ازش مطمئن میشم

8.5K 1.4K 64
                                    

تهیونگ بعد از مدتی که با هم صحبت کردن با نگاه تردید آمیزی پرسید:
- بهتر نیست بری خونه بگیری بخوابی؟ فردا باید صبح زود بیدار شی.
- نگران مدیر عامل خودخواه شدی؟
تهیونگ چشمهاش رو تو حدقه چرخوند:
- معلومه که نه. فقط اینطوری فکر کردم.
- صحیح.
جانگکوک خنده کوچیکی کرد:
- برام دیر خوابیدن مهم نیست. چون فکر نکنم بهرحال میتونستم بخوابم. مگر اینکه بخوای برم.
تهیونگ لبخند خجالتزدهای زد:
- نه، خوبه که هستی.
چند ثانیه سکوت کرد. بعد گفت:
- دقت کردی الآن دیگه خودخواه نیستی؟
جانگکوک با شیطنت گفت:
- فقط یه دقیقه بهم فرصت بده.
حرفش باعث شد جفتشون بخندن. تهیونگ گفت:
- حداقل میخوای یچیزی برات بیارم بخوری؟ نودل و ساندویچ دارم.
- نه ته. همینطوری خوبه. ولی تو باید یچیزی بخوری.
- گشنم نیست.
- تو اصلا غذا میخوری؟ چطوری ممکنه گشنت نباشه؟
پسر بزرگتر جواب داد:
- آره میخورم.
و بعد نگاهش رو برگردوند.
جانگکوک صورتش رو اسکن کرد:
- تو خیلی لاغری.
- حداقل یه وعده در روزو غذا میخورم دیگه.
چشمهای پسر کوچکتر از حرفش گرد شد:
- یه وعده در روز؟! کافی نیست.
- عادت کردم.
متوجه نگاه مشکوکی که جانگکوک بهش تحویل میداد شد:
- نه جدی بهش عادت کردم. یه مدت زیاد غذا نمیخوردم چون میخواستم پول جمع کنم. یکم که همینطوری گذشت، دیگه عادت کردم که یه بار در روز غذا بخورم.
- این خوب نیست تهیونگ. احساس ضعف نمیکنی؟ تو هر روز کار میکنی.
صداش لطیف بود.
پسر مومشکی زمزمه کرد:
- چرا... احساس ضعف میکنم.
و بعد ادامه داد:
- ولی نمیتونم چون الآن وضعیت یکم بهتره دوباره طبق روال عادی غذا بخورم. اگر یه اتفاقی بیفته و من دوباره پول نداشته باشم، از گشنگی میمیرم.
جانگکوک نفس عمیقی کشید و بیرونش داد. نمیدونست چی بگه. براش احساس بدی داشت، واقعا براش نگران بود. شاید تهیونگ نمیدونست و جانگکوکم مطمئنا بهش این حرفو نمیزد، ولی اون که نمیذاشت همچین اتفاقی بیفته. احساس میکرد باید ازش مراقبت کنه و مواظبش باشه. حالا که این پسر خوش قلب و زیبا رو دیده بود، دیگه نمیتونست ازش رو برگردونه و بیخیالش شه.
احساسات و افکارش رو کنار زد و بجاش گفت:
- هیچ اتفاق بدی نمیفته. باید از الآن شروع کنی دوباره درست غذا بخوری.
تهیونگ با صدای آرومی گفت:
- تو که نمیدونی.
- میدونم.
تهیونگ بهش نگاه کرد:
- از کجا میدونی؟
- مطمئن میشم که اتفاقی نیفته.
تهیونگ در جواب چشمهاش رو بست و هوی کشید:
- جانگکوک. ممنون که بهم اهمیت میدی و میخوای کمکم کنی. ولی مجبور نیستی. منم همچین چیزی نمیخوام.
جانگکوک اخم کرد و لبهاش آویزون شد:
- چرا؟
- اینکه بهم کمک میکنی برام مثل یه بار سنگینه رو دوشم. احساس میکنم مکلفم که لطفتو جبران کنم یا یچیزی بهت بدم و من نمیدونم چطوری این کارو بکنم، چون هیچی ندارم که در عوض کمکت بهت پیشنهاد بدم.
