زیاده‌روی کردم.

9.1K 1.5K 74
                                    

-تهیونگ یه لبخند مصنوعی روی لبهاش نشوند و شیفتش رو شروع کرد. انقدر مشتریها بدون تمومی میومدن و میرفتن که حتی وقت نمیکرد یک لحظه بشینه. وقتی داشت یه نوشیدنی آماده میکرد بی اختیار حرفهای دو تا دختر رو شنید.
-درمورد اینجا راست میگفتن.
-آره. اینجا فضاش خیلی بامزه و گرمه، نه؟
-اوهوم، ارزششو داشت که به حرفشون گوش کنیم.
-کارت هدیه مجانیم همینطور.
-یه معامله برد-برده.
تهیونگ با شنیدن حرفهاشون، ابروهاش رو در هم کشید. به خودش فکر کرد: حتما یکی از آشناهاشون اینجا رو بهشون پیشنهاد کرده. شونههاش رو بالا انداخت و سفارش رو آماده کرد.
دخترها تشکر کردن:
-ممنون.
و دور شدن. چیزی که برای تهیونگ عجیب بود این بود که یک ساعت بعد هم وقتی داشت یه سفارش دیگه رو آماده میکرد یه مکالمه مشابه از یه گروه آدم دیگه شنید. کنجکاویش فوران کرده بود و دیگه نمیتونست جلوی خودش رو بگیره. محتاطانه پرسید:
-ببخشید، ناخودآگاه حرفاتونو شنیدم. درمورد کی حرف میزنین؟ کی اینجا رو بهتون پیشنهاد داده؟
یکی از پسرا یه کارت هدیه از جیبش درآورد و نشونش داد:
-ما نزدیک اینجا داشتیم قدم میزدیم و دیدیم یه گروه آدم دارن این کارتا رو پخش میکنن. بهمون گفتن اگه بیایم اینجا و یچیزی سفارش بدیم میتونیم از این کارتا استفاده کنیم. فقط باید شماره سفارشمونو بنویسیم بعد بریم به این آدرسی که زیرش نوشته و بعد استفادش کنیم.
تهیونگ همونطوری که داشت به حرفهاش گوش میداد، کارت هدیه رو هم بررسی میکرد تا اینجا چشمهاش روی یه اسم متوقف شدن.
اسپانسر: جئون جانگکوک
حتی شرکت JK هم نه. خودِ شخصِ جئون جانگکوک. کارت هدیه رو به پسر پس داد و سفارششون رو تحویل داد.
بعد چند لحظه اینگوک پیداش شد و از اونجایی که تهیونگ بالاخره وقت استراحت پیدا کرده بود، گلوش رو صاف کرد تا توجه اینگوک رو جلب کنه. مؤدبانه پرسید:
-بنظرت چرا این روزا دوباره انقدر مشتری داریم؟
اینگوک با گیجی چند لحظه بهش خیره شد:
-ما قبلا درموردش حرف زدیم. واقعا نمیدونم. ولی حداقلش داریم پول خوبی درمیاریم.
تهیونگ زیر لب زمزمه کرد:
-دقیقا.
-چیه مگه؟
-دوستت داره بین مردم کارت هدیه پخش میکنه که بیان اینجا.
اینگوک تعجب کرد:
-چی؟
تهیونگ یه مدرک دیگه پیدا کرده بود که نشون میداد این اتفاقات از طرف جانگکوک میفتن و یه ربطی به خودش دارن:
-جانگکوک. اونه که داره برای مشتری پیدا کردن کمکمون میکنه.
اینگوک خندید:
-من که نمیدونم چه نیازی بوده این کارو بکنه. ولی هرچی هست من مشکلی ندارم.
تهیونگ آهی کشید:
-بله.
و تو ذهنش گفت: فقط امیدوارم کسی که میخواسته کمکش کنه تو بوده باشی.
بعد از سرویس دادن به کلی مشتری، تهیونگ به ساعت نگاه کرد. یک ساعت مونده بود به تموم شدن شیفتش و مشتریها یواش یواش داشتن کم میشدن. انقدر روی پاش لی لی کرده بود و سرپا ایستاده بود، دیگه تقریبا نمیتونست پای چپش رو حس کنه.
