آره، بنظر یکم نگران میای.

8.8K 1.5K 53
                                    

جانگکوک روز بعد شرکت نرفت. این موضوع جدا باعث تعجب هیونگهاش شده بود. تا حالا هیچوقت نشده بود جانگکوک بگه خستهس و میخواد استراحت کنه. ولی اون روز این کار رو کرده بود. فقط تونسته بود حدود 2 ساعت بخوابه. نمیتونست ریسک کنه و یه اشتباه دیگه اینجام بده، پس تصمیم گرفت خونه بمونه. بهرحال حوصله کار کردنم نداشت.
تمام روز توی خونه موند، بدون اینکه کار خاصی انجام بده. و بله، ذهنش دائما به اتفاقات دیروز برمیگشت.
--
تهیونگ طبق معمول سر شیفتش حاضر شد. اینگوک یجورایی در مقایسه با روزهای دیگه، ساکت بود. خیلی مودی شده بود و وقتی تهیونگ دوباره ازش پرسید جانگکوک چش بوده، بهش تشر زد. تهیونگ آهی کشید و تصمیم گرفت دیگه ازش سؤال نپرسه چون حال و هوای اینگوک خوب نبود.
تهیونگ منتظر بود مدیر عامل جوون بیاد و سفارشش رو مثل هر روز تحویل بگیره، ولی نیومد. تهیونگ فکر کرد شاید اینکه همزمان هم اینگوک حال و حوصله نداره و هم جانگکوک برای تحویل غذاش نیومده اتفاقی باشه و فردا میتونه باهاش حرف بزنه. یجورایی نگرانش بود. همونطور که دیروز به اینگوک هم گفت، هیچوقت تا حالا جانگکوک رو اون شکلی ندیده بود و این نگرانش میکرد.
تو همیت افکار بود که بکهیون بهش زنگ زد و پرسید میتونن باهم برن بیرون یا نه. ولی تهیونگ حوصله هیچی رو نداشت. پس بهش گفت سرش شلوغه. درواقع دروغم نمیگفت، چون هنوز کلی مشتری داشتن و واقعا کل روز خسته بود.
--
حتی فرداش هم جانگکوک سر و کلهش توی کافه پیدا نشد. روز بعد هم همینطور. و حتی روزهای بعدترش. یک هفته تمام به همین منوال گذشت و جانگکوک هنوز نیومده بود کافه.
--
تهیونگ یه وقت ملاقات با دکترش داشت. دیگه وقتش بود که گچ پاش رو باز کنه. دکتر گفته بود میتونه گچش رو باز کنه ولی باید دو هفته دیگه هم بهش آتل میبست. آتل بستن براش راحتتر بود چون حداقل میتونست وزنش رو روی پاش بندازه و بهتر راه بره.
بادی توی غبغب انداخت و هزینه درمانش رو کامل پرداخت کرد، چون اون هفته انقدری پول درآورده بود که بتونه خرج درمانش رو بده. یواش یواش از بیمارستان بیرون اومد. دوباره روی پاش راه رفتن بدون عصا حس عجیبی براش داشت. ولی خب هرچی بود خیلی حس خوبی بود.
از اونجایی که شیفتش داشت شروع میشد به سمت کافه رفت. وقتی پسر مو قرمز رو دید، لبخند بزرگی تحویلش داد. با خوشرویی گفت:
-هیونگ اینجا رو ببین! دارم راه میرم.
برای اولین بار توی اون هفته، صدای خنده اینگوک رو شنید. اینگوک بغلش کرد و با لبخند گرمی گفت:
-برات خوشحالم ته.
تهیونگ دستهاش رو دور اینگوک حلقه کرد و چونهش رو روی شونهش گذاشت:
-ممنون... برای همه چیز.
اینگوک عقب رفت. دستهاش رو روی گونههای تهیونگ گذاشت و با لبخند روی لب و صدای نرمی گفت:
-تو برای این دنیا زیادی ارزشمندی تهیونگ.
تهیونگ صداش رو پایین آورد:
-نه بابا.
-چرا هستی. بیشتر از چیزی که فکرشو بکنی.
اینگوک روی شونهش زد. پیجرش شروع زد به زنگ خوردن. برگشت و به سمت آشپزخونه رفت.
تهیونگ آه آرومی کشید. رفت که لباسهاش رو عوض کنه و بعد شیفتش رو شروع کرد. دو ساعت اول همه چیز در آرامش گذشت با اینکه کلی مشتری داشتن. هرچند، یه مدت بود دیگه عادی شده بود.
-سلام.
صدای آشنایی شنیده شد و فقط یک ثانیه طول کشید تا تهیونگ یادش بیاد اسم پسر چی بود. با لبخند پرسید:
-اوه! نامجون، درسته؟
نامجون با سر تایید کرد:
-آره.
