قضیه چی بود؟

25.3K 2.2K 113
                                    

تهیونگ با لرز از خواب بیدار شد. با اینکه ماه مارچ بود؛ هنوز هوا یکم سرد بود و استودیوی کوچولوش بدون سیستم گرم کننده همیشه سرد بود.

پتوی نازکش رو روی سرش کشید و مثل یه توپ توی خودش جمع شد. وقتی اتفاقات دیروز یادش اومد آه عمیقی کشید. اخراج شده بود.

اون به عنوان مسئول بار کار میکرد، ولی چون باید شب کار میکرد، همیشه ظاهرش خسته و خوابآلود بود.
به علاوه، این اولین بارش بود که اون کار رو انجام میداد و صاحب اونجا ازش راضی نبود. برای یک هفته نگهش داشتن و بعد اخراجش کردن.

و حالا توی سریعترین زمان ممکن باید یه کار دیگه پیدا میکرد، چون باید کلی قبض پرداخت میکرد و مهمتر از همه، بدهیای بود که مادربزرگش برای تهیونگ به جا گذاشته بود.

نمیتونست از مادربزرگش ناراحت باشه. وقتی تهیونگ 14 سالش بود براش یه وام گرفت. داشت کم کم بازپرداختش میکرد، اما خب با حقوق بازنشستگی کار سختی بود. تهیونگ تا اینجا حدود 1000 یوروش رو پرداخت کرده بود و 1500 یورو دیگه مونده بود که پس بده.

غذا براش موضوع مهمی نبود چون عادت کرده بود که فقط 2 وعده غذا در روز بخوره. حتی بعضی وقتا یک وعده. و همین موضوع باعث شده بود لاغر شده باشه و لباسهاش براش زیادی گشاد باشن.

لباسهای زیادی نداشت، دو تا جین، دو تا شلوار پارچهای، دو تا شلوار ورزشی، پنج تا تیشرت، دو تا پیراهن، دو تا سوییشرت و یک ژاکت. این لباسا رو از وقتی 19 سالش بود داشته.
اون موقع آخرین باری بود که رفته بود خرید.
برای هر مصاحبه کاری یا هر وقت همینطوری میگشت دنبال کار،  همین لباسها رو میپوشید: پیراهن شرابی رنگ و شلوار پارچهای مشکی. این لباس همیشگیش بود. پس وقتی بالاخره از تخت بیرون اومد، به حمام رفت، سرحال شد و بعد لباسهای همیشگیش رو پوشید.

وقتی آماده شده بود که از آپارتمان بره بیرون، زنگ گوشیش متوقفش کرد:" سلام چیم."
- سلام ته، کجایی؟
آه تلخی کشید:" داشتم میرفتم بیرون. میدونی، میرم دنبال کار."
- میخوای اول بیای با هم بریم قهوه بخوریم؟ بعد من کمکت میکنم کار پیدا کنی.
- آخه من الآن هزینه...
جیمین هیسی کشید:" به حساب من احمق جان. بهت پیام میدم کجام."

بعد از خداحافظی باهم قطع کردن.
به یک دقیقه نکشیده، جیمین لوکیشنش رو فرستادو تهیونگ راه افتاد. البته، باید سوار اتوبوس میشد. بعد از 30 دقیقه، بالاخره رسید. چشمهاش رو باریک کرد و اون اطراف رو بررسی کرد. تا حالا اون اطراف رو ندیده بود. بالاخره کافه-رستوران جانگ رو پیدا کرد و وارد شد.

