خودت اینطوری میخوای.

9.2K 1.6K 77
                                    

روز بعد، تهیونگ برای شیفتش به کافه رفت. با اینکه هنوز فقط یک روز گذشته بود، راه رفتن با اون گچ پا براش خیلی اذیت کننده بود. یکم بخاطر شرایط پیش اومده احساس افسردگی میکرد. با این حال، لبخندی روی صورتش نشوند و وارد کافه شد. اینگوک با دیدنش لبخند زد:
- سلام ته. چطوری؟
- خوبم. این گچه خستم کرده ولی خب دیگه چه میشه کرد.
- فقط میتونی صبور باشی.
- ازش متنفرم.
اینگوک خندید و روی شونش زد:
- میدونم.
بعد به آشپزخونه رفت و تهیونگ هم رفت که لباسهاش رو عوض کنه.
اون روز یکم شلوغ بود، کلی مشتری داشتن و واقعا لی لی کردن روی یه پا برای این طرف و اون طرف رفتن کار سختی بود. ولی استفاده از عصا هم همینقدر سخت بود.

--
ساعتها گذشت و تهیونگ بالاخره یه دقیقه گیر آورد که بتونه بشینه و استراحت کنه. از اینگوک که همون موقع کنارش نشست پرسید:
- امروز چرا انقدر شلوغه؟
اینگوک خندید:
- چمیدونم. هرچی که هست، امروز دو برابر همیشه مشتری داریم. من که اعتراضی ندارم. مشتری بیشتر، یعنی پول بیشتر. و پول بیشتر برای من یعنی پول بیشتر برای تو.
تهیونگ با این حرفی که از دهن اینگوک بیرون اومده بود احساس خوبی پیدا کرد. پول بیشتر یعنی میتونست قسط بعدی بیمارستان رو زودتر بده.

--
یکمی از 19:30 گذشته بود و هنوز سر و کله جانگکوک پیدا نشده بود که مثل همیشه بیاد غذاش رو ببره و تهیونگ متوجه شده بود. دوست داشت از اینگوک در این باره بپرسه. حرفش رو توی سرش سبک و سنگین کرد و در آخر تصمیم گرفت چیزی نگه. همین دیروز بود که گفته بود از جئون جانگکوک متنفره. اینکه الآن بپرسه چرا نیومده، عجیب بنظر میاد.