- ولی من که چیزی برای جبران نخواستم. هیچوقتم نمیخوام.
احساسات تهیونگ دوباره داشت برانگیخته میشد:
- پس چرا انقدر اصرار داری به من کمک کنی؟ به هر پسر بدبخت بیچارهای که ببینی کمک میکنی؟
جانگکوک فقط تونست یه بار دیگه نفس عمیق بکشه و بگه:
- نه، نمیکنم.
- خب؟ پس چرا من؟
جانگکوک نگاهش رو جای دیگهای انداخت و بعد از چند ثانیه گفت:
- نمیدونم.
- این جواب من نیست جانگکوک.
- جواب بهتری ندارم.
صدای تهیونگ یکم بالا رفت:
- باید یه دلیل کوفتیای باشه دیگه.
جانگکوک هم با همون لحن جواب داد:
- خب منم دارم میگم نمیدونم اون دلیله چیه.
در جواب، صدای غرغر مانندی از تهیونگ دریافت کرد. تهیونگ از این جر و بحثهای بی نتیجه خسته شده بود. بهش تشر زد:
- میدونی چیه؟ اگر نمیخوای بهم بگی لعنت بهت، من کمکتو نمیخوام.
جانگکوک با شنیدن حرفش یکی از ابروهاش رو بالا برد و با همون حالت چهره بی تفاوت همیشگی گفت:
- خیله خب، من دیگه هیچوقت بهت کمک نمیکنم.
درسته که این حرفو زد ولی خودشم میدونست واقعیت نداره. تهیونگ با ناراحتی گفت:
- خوبه.
سکوت کوتاهی بینشون شکل گرفت. هیچکدوم نمیدونستن دیگه چی بگن. جانگکوک نگاهش رو روی دستهاش انداخت:
- ناراحتم کردی.
تهیونگ غر زد:
- احساست مشترکه.
- نمیفهمم چرا باید اینطوری رفتار کنی.
- چطوری؟
- همین عکسالعملای زیادی. انگار خود برتر بینی داری. حتی نمیتونی کمکی که بهش احتیاج داری رو قبول کنی.
- من برخلاف تو یکم عزت نفس دارم.
- نه، تو فقط زیادی لوس و لجبازی.
پسر مو مشکی با صدای خستهای جواب داد:
- هرچی دوست داری صداش کن. دلم نمیخواد برای کسی بار اضافه باشم.
جانگکوک از حرفش ابروهاش رو در هم کشید:
- بار اضافه؟
تهیونگ فورا جواب نداد. بجاش، نفس عمیقی کشید و نگاهش رو از جانگکوک گرفت:
- یه بار تا حالا بار اضافه بودم و نمیتونستم هیچکاری کنم چون بچه بودم.
وقتی جانگکوک فهمید تهیونگ داره درمورد پدر و مادرش حرف میزنه، چهرهش تیره شد:
- اینو نگو، ته. تو که نمیدونی. شاید پول نداشتن بزرگت کنن.
صداش نرم بود و نگاهش به چهره غمگین تهیونگ دوخته شده بود.
- ولی میدونم. میدونم کین. یه مدت طولانی رو مخ مامانبزرگم کار کردم تا کمکم کرد پیداشون کنم. تو آمریکا زندگی میکنن و یه زندگی معمولی دارن. هیچوقت فقیر نبودن. فقط بچه نمیخواستن.
جمله آخرش رو زیر لب گفت. جانگکوک با چیزای جدیدی که شنید شوکه شد. اینکه پدر و مادر خودت نخوانت به طرز فجیعی دردناکه. یکمی بخاطر پدر خودش میتونست تهیونگ رو بفهمه ولی حداقل مادرش همیشه کنارش بوده.
