جانگکوک با شنیدن صدای آلارم گوشیش، توی جاش غلت خورد تا سریع خاموشش کنه. بعد به حالت قبلیش برگشت و دستهاش رو دور تهیونگ که به نظر میرسید هنوز خوابه حلقه کرد. با اینکه دلش میخواست سر کار هم پسر بزرگتر کنارش باشه، اما دلش نمیومد بیدارش کنه. پس بوسه آرومی روی پیشونیش نشوند و بعد از زیر پتو بیرون رفت.
زیاد طول نکشید که حاضر شد، برای آخرین بار به پسر زیبایی که روی تختش خوابیده بود نگاه کرد و از اتاق بیرون رفت. وقتی وارد آشپزخونه شد، بررسی کرد که همه چیزهایی که لازمه تا تهیونگ صبحانه برای خودش درست کنه، محیاست، یا اگر حوصلهش سر رفت، بتونه ساندویچ درست کنه و بخوره.
هانه بیرون خونه منتظرش ایستاده بود تا به کافه ببرتش و جونگکوک بتونه از اونجا ماشینش رو برداره. (اگر یادتون رفته، شب قبل انقدر مست بود که نمیتونست رانندگی کنه. برای همین ماشینشو همونجا ول کرد و به هانه زنگ زد.) راننده با خونگرمی لبخندی زد:
- صبح بخیر جونگکوک.
جونگکوک هم لبخند زد:
- صبح بخیر.
و سوار ماشین شد. هانه دو بار بهش با دقت و تعجب نگاه کرد تا مطمئن شه چیزی که دیده واقعی بوده. بعد سوار شد و ماشین رو روشن کرد تا به طرف کافه بره:
- انگار امروز مودت خوبه.
- میتونم بگم که آره، مودم خوبه.
لبخند کوچیکی روی لبهاش نقش بست که باعث تعجب بیشتر راننده شد:
- دلیل خاصی داره؟
- نه واقعا.
هانه از جوابش خندش گرفت ولی بیشتر از این سؤال پیچش نکرد:
- هر چی تو بگی جونگکوک.
بعد از اون، تمام راه توی سکوت گذشت. چند دقیقه بعد به کافه رسیدن. جونگکوک برای رسوندنش ازش تشکر کرد و بعد وارد ماشین خودش شد. حدود 5 دقیقه بعد، به شرکتش رسید و به طرف دفتر کارش رفت. نامجون توی دفتر منتظرش نشسته بود.
- دیر کردم؟
- نه نگران نباش. فقط اومدم ببینم اومدی یا نه.
- چیزی شده؟
- نه، فقط میخواستم شماره تلفن تهیونگو ازت بگیرم.
جونگکوک سرش رو به یه طرف کج کرد:
- چرا؟
- مدیر نمایندگیای که کای توش کار میکنه عکسای تهیونگو دیده و ازش خوشش اومده. میخواد ببینتش.
- چرا میخواد ببینتش؟
- نمیدونم. شاید میخواد یه کاری براش جور کنه یا یه همین چیزی. تهیونگ میتونه مدل خیلی خوبی باشه.
جونگکوک اصلا از این ایده خوشش نمیومد. البته که دلش میخواست پسر بزرگتر بیشتر پول در بیاره، و اگر به عنوان یه مدل مشغول به کار میشد هم این قضیه محقق میشد، ولی دلش نمیخواست دیگران به کسی که مال اونه، چشم بدوزن.
نامجون وقتی دید پسر کوچکتر هیچی نمیگه پرسید:
- شمارشو میدی؟
جونگکوک لبخند زورکی.ای زد:
- برات می¬فرستم.
و به طرف میزش رفت. نامجون تشکر کرد و از دفترش بیرون رفت.--
تهیونگ کمرش رو بالا آورد و با خمیازه، به بدنش کش و قوسی داد. چشمهاش رو باز کرد و سرش رو به کنارش برگردوند و با جای خالی جونگکوک روبهرو شد. لبهاش رو به پایین قوس برداشتن: بیدارم نکرد.
با اینکه بازم میخواست بخوابه، ترجیح میداد بقیه روزش رو با پسر کوچکتر سپری کنه.
بعد از چند ثانیه از تخت پایین اومد و وقتی یکم از هپروت بیرون اومد، به طرف آشپزخونه رفت. با خودش فکر کرد: باید حساب بانکیمو چک کنم.
گوشیش رو با یه دستش و با دست دیگهش ساندویچش رو برداشت. گاز کوچیکی بهش زد و وارد حسابش شد. روی صندلی نشست. همونطوری که منتظر بود تا صفحه لود شه، با خوابآلودگی یه گاز دیگه به ساندویچش زد.
با دیدن صفحه روبهروش، لقمه ساندویچ توی گلوش پرید و با شدت به سرفه افتاد. هیچوقت تا حالا این همه پول توی حساب بانکیش ندیده بود: 4 هزار؟ وات ده هل؟ این که خیلی بیشتر از چیزیه که جونگکوک گفته بود.