"اینجا!" جیمین دستش رو رو به پسر مو مشکیای که وارد شده بود تکون داد.
تهیونگ همونطوری که کنارش مینشست با کنجکاوی پرسید:" چجوری اینجا رو پیدا کردی؟"
" حوصلم سر رفته بود، برای همین اولین اتوبوسی که دیدم سوار شدم و شانسی اینجا پیاده شدم. قشنگ نیست؟" جیمین با لبخند روی لبش، یکبار دیگه به اطراف کافه  بانمک نگاه کرد.
تهیونگ با دیدن عکسالعمل دوستش خندید:
- چرا قشنگه.
جیمین قبل از اینکه یک جرعه دیگه از قهوهش بنوشه پرسید:
- خب حالا دنبال چجور کاری میگردی؟
- درواقع هرچی. دیگه اهمیت نمیدم. میدونی، هرکاری بجز فاحشگی و برهنه رقصیدن.
این حرفش باعث شد جیمین بخنده. با لبخند اطمینان دهندهای گفت:
- نمیذارم تا اونجاها پیش بری. نگران نباش.
- کار تو چطوره؟
"خوبه." شونههاش رو بالا انداخت:" فکر کنم اگر همینطوری پیش بره سر همین کار بمونم. میپرسم ببینم برای توئم کار هست یا نه."
- احتمالا نیست ولی ممنون.
بالاخره قهوه تهیونگ رسید:
- سوکجین کجاست؟
- احتمالا خوابه. دیشب داشت تا دیروقت کار میکرد. رئیس دو ساعت اضافه نگهش داشت، ولی حتی بهش اضافه کاریم نمیده.
- از اینکه همچین کاری میکنن متنفرم.
- خب، درکل بهش حقوق خوبی میده. برای همین سوکجین اعتراض نمیکنه. امیدوارم بتونه زودتر به اندازه کافی پول جمع کنه که بتونه کافه خودش رو باز کنه. اینجوری عالی میشه.
تهیونگ لبخند زد:
- آره میدونم. نمیتونه اومدن اون روز صبر کنه. منم نمیتونم.
همین که اومد چیزی بگه، دو تا پسر ته کافه ظاهر شدن و داشتن سر هم داد میزدن:
- نمیتونی همچین کاری بکنی! مخصوصا وقتی حتی از قبل بهم خبر ندادی.
- ببین، متأسفم ولی برای خودمم یهویی شد. نمیدونستم قبول میشم.
- داداش! من با اینهمه سفارش چیکار کنم؟
- به تِن بگو سفارشای بیرونبرو تحویل بده. خودتم سفارشای مشتریای کافه رو سِرو کن. این راه حل خوبیه.
- ازت متنفرم.
"ببخشید." پسر بغلش کرد:" بهترین رئیسی که تا حالا داشتم بودی."
پسر مو قرمز با لبخند گفت:" برو بچه. تو شغل جدیدت مؤفق باشی."
بعد درحالی که زیر لب چیزی رو زمزمه میکرد دوباره پشت بار برگشت.

تهیونگ با صدای آروم پرسید:" قضیه چی بود؟"
جیمین دوباره نگاهش رو به پسر مو مشکی که پریشون بنظر میرسید دوخت:
- فکر کنم این پسره که رفت، از کارش استعفا داد.
ابروهای تهیونگ بالا رفت:" روز شانسمه؟"
جیمین به حرفش خندید:" برو ازش بپرس. زود باش."
با این حرف تهیونگ بلند شد و سمت بار رفت.
با اینکه همیشه وقتی با کسایی که نمیشناخت، مخصوصا درمورد یه شغل بالقوه حرف میزد، نگران بود، جرأت نگاه کردن به پسر رو به خودش داد و گلوش رو صاف کرد:" ببخشید مزاحم میشم. اتفاقی که چند لحظه پیش افتادو دیدم و تا اونجایی که فهمیدم شما دارین دنبال یکی میگردین که اینجا کار کنه؟"

سخت تلاش میکرد که با اعتماد بنفس به نظر بیاد و خوشبختانه لکنت نگرفت.
چشمای پسر از حرفش گشاد شد:" بهم بگو که داری دنبال کار میگردی."
- راستش آره. خیلی عجله‌ای کار نیاز دارم.
پسر سرش رو به عقب برد و آهی از سر آسودگی خیال کشید. لبخندی روی لبهاش نقش بست:
- تو استخدامی!
تهیونگ خندید:
- صبر کن، تو که نگفتی کار دقیقا چیه. حتی نمیدونی من برای این کار خوبم یا نه.
- من به پتانسیلت و سخت کار کردنت اهمیت میدم. اهمیت نمیدم استعدادشو داری یا نه. من یه پیک میخوام. میتونی انجامش بدی؟
تهیونگ سرش رو پایین انداخت و آه کشید:
- اوه... اوم... پس ببخشید. من رانندگی نمیکنم.
- بلدی دوچرخه سوار شی؟ چون ما فقط به پیکامون دوچرخه الکتریکی میدیم.
چشمهای تهیونگ درخشید و سرش رو بالا آورد:
- جدی؟
- میدونی چیه؟ ازت خوشم میاد. ازت انرژی خوبی میگیرم. زمان کاریت از ساعت 8 تا 3 ظهره و حقوقت 700 یورو. میدونم زیاد نیست ولی خب ما اونقدری سفارش بیرونبر نداریم. به علاوه اینکه ما برای کارکنانمون غذا و نوشیدنی تهیه میکنیم. فکر کنم این نکته مثبتیه.
تهیونگ سریع دستش رو برای دست دادن جلو برد:
- قبوله.
و پسر دیگه هم با خوشحالی قبول کرد و دست داد. حتی با اینکه حقوق متوسطی بود، تهیونگ بهش نیاز داشت و نمیتونست اجازه بده این فرصت از دستش بره.

TOUCH OF THE POORWhere stories live. Discover now