-چیکار میتونم برات انجام بدم؟
-یه شیشه سوجو میخوام به اضافه یه سمگیوپسال. سفارشمو میبرم.
-باشه. بذار سفارشتو بدم به اینگوک.
تهیونگ این رو گفت و بعد رفت برگه سفارش رو توی آشپزخونه گذاشت:
-نامجون اومده.
و بعد دوباره بیرون برگشت. نامجون پول غذاش رو داد، البته به اضافه انعام تهیونگ. بعد روی چارپایه نشست و منتظر شد. تهیونگ هم که بالاخره یه فرصت برای استراحت پیدا کرده بود، روبروش نشست و پرسید:
-چرا اینجایی؟ مگه الآن نباید شرکت باشی؟
-راستشو بخوای، دیگه نمیخوام اونجا باشم.
حرفش باعث شد تهیونگ گیج شه. با دیدن صورت پر از سؤال تهیونگ لبخند خشکی زد:
-الآن همه چیز... یکم بهم ریخته.
-اوه.
تهیونگ لبخند کوچیکی زد:
-متوجه نشدم درمورد چی حرف میزنی ولی خب نمیخوام توی کارای شخصیت فضولی کنم.
نامجون خندید:
-تو بچه خوب و باهوشی هستی.
تهیونگ هم متقابلا خندید. وقتی دید یه مشتری اومد تو، از جاش بلند شد. وقتی نوشیدنیهایی که پسر خواست رو بهش داد، سرجاش برگشت. چند بار زیر چشمی به نامجون نگاه انداخت و بالاخره نامجون مچشو گرفت. ابروهاش رو بالا برد و صبورانه منتظر شد پسر حرفش رو بزنه.
تهیونگ با تردید شروع کرد به حرف زدن:
-من فقط کنجکاو بودم که... خب... راستش الآن خیلی وقت گذشته... و فقط حس کردم عجیبه. نه اینکه اهمیت بدما. شایدم اصلا مهم نباشه ولی...
نامجون با نیشخند محوی حرفش رو قطع کرد:
-برای گفتن چیزی که بهش اهمیت نمیدی خیلی طول میدی.
تهیونگ خنده خجالتزدهای کرد و پشت گردنش رو خاروند. بالاخره حرفش رو زد:
-حال جانگکوک خوبه؟
سؤالش باعث شد نامجون نفس عمیقی بکشه و نگاهش رو به پایین بندازه. خیلی کوتاه جواب داد:
-بهتر شده.
-خیلی وقته این دور و ورا ندیدمش، برای همین پرسیدم.
-آره، شاید ما توی یه شرکت باشیم، ولی منم زیاد نمیبینمش.
تهیونگ میتونست تلخی صداش رو حس کنه. تهیونگ ناخودآگاه پرسید:
-چه اتفاقی براش افتاده؟
نامجون با لحن شوخی گفت:
-چه اتفاقی برای "نمیخوام توی کارای شخصیت فضولی کنم" افتاده؟
تهیونگ نگاهش رو طرف دیگهای انداخت و زیر لب زمزمه کرد:
-خب این درواقع کار شخصیت نیست.
نامجون به حرفش خندید:
-باهوشی. ولی نمیتونم درموردش باهات حرف بزنم.
پسر مو مشکی شونههاش رو بالا انداخت:
-ارزششو داشت که امتحان کنم.
-بهرحال اهمیت نمیدی، درسته؟
تهیونگ با لحن خجالتزدهای گفت:
-درسته.
و ساکت شد. اینگوک ظاهر شد:
-سلام نامجون. همه چیز خوبه؟
-نه واقعا. الآن وقت داری باهم حرف بزنیم؟
اینگوک یه لحظه به تهیونگ نگاهی انداخت و بعد دوباره به نامجون نگاه کرد:
-آره، عجله ندارم.
به سمت بیرون کافه رفت و نامجون هم پشت سرش راه افتاد. تهیونگ دست به سینه شد و با حالت سؤالی لبهاش رو آویزون کرد. چرا نمیخواستن جلوش حرف بزنن؟ از این وضعیت خوشش نمیومد. یکم کنجکاو شده بود که بفهمه قضیه چیه.
اینگوک آهی کشید:
-خب؟
-هیونگ. فکر نمیکنی خیلی وقت گذشته؟
اینگوک چشمهاش رو چرخوند و دوباره نگاهش کرد:
-من هنوز ازش ناراحتم.