جانگکوک یه مدت با خودش کلنجار رفت که یچیزی بگه، ولی نتونست. خودش رو به سمت پسر مو مشکی کشید و دستهاش رو روی گونههاش گذاشت. دقیقا مثل دفعه قبل، بدن تهیونگ با این کارش منقبض شد، ولی بعد بخاطر احساس دستهای جانگکوک، زودتر از دفعه پیش آروم شد.
جانگکوک با نگاه آرامشبخشی بهش خیره شد و با لحن نرمی گفت:
- ته، این به ضرر خودشون بوده. تو یه آدم فوقالعادهای و بدون کمک اونا همچین آدمی شدی. باید بهش افتخار کنی.
جانگکوک میخواست دستهاش رو برداره ولی وقتی تهیونگ فهمید، دستهاش رو روی دستهای جانگکوک گذاشت و همونجا نگهشون داشت. پسر کوچکتر از این حرکتش سورپرایز شد و بدنش یکم منقبض شد.
تهیونگ نگاه متزلزلی بهش انداخت، انگار نمیتونست همچین چیزیو به خودش بقبولونه:
- واقعا اینطوری فکر میکنی؟
لمس دستهای تهیونگ باعث میشد تمام بدنش سوزن سوزن شه و یچیزی تو شکمشو قلقلک بده. واقعا این احساسات رو دوست نداشت، براش عجیب بود و یجورایی احساس خفگی بهش دست میداد. آروم دستهاش رو عقب کشید. نمیخواست عجیب غریب بنظر برسه ولی کاری نمیتونست بکنه.
تهیونگ متوجه تغییر حالتش شد و وقتی جانگکوک دستهاش رو برداشت، لبهاش آویزون شد.
جانگکوک یادش اومد قبل از احساس جا خوردن درونیش، تهیونگ یچیزی ازش پرسیده بود. لبخندی بهش زد:
- فقط فکر نمیکنم، باورش دارم. میدونم اینطوریه، با چشمای خودم دیدمش.
وقتی لبخند روی صورت تهیونگ رو دید احساس آرامش کرد. جانگکوک بعد از چند لحظه اضافه کرد:
- و به خودت به عنوان یه بار اضافه نگاه نکن ته. حداقل برای من بار اضافه نیستی. مطمئنم دوستاتم همینطوری فکر میکنن.
با احساس دستهایی که محکم دورش حلقه شدن دوباره سر جاش خشکش زد. تهیونگ کاملا بهش چسبیده بود و دستهاش رو دور گردنش حلقه کرده بود.
تهیونگ سرش رو تو گودی گردن جانگکوک فرو برد و مقابل پوستش زمزمه کرد:
- ممنون، جانگکوک.
همه اینا برای اینکه جانگکوک بتونه تحمل کنه زیادی بودن. نه تنها توی بغل تهیونگ بود، بلکه کاملا میتونست نفسهاش رو روی پوستش حس کنه. نفسهای گرمش باعث شد بدن جانگکوک دوباره منقبض شه و قلبش ریتم ضربانش رو سرعت ببخشه.
متقابلا بغلش نکرد. با اینکه وقتی دید تهیونگ احساس تنهایی و سردرگمی داره، دلش میخواست اونو توی بغل گرمش حل کنه، ولی توی اون لحظه نتونست خودش رو مجبور کنه بغلش کنه.
بدنش توی بغل پسر بزرگتر، سفت شده بود و مطمئن بود تهیونگ متوجه شده. ولی این موضوع تأثیری روی تهیونگ نذاشت. برای مدت طولانیای، دستهاش رو دور جانگکوک نگه داشت. این، درست نفس کشیدن رو برای جانگکوک سخت میکرد.
تهیونگ بالاخره با حرکت آروم ازش جدا شد و خنده محوی کرد:
- از تماس پوستی خیلی خوشت نمیاد، ها؟
جانگکوک نگاهش رو ازش منحرف کرد. حتی با اینکه تهیونگ ازش جدا شده بود انگار نمیتونست آروم بگیره:
- من فقط بهش عادت ندارم.
- خودت اول بهم دست زدی.