دقیقا همون موقع که میخواست بشینه، شنید که در باز شد. دوباره صاف ایستاد. با دیدن کسی که وارد شد، صورتش خیلی سریع حالت بی روحی به خودش گرفت. روی صندلی نشست و به کسی که حالا روبروش ایستاده بود توجه نکرد.
-سلام.
از اولین روزی که باهم ملاقات کرده بودن تا حالا، شاید اولین باری بود که جانگکوک به عنوان یه انسان مثل خودش بهش سلام کرده بود.
با بی حوصلگی، نگاه سرسریای بهش انداخت. حتی به خودش زحمت نداد جوابش رو بده. صداش رو بالا برد:
-اینگوک؟
و چند لحظه بعد پسر مو قرمز از آشپزخونه بیرون اومد. جو سرد بین دو تا پسر رو حس کرد:
-سلام کوک.
جانگکوک صداش رو پایین آورد:
-حرفی چیزی؟
وقتی این حرف رو زد، چون تهیونگ سرش پایین بود و بهش نگاه نمیکرد، مغز احمقش فکر کرد داره با اون حرف میزنه. یهو نگاه تیزش رو بهش انداخت و آماده بود تا جوابش رو بده. دهنش یه لحظه باز شد ولی وقتی فهمید جانگکوک داشته با اینگوک حرف میزده نه اون، بدون اینکه حرفی از دهنش بیرون بیاد، سریع بستش.
جانگکوک هم متوجه شد، ولی چیزی نگفت. بجاش از بار دور شد و اینگوک هم دنبالش رفت.
-چه خبر؟
-مطمئنم تهیونگ درمورد اتفاقی که افتاد بهت گفته.
-معلومه که گفته. تو باعث شدی گریه کنه.
جانگکوک هیسی کشید:
-آره هرچی. من یه موجود سرد عوضی خودخواهم که فقط به خودش توجه میکنه. همینه که هست.
اما بعد نفس عمیقی کشید:
-میتونی یه لطفی بهم بکنی؟
اینگوک با لحن محکمی جواب داد:
-اگه درمورد تهیونگه، نه.
جانگکوک آه سنگینی کشید:
-هیونگ، لطفا.
به پشت بار نگاهی انداخت تا مطمئن شه که تهیونگ نمیتونه صداش رو بشنوه:
-اون میخواد پول منو پس بده. اگه این پول یک دقیقه دیگه دستم بمونه خودمو میکشم.
مکث کرد و دوباره ادامه داد:
-میشه این پولو بهش برگردونی و بهش بگی انعامشه؟ نیازی نیست بدونه این پول از کجا اومده.
اینگوک با نگرانی نگاهش کرد:
-جانگکوک، اگر بفهمه، میکشتم. اونوقت با اینکه بی گناهم ازم عصبانی میشه.
-میدونم هیونگ، میدونم. فقط بهش بگو این پاداشته. برای اینکه خوب کار کردی. و از اونجایی که این مدت مشتریاتونم بیشتر شده، میتونی بهش پاداش بدی.
اینگوک از سر کنجکاوی پرسید:
-چرا یهو تصمیم گرفتی اون کارو بکنی؟
-درمورد چی حرف میزنی؟
-درمورد کارتای هدیه.
چشمهای جانگکوک گرد شد. درواقع نمیخواست کسی بفهمه ولی خب مجبور بود اسمش رو پایین کارت بنویسه که مشتریها بتونن استفادهش کنن.
اینگوک یهو فهمید قضیه چیه:
-خدای من! تو از اول همه اینا رو برنامه ریزی کرده بودی.
-هیونگ.
-تو میدونستی که تهیونگ کمکتو قبول نمیکنه و سعی میکنه پولتو برگردونه. برای همین به من کمک کردی که من بتونم بیشتر پول دربیارم و این بشه یه بهانه برای تو که منو مجبور کنی پولشو بهش پس بدم.