-واقعا دیگه برام مهم نیست. نمیدونم چی بهش گفتی، ولی هرچی که گفتی یه آدم کاملا متفاوت ازش ساخته. حرف نمیزنه، همش تو فکره، توی جلسههامون شرکت نمیکنه، دو روزم نیومد سر کار.
اینگوک صداش رو پایین آورد:
-من نبودم.
-منظورت چیه؟
زیر لب دم زد:
-این من نبودم که تغییرش دادم. اون پول کوفتی بود، اینطوری نیست؟
نامجون گیجتر شد:
-کدوم پول؟ چی میگی؟
لحن اینگوک تلخ بود:
-حتی دیگه از اینجا غذائم سفارش نمیده.
-میدونم. چیزی که نمیدونم اینه که چرا؟ من نمیتونم با وجودِ ساکتی و فاصله گرفتنای جانگکوک برگردم اونجا. شبیه روح شده، من واقعا نگرانشم. الآن یه هفتهس که همینطوریه.
-چرا بهش پیشنهاد نمیدی که همتون بیاین اینجا باهم نهار بخورین؟
-فکر میکنی امتحان نکردم؟ هر روز بهش میگیم بیاد بریم بیرون یا دور هم جمع شیم. ولی همش میگه نه.
-بهش بگو من گفتم بیاین اینجا. بعد منم بهش کمک میکنم.
نامجون با گیجی ابروهاش رو در هم کشید:
-تو چی کمکش میکنی؟
-فقط همینو بهش بگو.
حس کرد پیجرش داره زنگ میخوره:
-بیا بریم. غذات حاضره.
باهم به بار برگشتن و اینگوک به آشپزخونه رفت تا سفارشش رو بیاره. تهیونگ نگاهش رو روی چشمهای نامجون متمرکز کرد:
-واقعا نمیخوای چیزی درمورد جانگکوک بهم بگی؟
-ببخشید، من تو رو خیلی نمیشناسم.
شونههاش رو بالا انداخت:
-توئم که بهرحال اهمیت نمیدی.
حرفش باعث شد تهیونگ خنده عصبیای بکنه. با لحن نامفهومی زمزمه کرد:
-من... اهمیت میدم.
-چی؟
پسر مو مشکی نفس عمیقی کشید:
-هیچی.
و رفت یه شیشه سوجو براش آورد.
اینگوک بستهش رو روی میز گذاشت و تهیونگ شیشه رو توی بسته گذاشت.
نامجون بسته رو برداشت:
-ممنون، خداحافظ.
و بعد کافه رو ترک کرد.
-درمورد چی داشتین حرف میزدین؟
تهیونگ مطمئن بود که اینگوک بهش حرفی نمیزنه و درستم فکر میکرد. اینگوک کوتاه جواب داد:
-چیز مهمی نبود.
و به آشپزخونه برگشت. تهیونگ با خودش فکر کرد: تو که دیگه الآن سفارشی نداری که بخوای آماده کنی.
و "چیشی" گفت. هنوز دو ساعت تا اتمام شیفتش مونده بود. همون موقع یه پسر مو بلوند وارد کافه شد که چشمهای تهیونگ با دیدنش گرد شد.
همونطور که روی چارپایه مینشست، لبخند زد:
-سلام تهیونگ.
-سلام. تو اینجا چیکار میکنی؟
-تو سرت انقدر شلوغ بود که نمیتونستی بیای منو ببینی. پس من بجات اومدم.
تهیونگ لب و لوچهش رو آویزون کرد:
-ولی من سر کارم.
پسر مو بلوند خندید:
-خیلی کیوتی.
تهیونگ هم درجواب خندید.
-عیبی نداره. فقط میخواستم ببینمت.
تهیونگ لبخند زد:
-خب خوشحالم که اومدی. خیلی خوبه که میبینمت. چیزی میخوری برات بیارم؟
-یه آبجو.
با لحن فریبندهای پرسید:
-توئم میای باهام یه لیوان بخوری؟
تهیونگ بخاطر لحنش خندهش گرفت:
-تو که میدونی نمیتونم.
اینگوک شنید و حرفشون رو قطع کرد:
-ته، آبجو بخور. من مشکلی ندارم.
-ولی من دارم کار میکنم.
اینگوک با حالت شوخی گفت:
-با یه آبجو مست میشی؟
تهیونگ خندید:
-نه.
-پس یه آبجو بخور با...
نگاهش رو سمت پسر برگردوند و دستش رو سمتش دراز کرد تا دست بدن.
بکهیون باهاش دست داد:
-بکهیونم. از آشناییتون خوشبختم.
-منم اینگوکم. صاحب کار و هیونگِ تهیونگ.
پیجر اینگوک زنگ خورد. رو به تهیونگ پوزخند زد:
-خوش بگذرونین.
