اون تموم چیزیه که داری.

8.7K 1.4K 86
                                    

هوسوک یه صندلی اضافه برای تهیونگ آورد و بین صندلی خودش و جانگکوک گذاشت. پسر مو مشکی با خودش فکر کرد: بهتره کنارش بشینم، اینطوری مجبور نیستم به قیافه مسخرهش نگاه کنم. و راحت نشست.
اینگوک خندید و از جانگکوک که هنوز داشت سعی میکرد تا میتونه شلوارش رو خشک کنه پرسید:
- چیکار کردی؟
جانگکوک با عصبانیت هیسی کشید:
- اتفاقی بود.
هنوزم بخاطر صحنهای که چند لحظه پیش شاهدش بود بی اعصاب بود و اصلا حوصله نداشت اینگوک مسخرهش کنه:
- لباس دیگهای داری؟
اینگوک دوباره به وضعیتش خندید. انگار قصد داشت جانگکوکو بیشتر کفری کنه:
- دارم ولی لباس کارن، میدونی. با لوگوی کافه و اینا.
جانگکوک با غرولند گفت:
- خیله خب، بیخیال.
تهیونگ گلوش رو صاف کرد:
- آم... من لباس دارم.
جانگکوک نگاهی بهش انداخت و با صدای آرومتر نسبت به قبل گفت:
- بعید میدونم اندازه من باشن. تو خیلی لاغری.
تهیونگ با صدای آرومی گفت:
- همه لباسای من سایز بزرگن.
جانگکوک چند لحظه بدون اینکه چیزی بگه بهش نگاه کرد و بعد نفسش رو بیرون داد:
- باشه.
بلند شد:
- ما برمیگردیم.
و صبر کرد تا تهیونگ راه رو نشونش بده. به سمت انباری رفتن و وقتی رسیدن، تهیونگ طرف کیفش رفت و شلوار و سوییشرتش رو درآورد. لباسها رو دستش داد و زمزمه کرد:
- پارشون نکن.
جانگکوک ابروهاش رو درهم کشید و اخم کرد:
- چرا باید پارشون کنم؟
تهیونگ نگاهش رو از جانگکوک منحرف کرد:
- نمیدونم. همینطوری گفتم.
چند لحظه سکوت شد. تهیونگ همونطوری اونجا ایستاده بود و به زمین خیره شده بود و جانگکوک هم به اون زل زده بود. پوزخند محوی زد:
- میخوای همینجا وایسی، لباس عوض کردن منو ببینی؟ نه اینکه برام مهم باشه ولی... میدونی...
لحنش نرم و غیر جدی بود. تهیونگ سریع به حرفش واکنش نشون داد:
- چرا باید بخوام نگاه کنم؟
خنده خجالتزدهای کرد و حس کرد گونههاش دارن سرخ میشن.
جانگکوک با خنده حرف تهیونگ رو کپی کرد:
- نمیدونم، همینطوری گفتم.
پسر مو مشکی زیر لب گفت:
- هرچی.
و با عجله از انباری بیرون رفت.
جانگکوک آهی کشید و لباسهاش رو درآورد. اول شلوار رو پوشید و در کمال تعجب متوجه شد اندازشه. اخمی روی صورتش نقش بست و با خودش فکر کرد: چطوری این شلوار اندازشه؟ این که خیلی بزرگه.
سوییشرت رو برداشت و وقتی میخواست تنش کنه، یه لحظه خشکش زد. لباس رو نزدیک بینیش آورد. نفس عمیقی کشید و بوی لباس رو توی ریههاش کشید. متوجه شد از بوی خوبش مست شده. برای یک لحظه چشمهاش بسته شد. همونطور که لباسش رو بو میکرد به خودش گفت:
- نمیتونم اینو بپوشم. بوشو میگیرم.
به سمت قفسه رفت تا سوییشرت رو روش بذاره ولی تردید کرد. با خودش فکر کرد: خب که چی؟ و بالاخره پوشیدش.