- اون فرق داشت.
- چطور؟
سرش رو پایین انداخت:
- وقتی خودت شروع کنی فرق داره. منظورم اینه که، وقتی دیگران شروعش کنن.
- اوه...
ناخودآگاه لب و لوچه تهیونگ آویزون شد:
- ببخشید اگر معذبت کردم.
- عیبی نداره، تو که نمیدونستی.
جانگکوک از اینکه داشت بهش دروغ میگفت احساس بدی داشت. نه، مشکلی با تماس پوستی نداشت، حتی مشکلی با اینکه اول دیگران لمسش کنن هم نداشت. با اینکه تهیونگ لمسش کنه مشکل داشت. احساسی که لمس تهیونگ بهش میداد رو دوست نداشت.
تهیونگ با چهره نگرانی پرسید:
- ساعت از 1 هم گذشته. چطوری فردا میخوای بیدار شی؟
جانگکوک شونههاش رو بالا انداخت:
- نگران نباش. بهرحال نمیتونم اصلا بخوابم.
- چرا؟
جانگکوک نیشخند زد:
- یکم در مورد همه چی کنجکاوی، نه؟
- ببخشید، منظوری نداشتم.
پسر مو قهوهای اخم کرد:
- انقدر نگو ببخشید. داشتم شوخی میکردم.
لبهای تهیونگ آویزون شد و با صدای آرومی زمزمه کرد:
- نیازی نیست انقدر درموردش خشن باشیا.
جانگکوک از درون احساس کرد قلقلکش اومد:
- ببخشید؟
حرفش بیشتر شبیه سوال بود ولی باعث شد تهیونگ بخنده:
- تو بیشتر از من رو مخی.
جانگکوک شونههاش رو بالا انداخت و با شیطنت گفت:
- خوشم میاد اذیتت کنم. سرگرم کنندهس.
تهیونگ چهره شوک شدهی ساختگیای به خودش گرفت و فقط یچیزی به ذهنش رسید. اینکه بالشت پشت سر جانگکوک رو برداره و بزنتش. و همین کارم کرد. یا حداقل، سعی کرد که بکنه. چون قبل از اینکه تهیونگ بتونه دستش رو بهش برسونه، جانگکوک انقدری سریع بود که مچ دستش رو بگیره.
تهیونگ همونطوری که داشت بلند بلند میخندید گفت:
- ولم کن.
و سعی کرد دست خودش رو از دست جانگکوک که محکم دور دستش قفل شده بود آزاد کنه.
جانگکوک با دیدن چهره خندون تهیونگ و صدای خنده اعتیادآورش ناخودآگاه خندید:
- که بتونی منو بزنی؟ نه.
تهیونگ جلوی خندهش رو گرفت:
- باشه باشه، نمیزنمت.
بنظر نمیومد جانگکوک متقاعد شده باشه. شک داشت ولی بالاخره دستش رو ول کرد. اشتباه بزرگی بود. چون تنها چیزی که فهمید این بود که تهیونگ سریع دستش رو سمت بالشت برد، ولی جانگکوک تونست دوباره دستش رو بگیره.
جانگکوک نیشخند زد:
- خیلی دروغگویی.
و دوباره تهیونگ خنده بلندی تحویلش داد. اینبار مصمم بود بالشت رو برداره، پس خودش رو به جلو پرت کرد و روی جانگکوک افتاد. زانوهاش دو طرف بدنش بودن. متوجه شد مشت جانگکوک شل شد و تهیونگ فرصت اینو پیدا کرد که بالشت رو برداره و نه چندان محکم روی صورتش بزنتش.
جانگکوک بخاطر ضربه یهویی پوفی کرد ولی انقدری توی فکر اینکه حالا پاهای تهیونگ دو طرفش قرار گرفته بود و درواقع تهیونگ روش بود، غرق شده بود که نتونه به این موضوع اهمیت بده.
با دیدن صورت معذب جانگکوک، خنده تهیونگ ناپدید شد. با من من گفت:
- ببخشید.