جانگکوک چیزی نداشت که بگه. اینگوک راست میگفت. اینگوک زیر لب ولی با لحن محکم گفت:
-چرا این کارا رو میکنی؟ چرا انقدر اصرار داری کمکش کنی؟
-من همیشه به مردم کمک میکنم.
اینگوک نگاه تندی بهش انداخت:
-چرت و پرت تحویل من نده جانگکوک. تو تا حالا برای کمک به کسی تا اینجاها پیش نرفته بودی.
جانگکوک نگاهش رو منحرف کرد:
-من فقط اهمیت میدم.
-به چی؟
جانگکوک آهی کشید و چشمهاش رو تو حدقه چرخوند:
-مشخصا به اون.
-تو حتی نمیشناسیش. از روز اولی که دیدیش فقط باهاش تند رفتار کردی و سرش داد زدی.
جانگکوک هوفی گفت:
-الآن واقعا حوصله ندارم توئم سرزنشم کنی.
-آخه سرزنش کردنت فایدهایم نداره، داره؟ آخرش هرکاری بخوای میکنی. تهیونگ راست میگفت. مدیر عامل پولدار، هرچی بخواد بدست میاره.
جانگکوک نگاهی بهش انداخت:
-تهیونگ اینو گفته؟
-آره. ازت متنفره، خودتم اینو میدونی. منم انقدر احمق بودم که میخواستم نظرشو درموردت عوض کنم. ولی این دیگه زیادیه جانگکوک. برای کمک کردن بهش زیادی جلو رفتی. من برات هیچکاری که به اون ربط داشته باشه نمیکنم. دیگه درمورد تهیونگ با من حرف نزن. یکی باید ازش مراقبت کنه و منم دیگه کاری که ممکن باشه ناراحتش کنه یا اذیتش کنه انجام نمیدم.
آماده بود از اونجا دور شه که جانگکوک دستش رو گرفت و نگهش داشت. نگاهش رو متمرکز کرد و با حالت التماس زمزمه کرد:
-امشب اگر این پول دستم بمونه نمیتونم بخوابم.
اینگوک با لحن عبوسی گفت:
-پس نخواب.
و دستش رو آزاد کرد. ولی جانگکوک دوباره دستش رو قاپید.
تهیونگ متوجه صحنه روبروش شد. ناخودآگاه ایستاد چشمهاش رو باریک کرد.
اینگوک نفس عمیقی کشید:
-جانگکوک بسه.
-تو میخوای از تهیونگ محافظت کنی ولی کی از من محافظت کنه؟
-تو پول داری. این تمام چیزیه که بهش اهمیت میدی، درسته؟ بهرحال فقط باهاش جلو دیگران پز میدی. شاید همیشه با حرفات نه ولی با رفتارات همین کارو میکنی. قبلا متوجه نمیشدم، ولی تهیونگ بازم راست میگفت. تو بهش به عنوان یکی از موردای توی لیست خیریه نگاه میکنی. نمیفهمم چرا. اینبار برای پز دادن با پولت زیادی جلو رفتی.
اینگوک دوباره دستش رو کشید و اینبار جانگکوک دیگه مانعش نشد. برگشت و رفت. تهیونگ با گیجی پشت بار ایستاده بود و از دور بهشون نگاه میکرد. اینگوک بدون اینکه به پسر مو مشکی که با چشمهای پر از سؤال بهش خیره شده بود چیزی بگه، به طرف آشپزخونه رفت.
بعد، نگاهش سمت جانگکوکی چرخید که با یه حالتی که تهیونگ تا حالا هیچوقت توی صورتش ندیده بود، پشت میزش ایستاده. حالت پر از دردی روی چهرهش نشسته بود. اونم به تهیونگ خیره شد. چند لحظه هردو همونطوری به هم زل زدن تا اینکه تهیونگ به سمت جانگکوک قدم برداشت. همین که جانگکوک متوجه شد، برگشت و با عجله کافه رو ترک کرد. چشمهای تهیونگ از این رفتارش گرد شد و با اینکه با اون عصاها براش سخت بود، سرعتش رو بیشتر کرد.
