فکر نمی‌کنی عجیب شه؟

7.7K 1.2K 42
                                    


- سلام ته.
وقتی تهیونگ از کافه خارج شد، بکهیون کوتاه بغلش کرد.
تهیونگ هم بغلش کرد، اما ناخواسته دور بر رو نگاه میکرد و دنبال ماشین جانگکوک میگشت:
- سلام.
آه آرومی کشید و متوجه شد دیگه اونجا نیست.
- حاضری؟
پسر مو مشکی با لبخند زورکی گفت:
- آره.
با اینکه بکهیون متوجه شد یه چیزی داره تهیونگ رو آزار میده، ولی تصمیم گرفت فعلا چیزی نگه.
بکهیون ماشین رو روشن کرد و به طرف رستورانی که 15 دقیقه تا اونجا فاصله داشت روند.
وقتی یه جا رو انتخاب کردن و نشستن، غذاشون رو سفارش دادن و از این طرف و اون طرف حرف زدن. ولی پسر مو طلایی میتونست بفهمه که مود تهیونگ خوب نیست. دستش رو دور شونه تهیونگ انداخت و با لحن لطیفی پرسید:
- چی شده؟
تهیونگ الکی لبخند زد، ولی جرئت نکرد توی چشم‌هاش نگاه کنه:
- هیچی.
بکهیون آروم گفت:
- من که میدونم داری دروغ میگی. داری درمورد یه چیزی فکر میکنی.
به طرفش خم شد و بوسه‌ای روی شقیقه‌ش گذاشت.
- واقعا چیزی نیست. من فقط خستم.
خب، واقعا نمیتونست دلیل اینکه مودش خوب نبود رو بگه. درواقع، نمیتونست درمورد چیزی که جانگکوک گفته بود فکر نکنه. کلماتی که به کار برده بود، تهیونگ رو اذیت میکرد و احساس بدی داشت که باعث شده بود جانگکوک همچین فکر کنه.
- عیب نداره، میتونی وقتی آماده بودی بگی.
بکهیون این رو گفت و وقتی دید غذاشون رسید، عقب رفت. بیشتر توی سکوت غذاشون رو خوردن، چون تهیونگ داشت درمورد اتفاقی که افتاده بود فکر میکرد و بکهیون نمیدونست چیکار کنه که حال و هواش عوض شه.
بعد از چند دقیقه، بالاخره از رستوران بیرون اومدن و به طرف ماشین بکهیون رفتن.
بکهیون گفت:
- دلم میخواست بیشتر باهات وقت بگذرونم ولی دیگه چون خسته‌ای، بهتره برسونمت خونه.
تهیونگ سرش رو پایین انداخت و زمزمه کرد:
- ببخشید بکهیون، میدونم امروز هم صحبت خوبی نبودم.
پسر مو طلایی با لحن مهربونی گفت:
- عیبی نداره. بهرحال به من که خوش گذشت.
دست‌هاش رو دور گردن تهیونگ حلقه کرد. تهیونگ هم بغلش کرد:
- به منم خوش گذشت.
بکهیون در حدی که بتونه نگاهش رو به نگاه تهیونگ بدوزه عقب رفت. لبخندی روی لب‌هاش شکل گرفت و به جلو خم شد. تهیونگ هم نزدیکتر شد و لب‌های نرمشون، آروم هم رو لمس کردن. بکهیون سرش رو کج کرد تا بوسه‌شون رو عمیق‌تر کنه، ولی برخلاف انتظارش، تهیونگ هیچ عکس‌العملی نشون نداد. متوجه شد تهیونگ به جای اینکه تسلیم بشه و دهنش رو باز کنه، عضلاتش توی بغلش منقبض شدن. اخم کرد:
- حتی توی مود بوسه هم نیستی؟!
تهیونگ هوفی کشید و چشمهاش رو بست:
- واقعا ببخشید.
بکهیون تصمیم گرفت بیشتر از این زیر فشار نذارتش:
- بیا بریم.
سوار ماشین شد و بعدش، تهیونگ هم سوار شد:
- آم، میتونی منو جلوی ایستگاه اتوبوس نزدیک کافه پیاده کنی.
بکهیون حرکت کرد:
- نه، میتونم برسونمت خونه.
پسر مو مشکی زمزمه کرد:
- ولی من دیگه خونه ندارم.
ولی بکهیون تونست صداش رو بشنوه:
- منظورت چیه؟
- صاحب خونه اجاره رو برد بالا. دیگه نمی‌ارزه که بخوام بمونم اونجا.
- خب الآن کجا میمونی؟ چرا دیروز هیچی نگفتی؟
- جانگکوک تصادفا قضیه رو فهمید. بعد بهم پیشنهاد داد تا وقتی یه جا رو پیدا میکنم خونه اون بمونم.
بکهیون پوزخند زد:
- جانگکوک، همون مدیر عامل پولداره که ازش متنفر بودی؟
تهیونگ به صورت نامفهومی زیر لب گفت:
- دیگه ازش متنفر نیستم.
- چرا؟ چون داره کمکت میکنه؟
تهیونگ نگاه تیزی به بکهیون انداخت:
- چیو میخوای ثابت کنی؟
بکهیون وقتی متوجه لحن سرد تهیونگ شد، با لحن لطیفی گفت:
- من نمیخوام چیزی رو ثابت کنم. فقط دارم سؤال میکنم.
تهیونگ اینبار با صدای محکمی گفت:
- من دیگه ازش متنفر نیستم چون اون یه هیولای سنگ دل نیست. فقط زندگی گهی رو گذرونده. و درضمن منم ازش نخواستم کمکم کنه.
- معذرت میخوام اگر زیاده روی کردم.
تهیونگ به ایستگاه اتوبوس اشاره کرد:
- میتونی همینجا نگه داری من پیاده شم.
- نه ته، من میرسو...
تهیونگ حرفش رو قطع کرد:
- اشکالی نداره، من بهرحال میخوام تنها باشم.
بکهیون آهی کشید و ماشین رو نگه داشت:
- متأسفم.
- خداحافظ.
تهیونگ حتی نگاهشم نکرد، فقط از ماشین پیاده شد. وقتی بکهیون حرکت کرد و دور شد، تهیونگ به ساعت نگاه کرد و وقتی فهمید آخرین اتوبوس رو از دست داده، از نا امیدی آهی کشید.
مشخصا نمیتونست تا خونه جانگکوک، با اون پای آسیب دیدهش پیاده بره. از طرفی هم بعد از اتفاقی که افتاده بود، یکم میترسید که تنها توی تاریکی پرسه بزنه. فقط یه راه مونده بود. گوشیش رو در آورد و شماره گرفت.
جانگکوک تقریبا سریع جواب برداشت:
- چیه؟
- آم، میدونم خیلی خواسته زیادیه... و قطعا اگر هوا انقدر تاریک و ترسناک نبود خودم تا خونه‌ت میومدم. ولی خب پامم درد میکنه و...
- کجایی؟
- لوکیشنمو برات میفرستم.
حتی یه ثانیه هم نکشید که جانگکوک قطع کرد. پسر مو مشکی لب‌هاش رو آویزون کرد. از اینکه دوباره ازش خواسته که بیاد دنبالش حس بدی داشت. لوکیشنش رو براش فرستاد و توی ایستگاه اتوبوس منتظر شد. 30 دقیقه بعد جانگکوک رسید.
تهیونگ چون دیگه از سرما دستهاش رو احساس نمیکرد با عجله سوار ماشین شد. جانگکوک هیچی نگفت ولی متوجه شد که تهیونگ چطوری داره میلرزه. پس بخاری ماشین رو روشن کرد و شروع کرد به رانندگی به طرف خونه‌ش.
تهیونگ نگاهش کرد:
- ممنون.
جانگکوک با لحن سرد و خشکی گفت:
- من فقط نمیفهمم چرا باز دوباره اینوقت شب تنها بودی.
تهیونگ با یادآوری حرف‌های بکهیون سرش رو پایین انداخت:
- چون ناراحتم کرد، منم بهش گفتم همینجا پیاده‌م کنه.
- چی گفت؟
پسر بزرگتر اولش مردد بود، چون واقعا نمیخواست درمورد چیزی که بکهیون گفت، حرف بزنه. ولی متوجه طرز نگاه جانگکوک شد. نفس عمیقی کشید:
- من بهش گفتم که خونه تو میمونم. گفت "جانگکوک؟ همون پسره که ازش متنفر بودی؟". بهش گفتم که دیگه ازت متنفر نیستم، بعد اون گفت "چرا؟ چون داره کمکت میکنه؟" منم ناراحت شدم.

TOUCH OF THE POORWhere stories live. Discover now