یه بار دیگه پیج رو ریفرش کرد تا مطمئن شه چیزی که میبینه واقعیه. زیر لب غر غر کرد. ساندویچش رو روی میز گذاشت تا به پسر کوچکتر زنگ بزنه.
- سلام ته...
- چه غلطی کردی؟
- آم، نمیدونم. چیکار کردم؟
- 4 هزار؟ برای 3 ساعت کار بهم 4 هزار تا دادی؟
- میشه رو در رو در مورد این موضوع حرف بزنیم؟
- نه، همین الآن راجع بهش حرف میزنیم.
حس میکرد عصبانیت درونش داره میجوشه. داد زد:
- من ازت خواسته بودم بیشتر از چیزی که حقمه بهم چیزی ندی.
- خب منم همچین کاری نکردم.
صداش آروم بود:
- من که بهت گفتم، این تصمیمی نیست که من تنهایی گرفته باشم. من و هیونگام با هم حرف زدیم و هممون با هم به این نتیجه رسیدیم که این مقدارو برات واریز کنیم.
- و چرا من باورم نمیشه؟
- این دیگه مشکل توئه. خیلی خوشحال میشم که پاشی بیای اینجا و خودت ازشون بپرسی.
- دروغ نمیگی؟
جونگکوک از خودش دفاع کرد:
- نمیگم. توئم بهتره قبل از اینکه بهم بپری و سرم داد بزنی سر کاری که انجام ندادم، به حرفم گوش کنی.
و قبل از اینکه تهیونگ بتونه چیزی بگه گوشی رو قطع کرد.
تهیونگ نالید:
- فاک.
گوشیش رو روی میز پرت کرد. خودش رو سرزنش کرد: توی عوضی با این اعصابت که یهو جوش میاره...
به طرف اتاقش رفت تا لباسهاش رو عوض کنه. نمیتونست اینجور چیزها رو بیخیال شه. نمیتونست تحملش کنه، باید زودتر قضیه رو حل میکرد.
معمولا هانه میبردش سر کار، حتی با اینکه بهش گفته بود راننده نیاز نداره. ولی الآن از اونجایی که هنوز زود بود و هانه اونجا نبود، سریع به طرف ایستگاه اتوبوس نزدیک خونه راه افتاد. اتوبوس که رسید سوار شد و خیلی سریع به ایستگاه نزدیک شرکت رسید. حدود 5 دقیقه پیاده رفت تا رسید. با لبخند به جیسو سلام کرد و قبل از اینکه به دفتر جونگکوک بره، یکم باهاش گپ زد. بعد از چند دقیقه، به دفتر پسر کوچکتر رفت. در زد، ولی وقتی جوابی دریافت نکرد، زیر لب غرولند کرد.
یکم دیگه همونجا صبر کرد و بعد تصمیم گرفت وارد شه. در رو باز کرد و متوجه شد دفتر خالیه. آهی کشید، وارد شد و روی صندلی منتظرش شد. صبر کرد و صبر کرد، و تقریبا بعد از 45 دقیقه، صدای باز شدن در رو شنید. نگاهش رو به در انداخت.
پسر کوچکتر چشمهاش رو باریک کرد:
- ته؟
تهیونگ با تردید روی پاهاش ایستاد و لبخند زد:
- سلام.
وقتی جونگکوک، اون رو توی آغوشش کشید و سرش رو توی گودی گردنش فرو برد آهی از سر آسودگی کشید:
- ازم عصبانی نیستی؟
پسر کوچکتر زمزمه کرد:
- نه، ببخشید که یهو قطع کردم.
چشمهاش رو بست و فقط روی دستهای تهیونگ که برای یه آغوش گرم دورش حلقه میشدن، تمرکز کرد.
تهیونگ با ناراحتی گفت:
- ببخشید که برای کاری که نکردی سرت داد زدم.
عقب رفت تا نگاهش کننه و بعد بوسه آرومی روی لبهاش نشوند.
- اشکالی نداره ته.
دستهاش رو قاب صورت تهیونگ کرد و یک بار دیگه لبهاشون رو به هم متصل کرد.
- برای همین اومدی اینجا؟
- آره، احساس بدی داشتم.
- خوبه که اومدی. ولی احساس بدی نداشته باش. باید قبلا بهت میگفتم که میخوایم چیکار کنیم.
تهیونگ دستش رو گرفت و به طرف صندلی کشیدش:
- ولی چی شد که تصمیم گرفتین این همه پول بهم بدین؟
جونگکوک روی پاش نشوندش و گونهش رو بوسید:
- از کارت خیلی خوششون اومده بود ته. و اینکه تونستی زودتر از وقت مشخص کارتو تموم کنی. این یه نکته مثبته. عکسا رو دیدم، واقعا محسور کننده شده بودی.
- آماده شدن؟
- نه هنوز. من پیش نمایششو دیدم که ببینم چیکار کردی.