--
10 دقیقه مونده بود تا شیفتش تموم شه که در کافه باز شد و چهره آشنایی وارد کافه شد.
- اینگوک؟
این تمام چیزی بود که جانگکوک وقتی روبروی پسر مو مشکی قرار گرفت گفت. تهیونگ پوزخندی زد و چشمهاش رو تو حدقه گردوند. همینطوری که داشت میرفت تا اینگوک رو صدا کنه با خودش فکر کرد: حتی یه سلام ساده هم نمیتونست بگه، ها؟
اینگوک از آشپزخونه بیرون اومد:
- سلام کوک. امروز چی میخوری؟
جانگکوک روی چارپایه نشست:
- دو پرس جاپچه.
و بعد با لحن بی تفاوتی اضافه کرد:
- میبرم خونه.
- حتما.
اینگوک این رو گفت و به آشپزخونه برگشت. تهیونگ نمیتونست به حرفی که اینگوک دیروز گفته بود فکر نکنه. احساس بدی برای مدیر عامل جوون داشت. اون چیزای زیادی رو پشت سر گذشته بود. با اینکه الآن ثروتمند بود، اما صرفا فقط ثروتمند بود. تهیونگ به جرأت میتونست بگه جانگکوک آدم خوشحالی نبود.
تصمیم گرفت چیزی نگه و شروع کنه به تمیز کردن اطراف بار. کافه هنوز 3 ساعت دیگه باز بود، اما تهیونگ همیشه ده دقیقه قبل از تموم شدن شیفتش شروع میکرد به تمیز کاری.
تِن سینی محتوی ظرفهای خالی رو روی پیشخوان گذاشت:
- ته، میشه این سینی رو ببری تو آشپزخونه؟ من باید برم از مشتری سفارش بگیرم.
تهیونگ با لبخند محوی گفت:
- آره آره حتما. برو.
خب درواقع کار احمقانهای بود که روی یه پا بپره و سینیِ پر ظرف رو ببره. لبهاش رو روی هم فشرد و از جاش بلند شد تا کاری که تن ازش خواسته بود رو انجام بده. ولی صدای جانگکوک متوقفش کرد:
- تو که واقعا نمیخوای همچین کاری کنی، نه؟
تهیونگ سینی رو برداشت و با صدای آروم گفت:
- معلومه که میکنم.
جانگکوک صداش رو یکم بالاتر برد که باعث شد تهیونگ دوباره بایسته:
- نمیتونی روی یه پات بپری، یه سینی پرم دستت باشه تهیونگ.
- تِن ازم کمک خواست.
لحن جانگکوک محکم بود:
- اون یچیزی رو ازت خواست که تو اصلا نمیتونی انجام بدی، پس دستتو از اون سینی بِکِش.
تهیونگ هیسی کشید:
- میتونم.
جانگکوک سینی رو کشید و سر جاش روی پیشخوان نگه داشت تا دست تهیونگ نتونه اونو دوباره بِکِشه. بعد اینگوک رو با صدای بلند صدا زد:
- اینگوک؟
اینگوک سریع ظاهر شد:
- بله؟
به دو تا پسر که جفتشون سینی رو نگه داشته بودن نگاه کرد:
- دارین چیکار میکنین؟
جانگکوک صداش رو پایین آورد:
- این سینی رو ببر داخل.
اینگوک نگاهش رو به تهیونگ انداخت:
- تهیونگ، میخواستی اینو بیاری تو؟
قبل از اینکه تهیونگ بتونه چیزی بگه جانگکوک جواب داد:
- آره.
- ته، تو که نمیتونی با یه پا اینو بیاری.
اینو گفت، سینی رو برداشت و به آشپزخونه برگشت. تهیونگ دست به سینه شد و با حرص پرسید:
- چرا همیشه تو کارای من دخالت میکنی؟
- یعنی چی؟ یعنی باید بذارم جلوی چشمم کارای احمقانه بکنی منم ساکت باشم؟
تهیونگ نگاهش رو جای دیگهای انداخت:
- این زندگی منه.
جانگکوک هوفی کشید:
- هرچی، برام مهم نیست.
تهیونگ چیزی نگفت. بجاش کارهاش رو تموم کرد و آماده شد که بره. رو به اینگوک که تازه از آشپزخونه بیرون اومده بود گفت:
- اگه کاری نداری من دیگه برم.
اینگوک بغلش کرد و تهیونگ هم با رضایت بغلش رو قبول کرد:
- برو استراحت کن ته.
تهیونگ لبخند زد:
- ممنون هیونگ.
و بعد حتی بدون نگاه کردن به جانگکوک، یواش یواش به طرف در خروجی رفت. جانگکوک با صدای آرومی پرسید:
- اصلا چرا میذاری کار کنه؟
اینگوک نفس عمیقی کشید:
- به پولش احتیاج داره کوک. تو چرا برات مهمه؟
جانگکوک بهش چشم غره رفت. شونهای بالا انداخت و زمزمه کرد:
- اصلا به من چه؟
پسر مو قرمز خندید:
- دقیقا.
پیجرش زنگ خورد و رفت بسته جانگکوک روگرفت. جانگکوک 30 یورو از کیف پولش درآورد و به اینگوک داد.