--
یونگی بی تفاوت به پسر مو قهوهای که داشت مینشست گفت:
- خیلی طولش دادی.
جانگکوک سکوت کرد. نگاهش سمت پسر مو مشکی که داشت با هوسوک حرف میزد سر خورد.
وقتی تِن اومد، هوسوک داد زد:
- بالاخره غذا رسید!
تهیونگ لبخند زد:
- بذار کمکت کنم.
میخواست بلند شه که تِن سرش رو تکون داد و با مهربونی مانعش شد:
- نه، مشکلی نیست.
و ظرف اول رو روی میز گذاشت.
تهیونگ بلند شد:
- منم مشکلی ندارم.
- تو الآن تایم کاریت نیست که.
تهیونگ با شنیدن لحن سرد کسی که شروع به حرف زدن کرد متوقف شد. مدیر عامل داشت نگاهش میکرد. لبهای تهیونگ بسته شد، سر جاش نشست و توی صندلیش فرو رفت.
جانگکوک با صدای آرومی گفت:
- هرچی تهیونگ میخواد بخوره براش بیار.
تهیونگ همونطوری که نگاهش رو کنترل میکرد تا به جانگکوک نیفته گفت:
- من خیلی گشنم نیست.
جانگکوک تشر زد:
- به اندازه کافی لاغر هستی. برام جالبه که لباسات هنوز اندازتن.
که باعث شد هیونگهاش متوجهش شن. نامجون لبخند زد و سعی کرد جو رو عوض کنه:
- میدونی چیه؟ اصلا برامون دو تا بولگوگی و کیمباپ دیگه بیار.
تن با سر تأیید کرد و به سمت آشپزخونه رفت. هوسوک با لحن گرمی گفت:
- میتونی هرچی میخوای بخوری.
تهیونگ با حالت مؤذب لبخندی تحویلش داد. تصمیم گرفت یکم بولگوگی و برنج برداره و توی بشقابش بذاره. جانگکوک با دیدن مقدار کمی که غذا برداشت ابروهاش رو بالا برد و چیشی گفت. ولی چیز دیگه‌ای نگفت.
یونگی شروع کرد به حرف زدن که باعث تعجب تهیونگ شد:
- خب تهیونگ.
این اولین بار بود که از وقتی دیده بودش، داشت باهاش حرف میزد:
- حالا که دوباره میتونی راه بری، برمیگردی سر کار پیک بودن؟
تهیونگ با لحن مؤدبانه ای جواب داد:
- آم، نمیدونم. هنوز با اینگوک هیونگ صحبتی نکردم. همین امروز گچ پامو باز کردم.
هوسوک با اشتیاق پرسید:
- خودت بیشتر چی دوست داری؟
- برام فرقی نمیکنه جفتشو دوست دارم. ولی فکر کنم پیک بودن بهتره.
اینبار نامجون پرسید:
- چطور؟
- وقتی پیک باشم، میتونم از هرکی که دوست دارم فاصله بگیرم و به جام تِن غذای اون فرد رو تحویل بده. ولی اینجا که باشم انگار گیر افتادم.
همه خندیدن بجز یه نفر که نگاهش روی غذاش بود. هوسوک پرسید:
- واقعا همچین موجود مزخرفی وجود داره که تو کلا نتونی تحملش کنی؟
- یه مشتری خاص هست.
- پسره چطوریه؟ یا دختر؟
- پسره. دقیقا همونطوریه که گفتی. مزخرف. یه مدیر عامل پولدار خودخواه که اهمیت نمیده بقیه چی فکر میکنن. فقط به این اهمیت میده که چیزی که میخوادو بدست بیاره. میدونی، هیچوقت تا حالا به من مثل آدمیزاد سلام نکرده.
هوسوک همونطوری که همچنان میخندید گفت:
- واو، چه موجود کله دیکی‌ای.