لبهاش رو کوتاه مکید:
- فردا حاضر میشن. تبلیغ هم آخر هفته آماده میشه.
تهیونگ با خوشحالی گفت:
- نمیتونم دیگه صبر کنم تا ببینمشون.
و باعث شد پسر کوچکتر از چهره بامزش خندش بگیره:
- مطمئن باش خیلی خوب شدی.
ردیفی از بوسههای آروم روی گونهش نشوند و بعد تک بوسهای روی لبش زد.
تهیونگ محکم بغلش کرد و فشارش داد:
- ممنون جونگکوک. بابت همه چی. بالاخره میتونم بدهیمو بدم.
- خودت به دستش آوردی. منم خوشحالم که تونستم کمکت کنم.
بوسه شیرینی روی پوست گرم گردنش نشوند و عقب رفت تا بتونه نگاهش کنه:
- تا وقتی بخوای بری سر کار، اینجا میمونی؟
- اگر بخوای آره.
- شوخیت گرفته؟ چی بیشتر از این میتونم بخوام؟
- ولی باید کارتو بکنیا. سعی کن حواستو پرت نکنم چون دوباره هیونگات سرت غر میزنن.
جونگکوک با شیطنت ابروهاش رو بالا انداخت:
- اگر نفهمن اینجایی که غر نمیزنن.
لبهاش رو روی گونه تهیونگ گذاشت، و تا گردنش رو بوسید.
تهیونگ با حس مکیده شدن پوست گردنش نفسش رو بیرون داد:
- جونگکوک.
جونگکوک هومی کشید و به کارش با گردن تهیونگ ادامه داد. وقتی تهیونگ سرش رو کج کرد تا فضا و دسترسی بیشتری بهش بده، لرزشی رو روی مهرههای کمرش حس کرد.
بوسه.های لطیفش محکمتر شدن، کمرش رو گرفت و خشنتر پوستش رو مکید. صدای نالههای لرزون پسر بزرگتر که روی پاهاش نشسته بود، نزدیک گوشش حس خوبی بهش میداد. حس کرد موهاش یکم کشیده شدن.
تهیونگ با صدای خفهای زمزمه کرد:
- تو باید... فاک... باید کارتو بکنی جونگکوک.
جونگکوک حالا از گردنش به سمت نرمه گوشش رفته بود، میمکیدش و با زبونش به بازی گرفته بودش.
- جونگکوک.
با بیمیلی به عقب هلش داد و باعث شد پسر کوچکتر از با آهی که کشید اعتراضش رو نشون بده:
- تو باید کار کنی.
جونگکوک پوزخند زد و با صدای بمی گفت:
- کاملا میتونم حس کنم چقدر هارد شدی.
به جلو خم شد تا بوسه رو از سر بگیره، ولی دوباره به عقب هل داده شد.
- ببین کی داره این حرفو میزنه.
پسر رو بیشتر به عقب هل داد. جونگکوک غرولند کرد:
- من که نگفتم خودمم هارد نشدم. شدم، و الآن تو داری منو میکشی.
- چه حیف، چون الآن کار داری جناب مدیر عامل.
از روی پاهاش بلند شد. جونگکوک نگاه تحریک آمیزی بهش انداخت:
- فکر کنم بهتر باشه تحریکم نکنی ته.
به طرفش خم شد و نرمه گوشش رو گاز گرفت.
تهیونگ زیر لب غر غر کرد و دوباره به عقب هلش داد:
- پاشو برو کارتو بکن عوضی هورنی.
صدای گربه مانندش باعث شد جونگکوک بخنده:
- میشه قبلش بوست کنم؟
تهیونگ در جواب برای تأیید چند بار محکم سرش رو تکون داد و خندید. جونگکوک لبهاش رو روی لبهای تهیونگ کشید و بوسیدش:
- ولی باید موقع کار کردنم بغلم کنی.
- مثل بچههایی.
- توئم از این کار خوشت میاد!
تهیونگ شونههاش رو بالا انداخت و اقرار کرد:
- خوشم میاد.
از روی صندلی بلند شد و پسر کوچکتر رو هم دنبال خودش کشید. اول جونگکوک پشت میز نشست و تهیونگ هم جوری که پشتش بهش باشه، روی پاهاش نشست.
وقتی نشست، جونگکوک یکم برش گردوند و با حالت سؤالی نگاهش کرد. تهیونگ خندید:
- میخوام ببینم چیکار میکنی.
- حوصلت سر میره هااا.
- عیب نداره.
YOU ARE READING
TOUCH OF THE POOR
Romance🥀🌪 دو تا آدم، از دو تا دنیای کاملا مختلف. یکی درحال زندگی کردن، اونیکی فقط دنبال زنده موندن. جئون جانگ کوک، معاون شرکت اتومبیل JK، دوست داره همه رو زیر کنترل خودش بگیره، و تا حالا موفق هم بوده و فکر میکنه از این به بعدم خواهد بود چون یه آدم ثرو...