- ممنون کوک.
- فردا میبینمت هیونگ.
و از کافه بیرون رفت. وقتی خارج شد چشمش به تهیونگ افتاد که منتظر بود خیابون خلوت شه تا بتونه ازش رد شه. همونطور که تهیونگ با عصاهاش، یواش یواش به سمت ایستگاه اتوبوس میرفت تماشاش کرد. آهی کشید و به طرف ماشینش رفت و سوار شد. استارت زد و رفت جلوی ایستگاه اتوبوس ایستاد. شیشه رو پایین داد و با چهره بی روحی گفت:
- سوار شو.
پسر مو مشکی چند بار پلک زد:
- ها؟
جانگکوک با لحن سردی تشر زد:
- کَری؟ گفتم سوار شو.
تهیونگ هوفی کشید:
- نه، برو.
- چرا انقدر لجباری؟
- تو چرا انقدر لجبازی؟ گفتم نه.
- چرا نمیتونی کمک کسیو قبول کنی؟
تهیونگ با طعنه گفت:
- نمیخوام کمک "تو" رو قبول کنم. اینا باهم فرق دارن.
- برام کاری نداره برسونمت.
- برای منم کاری نداره عصامو صاف پرت کنم تو اون قیافه مسخرهت.
جانگکوک اخم کرد و هوفی کشید:
- چرا به قیافم میگی مسخره؟
تهیونگ نگاهش رو یه طرف دیگه متمرکز کرد و زمزمه کرد:
- چون هست.
جانگکوک چند لحظه سکوت کرد. بعد پرسید:
- میشه سوار شی؟
- اگه سوار شم خفه میشی؟
- آره.
با این حرفش، تهیونگ به سمت ماشین قدم برداشت و سوار شد:
- خوبه؟
جانگکوک با حالت تمسخر خندید:
- خیلی.
درحالی که جانگکوک ماشین رو به سمت آپارتمان تهیونگ میروند، مدتی توی سکوت گذشت. تهیونگ هیچی نداشت بهش بگه. تمام مدت داشت به پدر جانگکوک فکر میکرد. چون خودشم پدر و مادر نداشته، میتونست بفهمه چقدر سخته که آدم یکی از اعضای خانواده رو از دست بده.
بعد از 10 دقیقه سکوت خالص، بالاخره تهیونگ با تردید گفت:
- مجبور نبودی... ام... اون چیزا رو برام بخری.
جانگکوک همچنان چهره بی روحش رو حفظ کرد. چشمهاش به خیابون دوخته شده بود. تهیونگ به جانگکوک نگاهی انداخت و اضافه کرد:
- حتما پولش رو برمیگردونم. ولی ممکنه یکم طول بکشه.
جانگکوک بخاطر حرف تهیونگ اذیت شده بود. کلاچ رو فشار داد و همچنان در جوابش سکوت کرد. تهیونگ که از ساکت بودنش تعجب کرده بود، ابروهاش رو در هم کشید:
- چیزای دیگهای هست که اول باید بهشون برسم. امیدوارم مشکلی نداشته باشی.
نگاهش رو روی پسر ثابت کرد و صبورانه منتظر شد، ولی بازم چیزی از دهن جانگکوک نشنید. لبهاش رو جلو داد و با عصبانیت پرسید:
- چرا جواب منو نمیدی؟
جانگکوک با صدای آروم جواب داد:
- چون بهم گفتی خفه شم.
صداش یجورایی بی تفاوت بود.
- و از کی تا حالا به حرف من گوش میدی؟
درواقع، حق با تهیونگ بود. جانگکوک فقط از هیونگهای خودش اطاعت میکرد. حتی برای خودش هم غیر عادی بود که داشت از درخواست یه شخص دیگه پیروی میکرد:
- میخوای جواب بدم؟
- آره.
- نه، مشکل دارم چون نیاز ندارم پولمو پس بدی. انقدری پول دارم که بتونم کل یه بیمارستانو بخرم. چرا باید 50 یورو برام اهمیت داشته باشه؟
تهیونگ نگاه عصبانیش رو به سمتش پرتاب کرد:
- میدونی، اینکه انقدر پولتو میکنی تو چشمم خیلی کار مزخرفیه.
جانگکوک هم همونطوری نگاهش کرد:
- خودت اینطوری میخوای.
تهیونگ هوف کشید و دست به سینه شد. نگاهش رو به پنجره انداخت. بعد از چند لحظه زیر لب گفت:
- چرا نمیتونم هیچی ببینم؟
- شیشه‌ها دودیه.
- پس شیشه رو باز کن.
- نه، سرده.
- خب که چی؟ میترسی سرما بخوری؟
جانگکوک تشر زد:
- فقط صاف جلوتو نگاه کن و انقد بهم غر نزن. دیگه تقریبا رسیدیم.
تهیونگ با حالت نامفهومی گفت:
- خودم میدونم.
ولی جانگکوک تونست صداش رو بشنوه. بقیه راه بین اون دو نفر کاملا سکوت حکم فرما بود. تهیونگ نمیتونست به این موضوع که "چرا این مدیر عامل انقدر نفرت انگیزه" فکر نکنه. پول تبدیلش کرده بود به یه آدم سرد و مزخرف؟

TOUCH OF THE POORWhere stories live. Discover now