وقتی بیرون رفت، متوجه ماشین جانگکوک که جلوی کافه بود شد. ولی فرصت نکرد کاری کنه. جانگکوک گاز داد و قبل از اینکه پسر مو مشکی حتی بتونه صداش بزنه، دور شد. تهیونگ که موفق نشده بود، سرش رو پایین انداخت و دوباره داخل کافه برگشت.
وقتی تهیونگ پشت بار رفت، اینگوک با لحن سردی گفت:
-هنوز نیم ساعت از شیفتت مونده.
-هیونگ، چی شد؟
اینگوک با صدای آرومی جواب داد:
-نگران نباش.
تهیونگ لبهاش رو آویزون کرد:
-چطوری نگران نباشم؟ تا حالا جانگکوکو این شکلی ندیده بودم.
اینگوک با لحن جدیای گفت:
-فقط بهتره ازش دور بمونی. اون برات خوب نیست.
این حرفش باعث شد تهیونگ بیشتر گیج شه:
-ها؟ چرا؟
اینگوک میدونست اگه درمورد کاری که جانگکوک میخواست بکنه به تهیونگ حرفی بزنه، تهیونگ به هر قیمتی شده از جانگکوک فاصله میگیره. فقط بهش فکر کرد ولی نمیتونست این کارو با جانگکوک بکنه. با اینکه خیلی ازش ناراحت و ناامید شده بود، ولی بازم نمیتونست اینکارو باهاش بکنه.
-چیزی که باید میگفتمو گفتم. شیفتتو تموم کن و برو خونه.
اینو گفت و به آشپزخونه برگشت.

--
بعد از گذشت چند دقیقه، جانگکوک به خونه خالیش رسید. چیزی که اینگوک بهش گفته بود، بیشتر از چیزی که فکرش رو میکرد اذیتش کرده بود. و بدتر از اون، هنوز پول تهیونگ پیشش بود. واقعا دلش میخواست همونجا آتیششون بزنه. ولی اون پول تهیونگ بود و باید یجوری پسش میداد.
واقعا برای کمک کردن بهش زیاده روی کرده بود؟ خودش که اینطوری فکر نمیکرد. فقط میخواست کمکش کنه. درضمن اینکه برای کافه اینگوک مشتری جور کرده بود، برای هردوشون یجور معامله برد-برد بود. نمیفهمید چرا اینگوک انقدر ازش عصبانی شده بود.
واقعا وقتی داشت به دیگران کمک میکرد به این معنی بود که داره بهشون فخر میفروشه؟ پس چطوری میشه بدون اینکه بنظر بیاد داری پز میدی بهشون کمک کنی؟ راه دیگهای هست؟ جانگکوک کاملا گیج شده بود.
روی تختش دراز کشید ولی نمیتونست بخوابه. دائما داشت درمورد وقتی که تهیونگ رو به گریه انداخته بود فکر میکرد، درمورد چیزایی که گفته بود، درمورد اینکه وقتی رفت کافه، تهیونگ بهش محل نداد، درمورد نگاه تهیونگ بهش قبل از اینکه از کافه بیرون بیاد. چرا تا بیرون کافه دنبالش اومد؟ ذهنش دوباره برگشت روی پولی که دستش بود. فکر اون پول واقعا داشت روانیش میکرد.

سخن مترجم:
خب امیدوارم از این قسمتم خوشتون اومده باشه.
من فکر میکردم تهیونگ همین فرمون بره جلو. تعجب کردم که وقتی دید ناراحته دنبالش رفت. اینا نشونه علاقس  ایمان نمیآورید؟
فکر میکنین تهیونگ واکنشی نشون میده؟ یا جانگکوک دوباره دنبال یه راه دیگه میگرده؟
راستی بچه ها تعداد نظرا نسبت به آمار دانلود خیلی پایینه. اگه همینطوری پیش بره مجبور میشم یه جایی که نباید رمزی کنم، رمزی کنم. دلم نمیخواد این کارو بکنم ولی خب چارهایم نیست. سو...

TOUCH OF THE POORWhere stories live. Discover now