پسر مو مشکی زمزمه کرد:
- حتی نمیتونی تصورش کنی.
نگاهش رو چرخوند و با لبخند طعنه آمیزی به جانگکوک که بهش خیره شده بود نگاه کرد:
- برای اینکه دیر کرده بودم، بدون اینکه حتی بذاره توضیح بدم سرم داد زد. سرم داد زد و بهم حرفای بدی زد فقط بخاطر اینکه بدون اینکه بهم بگه بیا تو وارد اتاقش شدم. من اشتباهی فکر کرده بودم "بیا تو" گفتنشو شنیدم. حتی بهم گفت خفه شم.
جمله آخرشو با صدای خیلی آرومی گفت. هوسوک با عصبانیت گفت:
- خب، این آدم کوفتی کیه؟ من مجبورش میکنم بخاطر رفتار بدش باهات ازت عذرخواهی کنه.
تهیونگ که درحال ناخنک زدن به غذاش بود زمزمه کرد:
- ارزششو نداره.
نامجون با نیشخند محوی گفت:
- حداقلش بدتر از این نمیتونه باشه.
تهیونگ دست از سر غذاش برداشت و بهش نگاه کرد. با لحن شوخی گفت:
- فکر کردی!
نامجون ابروهاش رو بالا برد و منتظر شد تا ادامه بده. تهیونگ حالا داشت با نگاه بیروحش، مستقیم به جانگکوک نگاه میکرد:
- اون پول بیمارستان منو داد. و بعد بهم گفت من براش فقط یه آدمیم که اسمم توی لیست خیریشه. بخاطر همین این کارو کرده.
یونگی با اخم گفت:
- من نمیفهمم. چرا باید پول بدهی بیمارستانتو بده؟
تهیونگ زیر لب گفت:
- چون دلش برام میسوزه.
ولی همه میتونستن صداش رو بشنون. تمام این مدت جانگکوک فقط داشت با چهره بیروح گوش میداد و سخت تلاش میکرد که بلند نشه از عصبانیت تمام میزو به هم بریزه.
هوسوک لب و لوچهش رو آویزون کرد:
- رقت انگیزه. بهم بگو کیه. فقط یه اسم به من بده. شرکتشو ورشکست میکنم.
تهیونگ بلند بلند زد زیر خنده. همه مات و مبهوت نگاهش میکردن.
- شماها که نمیخواین شرکت خودتون ورشکست شه. میخواین؟
خون توی رگهای جانگکوک یخ زد. واقعا فکرشو نمیکرد تهیونگ جدی جدی بهشون بگه که داره درمورد کی حرف میزنه. ولی اینکار رو کرد و حالا همه کسایی که سر میز بودن داشتن با چشمهای گرد شده و ابروهای بالا رفته نگاهش میکردن.
نامجون که از حرف تهیونگ شوکه شده بود گفت:
- جانگکوک...
هوسوک با لحن محکمی گفت:
- عذرخواهی کن. همین الآن.
جانگکوک نیشخند زد:
- من عذرخواهی نمیکنم.
هوسوک از رفتارش جا خورد:
- چی؟
جانگکوک با لبخند خشکی جواب داد:
- بهرحال من اینجوریم، درسته؟ دقیقا همون چیزیم که اون گفت. پس چرا باید عذرخواهی کنم؟ میتونه هرچی که میخواد درموردم به خودش بقبولونه.
حرفش رو تموم کرد و به پشتی صندلیش تکیه داد. یونگی با صدای ملایمی گفت:
- جانگکوک، رفتارت درست نیست.
حرفش جانگکوکو بیشتر اتیشی کرد:
- و چیزی که اون گفت درسته؟ کلی چرت و پرت درموردم گفت و جلوی شماها تحقیرم کرد. اصلا براش مهم نیست من چه احساسی بهم دست میده. چطوری این موضوع اونو به من برتری میده؟ توئم به اندازه من خودخواه و عوضی‌ای.