تهیونگ که خجالت کشیده بود نگاهش رو به جای دیگهای انداخت. اینگوک ازشون دور شد. بکهیون آرنجهاش رو روی پیشخوان گذاشت و سمت جلو خم شد:
-وقتی خجالت میکشی خیلی کیوت میشی.
تهیونگ دو تا آبجو از یخچال برداشت:
-پس فکر کنم همیشه کیوتم.
بکهیون سرش رو تکون داد:
-هستی.
هر دو خندیدن. به پای تهیونگ نگاهی انداخت:
-میبینم که دیگه میتونی درست راه بری.
تهیونگ با خوشحالی گفت:
-آره، همین امروز گچشو باز کردم.
-چه خوب. حتما کلی ذوق داری که میتونی دوباره بدون عصا راه بری.
-حتی فکرشم نمیتونی بکنی.
-منم یبار پامو شکستم. میدونم چطوریه.
-باید سر کارم میرفتی؟
-هممم... نه. بچه بودم.
تهیونگ با شیطنت گفت:
-پس مثل هم نیستیم.
هردو به هم نگاه کردن و خندیدن. با اینکه تهیونگ هرازگاهی مجبور بود سفارش مشتریها رو بگیره، به حرف زدن باهم ادامه دادن و یسری چیزا درمورد هم فهمیدن. تهیونگ داشت به داستانی که بکهیون تعریف میکرد میخندید و کاملا از نگاه خیره پسر مو قهوهای که در همون حین همراه هیونگهاش وارد کافه شد، بی خبر بود.
-واو، واقعا نمیدونم اگه جات بودم چیکار میکردم.
و دوباره زد زیر خنده. بکهیون همونطوری که داشت میخندید ادامه داد:
-مشتریا یوقتا خیلی بی ادب میشن. منم اون روز به اندازه کافی عصبی بودم. نمیدونم چطوری جرأت پیدا کردم که کل آب بطری رو بریزم روی سر دختره.
تهیونگ وقتی از گوشه چشمش دید یه نفر جلوی پیشخوان ایستاده، جلوی خندهش رو گرفت و سریع بلند شد تا سفارشش رو بگیره. اما با دیدن کسی که اونجا بود خشکش زد:
-جئون...
مدیر عامل حرفش رو قطع کرد:
-اینگوک کجاس؟
تهیونگ که از حرکتش جا خورده بود دهنش رو بست. آخرین باری که جانگکوک اونجا بود بهش خیلی معمولی سلام کرده بود و حالا داشت کاملا نادیدهش میگرفت. صداش رو پایین آورد:
-توی آشپزخونهس.
-پس صداش کن.
صدای جانگکوک انقدر سرد و محکم بود که تهیونگ رو اذیت میکرد.
-یا انقدر سرت شلوغه که نمیتونی صداش کنی؟
تهیونگ ابروهاش رو بخاطر سؤال آخر جانگکوک بالا برد. با لحن تلخی گفت:
-باورم نمیشه که انقدر نگرانت بودم.
پسر کوچکتر با همون لحن سرد جواب داد:
-آره، بنظر یکم نگران میای.
تهیونگ تشر زد:
-تو مشکلت چیه؟
-مشکلم اینه که میخوام اینگوکو ببینم و تو صداش نمیکنی.
-خب چون سرش شلوغه!
بکهیون با صدای لطیف و آرومی گفت:
-ته، داری داد میزنی.
هر دوتا پسر نگاههاشون رو سمتش برگردوندن. حالت چهره تهیونگ با دیدنش آرومتر شد در حالی که صورت جانگکوک با دیدن پسر مو بلوندی که به تهیونگ لبخند میزد فقط تیرهتر و بیرنگتر شد.

سخن مترجم:
خب باز سر بزنگاه این بشر رسید. اینهمه مدت بکهیون اون ورا پیداش نشده بود نمیتونستی بیای مرتیکه؟ حتما باید حرص بدی؟
نامجونم که صاف کرد با "تو اهمیت نمیدی." حالا تهیونگ یچیزی گفت تو چرا جدی میگیری.
و یه نکته بچهها! نحوه مخ زنیو داشتین؟ وقتی بک دید ته سرش شلوغه خودش پاشد اومد دیدنش و گفت میخواسته ببینتش. یاد بگیرین. مخ زدن یه اصل مهمه تو زندگی. منتظر نشین تا مختون زده شه. مخ بزنین. آفرین.
در آخر عرضم به حضورتون که دفعه قبلی تعداد نظرا بهتر شدن. ممنونم ازتون خیلی. در نظر داشته باشین که نظراتون برای مترجم و نویسنده انرژی خالصه.

TOUCH OF THE POORDonde viven las historias. Descúbrelo ahora