و سعی کرد از روی جانگکوک بلند شه. جانگکوک بدون فکر کردن گفت:
- اشکالی نداره ولی واقعا دیگه این کارو نکن.
قلبش دوباره داشت از جا درمیومد و نمیتونست فکرش رو جمع و جور کنه. دروغ نبود اگر تهیونگ بگه حرفش ناراحت کننده بود. با لحن تلخی گفت:
- ببخشید، دیگه نمیکنم.
جانگکوک نمیدونست چی بگه یا چیکار کنه. هر اتفاقی که داشت براش میفتاد، کاملا جدید بود و برای اینکه بتونه تحملش کنه زیادی بود. هنوز با اتفاقی که افتاده بود کنار نیومده بود:
- فکر کنم بهتره دیگه برم.
تهیونگ بهش نگاه کرد:
- اوه.
لبخند کمرنگی زد:
- فکر میکنی دیگه الآن بتونی بخوابی؟
جانگکوک ارتباط چشمیش رو با تهیونگ قطع کرد:
- نه. ولی بازم، بهتره برم.
لبهای تهیونگ آویزون شد:
- باشه.
واقعیت این بود که، با اینکه دائما با هم سر شاخ میشدن، ولی از گذروندن زمان باهاش لذت میبرد.
جانگکوک بلند شد و آماده بود بره که صدای تهیونگ متوقفش کرد:
- ممنون جانگکوک. که اومدی دنبالم. و اینکه باهام حرف زدی که بتونم فراموش کنم چه اتفاقی افتاده بود.
پسر کوچکتر با تردید برگشت نگاهش کرد و با دیدن چشمهای مسحور کنندهش حالت چهرهش نرمتر شد. با صدای آرومی گفت:
- میدونی که هرموقع کمک بخوای من هستم. برای اینکه از من کمک بخوای احساس بدی نداشت باش. من اینکارو برای پز دادن انجام نمیدم. من نمیخوام چیزیو ثابت کنم. اینکارو میکنم چون عمیقا دلم میخواد.
در آخر لبخند کوچیکی تحویلش داد.
تهیونگ لبخند لطیفی زد:
- ممنون.
سریع یبار دیگه بغلش کرد و عقب رفت:
- شب بخیر.
جنگکوک زیر لب گفت:
- شب بخیر ته.
از ساختمون استودیو بیرون اومد. هنوز داشت صدای غرش ضربان قلبش رو توی گوشهاش حس میکرد.

سخن مترجم:
نزدیک شدنای تهیونگ و جانگکوک هی داره بیشتر میشه :] خودم اولین بار که داشتم اینجا رو میخوندم انتظار یه کیسی چیزی داشتم ولی خب... تو دنیای واقعی کم پیش میاد همچین اتفاقی بیفته. سو... بیخیال شدم. سافت شدم ولی با حرکات جانگکوک.
اینکه جانگکوک میگه احساس خوبی بهش نمیده، بخاطر اینه که از وابسته شدن به دیگران میترسه، و لمسهای تهیونگ یجورین براش که کاملا حس میکنه میتونن معتادش کنن. و اون اینو نمیخواد. میترسه. این حسی که بهش میگه خوشش نمیاد درواقع همون ترسشه. ترس از وابسته شدن. یعنی دقیقا همون اتفاقی که تمام مدت زندگیش سعی کرده جلوشو بگیره. سعی کرده دائما خودشو سرگرم کنه یا خودشو سرد نشون بده تا ازش تا جای ممکن فاصله بگیره. و حالا نمیخواد تسلیم شه.
یسری کامنتای توی خود واتپدم داشتم میخوندم اشکم درومده بود از خنده. کاش میشد برای شمام بذارم. یکیشون نوشته بود: "دفعه بعدی تنها چیزی که ضربان میگیره قلبت نیست."
اگر احیانا دارین فکر میکنین که منحرفانه فکر کنین یا نه، بگم که آره، دقیقا منحرفانه فکر کنین XD

TOUCH OF THE POORKde žijí příběhy. Začni objevovat