قبل از اینکه کسی بتونه حرف بزنه تهیونگ سرش داد زد:
- من خودخواه نیستم. مخصوصا به اندازه تو. تو بزرگترین موجود عوضی خودخواه کوفتی‌ای هستی که تا حالا دیدم.
- حتی من خودم میدونم. ولی تو تظاهر میکنی که خیلی مهربونی و این چرندیات، ولی حالا یه نگاه به خودت بنداز. داری جلوی همه تحقیرم میکنی.
- اگه از کاری که کردی شرمنده‌ای، از همون اول نباید انجامش میدادی.
جانگکوک دستش رو روی میز کوبید و از جاش بلند شد. تهیونگ به خودش لرزید.
- من اینطوریم چون هنوز پول لعنتی تو دستمه!
اینگوک با عصبانیت هیسی کشید:
- شما دو تا دارین داستان درست میکنین و منم اعصابشو ندارم. پاشین از  کافه برین بیرون صحبت کنین یا کلا از کافه من برین بیرون.
جانگکوک غرید:
- فاک.
و با قدمهای بلند به سمت انباری رفت. تهیونگ حتی فرصت نکرد اتفاقی که داشت میفتاد رو توی ذهنش تجزیه و تحلیل کنه. متوجه شد داره دنبال جانگکوک میدوئه و باهاش وارد انباری میشه.
جانگکوک با دیدنش که داره باهاش وارد میشه سرش داد زد:
- گمشو بیرون.
تهیونگ درو پشت سرش به هم کوبید و زل زد بهش:
- پولم چی؟
جانگکوک دستهاش رو مشت کرد:
- گفتم گمشو بیرون.
تهیونگ که اخم تمام صورتش رو پوشونده بود هم داد زد:
- منم گفتم پولم چی؟
جانگکوک با صدای بلند داد کشید. برگشت و سوییشرت رو درآورد. تهیونگ که شوکه شده بود گفت:
- داری چیکار میکنی؟!
جانگکوک هیسی کشید:
- بهت گفتم برو بیرون.
سوییشرت کثیف خودش رو پوشید و شلوارش رو درآورد. برای یک لحظه، تهیونگ با دیدن بدن ورزیده جانگکوک به کل فراموش کرد برای چی باهاش اومده توی انباری. حتی با اینکه فقط میتونست پشتش رو ببینه. تهیونگ بعد چند لحظه گفت:
- جواب سؤالمو بده.
حالا جانگکوک که لباسهای کثیف خودش رو پوشیده بود، به سمت پسر مو مشکی قدم برداشت و در کمال تعجب  راهش رو کج کرد و از انباری بیرون رفت. تهیونگ چشمهاش رو تو حدقه گردوند و با عجله دنبالش کرد.
مدیر عامل جوون وقتی هیونگهاش اسمش رو صدا کردن نایستاد. در رو باز کرد و از دیدرسشون ناپدید شد.  با یک ثانیه فاصله، تهیونگ هم پشت سرش خارج شد. رفتارش داشت آزارش میداد. بالاخره گرفتش:
- میشه صبر کنی؟
جانگکوک تشر زد:
- میشه خفه شی؟
و به سمت ماشینش رفت. در رو یکم باز کرده بود که یهو توسط تهیونگ که دقیقا پشت سرش بود، در دوباره بسته شد. جانگکوک بهش پرخاش کرد:
- فاک! از جونم چی میخوای؟
تهیونگ دندونهاش رو روی هم سایید:
- میشه انقد فحش ندی؟ میدونی تو دو دقیقه چند بار گفتی فاک؟
- فاک...
جانگکوک چند لحظه چشمهاش رو بست و آه سنگینی کشید. با صدای آرومتری گفت:
- برو.
و سعی کرد در رو دوباره باز کنه. تهیونگ بازم در رو بست. جانگکوک غرید.
- فقط جواب سؤالمو بده. بعد تنهات میذارم.
- میدونی من چیکار کردم؟ من بدهی بیمارستانتو دادم و بعد به اینگوک کمک کردم که مشتریاش زیاد شن. میدونی چرا؟ چون میدونستم نمیخوای بدهیتو بدم و بهم پولش رو برمیگردونی. وقتی این اتفاق افتاد، من اومدم و به اینگوک گفتم که پولت رو بهت پس بده و بهت بگه این پاداشته. توئم چون مشتریا زیاد شدن، باورت میشه که پاداشته.
وقتی داشت اینا رو با خشم میگفت، حس میکرد قلبش داره از جا درمیاد. تهیونگ دیگه نمیتونست حتی یک کلمه حرف بزنه. سر جاش خشکش زده بود. درد تمام چهرهش رو گرفته بود و به جانگکوک خیره مونده بود:
- تو با ما بازی کردی... جوری که انگار ما اسباب بازیاتیم.
- نهایتا این کارو نکردم چون اینگوک گفت نه. ولی آره، میخواستم انجامش بدم.
تهیونگ پلک زد:
- چرا؟
- چی چرا؟
پوزخند خشکی زد:
- چون پول دارم و اگر چیزی بخوام، هرکاری میکنم که به دستش بیارم.
تهیونگ صداش رو بالا برد:
- چیو بدست بیاری؟ با کمک کردن به من چی بدست میاری؟
- واو، این عکسالعملت با قبلی کاملا فرق داشت. خیله خب، من میدونستم ناراحت میشی ولی فکر نمیکردم اینطوری رفتار کنی. بعد از داد و بیداد اون روز، انتظار داشتم زانو بزنی و پشت سر هم ازم تشکر کنی.
جانگکوک لبخند تلخی زد:
- این صحنه مورد علاقه منه.
لبخند جانگکوک با حس کردن دستی که با خشونت تمام بهش سیلی زد، سریع از روی لبهاش محو شد. اشک توی چشمهای پسر بزرگتر رو پر کرده بود:
- چطوری میتونی به خودت بگی انسان؟
جانگکوک دست رو روی گونهش که میسوخت گذاشت، ولی هنوزم پوزخند غمگینش رو نگه داشته بود:
- من که بهت گفتم نمیتونی تحملم کنی.
تهیونگ زمزمه کرد:
- فکر نمیکنم هیچکسم بخواد تحملت کنه.
و روی پاشنه پا چرخید:
- تو لیاقت نداری کسی بهت اهمیت بده. برات یه زندگی شاد آرزو میکنم. برای تو و پولت. چون بهرحال تمام چیزیه که داری.
صداش موقع حرف زدن خشدار بود. وقتی همه چیزی که باید میگفت رو گفت، شروع کرد به قدم برداشتن و دور شدن از جانگکوک و با صورت بیروح، تنهاش گذاشت.

سخن مترجم:
با اینکه یدور کامل خودم قبلا فیکو خوندم تا آخر، ولی باز موقع ترجمه هی از تایپ دست میکشم، یه هوف بلند میکشم و دوباره شروع میکنم. شاید بگین چیه این نویسنده، دهنمونو سرویس کرده، اعصابمونو خرد کرده. ولی اگر اعصابتونو خرد کرده باید بگم پس نویسنده خوبیه. چون دقیقا میخواسته اعصابتونو خرد کنه و موفق شده. جزئی از هنرش محسوب میشه که با نوشته‌هاش تونسته اون حسی که میخواسته رو بهتون منتقل کنه. باید اینجا اعصابمون خرد شه و دائما منتظر خوب شدنشون باهم باشیم، که هم طبیعی باشه (چون تو زندگی واقعی معمولا همینطوریه، خیلی اتفاقات میفته تا دو نفر عاشق هم شن.) و هم وقتی باهم خوب شدن از ته دل لذت ببریم.
به‌هرحال امیدوارم خوشتون اومده باشه. نظر فراموش نشه.

TOUCH OF THE POORWhere stories live. Discover now