تو چرا انقدر اعتیادآوری؟

9.1K 1.3K 111
                                    

تهیونگ با شنیدن صدای تیز و آزاردهنده‌ای که توی گوشش نفوذ کرد، صورتش رو مچاله کرد: برای چی آلارم تنظیم کردم؟
دستش رو با کلی زحمت دراز کرد تا به گوشیش برسه، ولی وقتی دستش با یه جسم سخت برخورد کرد، آخی گفت.
صدای خوابآلود و خشداری گفت:
- چیکار داری میکنی؟
تهیونگ چشم‌هاش رو باز کرد و جانگکوک رو دید که داره با چشم‌های بسته قفسه سینه خودش رو با کف دست ماساژ داد.
تهیونگ سرش رو زیر بالشت فرو برد:
- خفه‌ش کن.
پسر کوچکتر با صدای غر غر مانندی گفت:
- بهرحال که باید بلند شی.
و آلارم اذیت کننده رو خاموش کرد.
- واسه چی؟
- یه قرارداد داری که باید امضا کنی، یادته؟
- چرا باید از 8 صبح بیام؟
جونگکوک بالشت رو از رو سر تهیونگ برداشت:
- مطمئنم میدونی من چه ساعتی میرم سر کار.
- ولم کن.
تهیونگ پتو رو روی سرش کشید. ولی جونگکوک پتو رو گرفت و پرتش کرد یه گوشه. پسر بزرگتر غرید:
- اصلا من اینجا چیکار میکنم؟
- دیشب اینجا خوابت برد. حالا پاشو، یکاری میکنی دیرم شه ها.
تهیونگ غر غر کرد:
- من میخوام بخوابم جونگکوک!
چرخید، پشتش رو به جونگکوک کرد و مثل یه توپ توی خودش جمع شد.
- و منم میخوام تو باسنتو از تخت بکشی بیرون. زود باش.
اسپنکی به باسنش زد که باعث شد تهیونگ داد آرومی بزنه. هیسی کشید. بعد اخم روی صورتش جا خوش کرد و دستش رو روی جایی که جونگکوک ضربه زده بود کشید:
- به باسن من دست نزن منحرف!
- اگر بلند نشی، بازم میزنم.
تهیونگ از روی شونه‌ش بهش نگاه کرد و با لحن هشدار آمیزی گفت:
- تو این کارو نمیکنی.
لبخند مرموزی زد و سریع روی کمرش خوابید. میترسید پسر کوچکتر هر لحظه دوباره کارش رو تکرار کنه:
- ازت متنفرم.
جونگکوک شونه‌هاش رو بالا انداخت:
- برام مهم نیست.
بهش نزدیک شد و بوسه‌ای روی ترقوهش که کاملا از زیر لباس بیرون اومده بود نشوند و بعد از روی تخت پایین پرید.
تهیونگ با حس لب‌هاش روی پوستش به یه تیکه یخ تبدیل شد، چشم‌هاش گرد شدن و لب‌هاش از سر غافلگیری آروم از هم فاصله گرفتن. با اینکه دیگه لمس کردن‌هاشون و بغل کردن‌هاشون براش عادی شده بود، اینجور بوسه‌ها بینشون یه چیز خیلی عادی نبود.
- 15 دقیقه وقت داری.
صدای جونگکوک از فکر بیرون کشیدش. کش و قوسی به بدنش داد. چند لحظه بعد سرش رو تکون داد، و جونگکوک به سمت حمام رفت.
تهیونگ از تخت پایین اومد و با قدم‌های یواش به سمت اتاقش رفت. وقتی یکم از گیجی خواب بیرون اومد، به طرف کمدش رفت، یه شلوار پارچه‌ای مشکی  و یه پیراهن شرابی رنگ برداشت. کمتر از 12 دقیقه بعد، کاملا حاضر بود. از اتاقش بیرون اومد و به سمت آشپزخونه رفت.
جونگکوک همونطوری که دو تا ساندویچ از یخچال در میآورد خندید:
- چه سریع.
- عجیبه که توئم سریع آماده شدی. چطوری از بین یه میلیون لباس انقدر راحت انتخاب میکنی چی بپوشی؟
جونگکوک با حالتی که انگار حوصله‌ش سر رفته بهش نگاه کرد:
- یه میلیون؟ جدا؟
- بهش میگن کنایه و توئم خیلی خنگی.
- بهش میگن حرف احمقانه و توئم اصلا بامزه نیستی.
تهیونگ از حرفش هوفی کشید. با دیدن اینکه جونگکوک چقدر مرتب و تمیز لباس پوشیده ناخودآگاه لب‌هاش کمی رو به پایین قوس برداشتن. سرش رو پایین انداخت و با صدای آرومی گفت:
- من چیز بهتری ندارم که بپوشم. ببخشید.
جونگکوک از حرفش اخم کرد:
- چی داری میگی؟ عالی شدی. اصلا مهم نیست چی میپوشی، بهرحال بازم جذابی.
با صدای نرمی ادامه داد:
- بیا، بخور.
تهیونگ به حرفش لبخند زد و ساندویچ رو گرفت:
- مرسی.
گازی بهش زد و دوباره به پسر کوچکتر نگاه کرد:
- میگم تو بلد نیستی صبحانه درست کنی، نه؟
جونگکوک با صدای یواشی اقرار کرد:
- ام، نه.
و نگاهش رو از تهیونگ برگردوند. با شنیدن صدای خنده تهیونگ لب و لوچه‌ش آویزون شد.
- مسخره‌م نکن. میخوام یاد بگیرم.
خنده تهیونگ با دیدن جدیت جونگکوک و اینکه بنظر میومد یجورایی خجالت کشیده محو شد. چند قدم بهش نزدیک شد:
- ببخشید، نمیخواستم مسخره‌ت کنم. فقط شوخی کردم.
لبخند گرمی زد:
- من میتونم کمکت کنم یاد بگیری.
بغل جونگکوک پرید و اونم بی معطلی بغلش کرد:
- آره. اینجوری خوبه.
لبخند کوچولویی از حرف تهیونگ گوشه لبش نشست. چند ثانیه بعد عقب رفت و کلیدها رو برداشت:
- میشه تو ماشین بقیه‌شو بخوری؟ نمیخوام دیرمون شه.
- آره آره. مشکلی ندارم.
هر دو از خونه بیرون رفتن و سوار ماشین شدن. پسر کوچکتر ماشین رو روشن کرد. تهیونگ گفت:
- یه مدته خیلی زیاد داری کار میکنی.
- آره، یوقتا دیگه غیر قابل تحمل میشه.
- نباید انقدر از خودت کار بکشی. هیونگاتم نگرانتن.
جانگکوک سرش رو تکون داد:
- هیونگام همیشه نگرانن.
پوزخند زد:
- اگر زیاد کار کنم، سرزنشم میکنن. اگر کارامو تموم نکنم، سرزنشم میکنم. آخرشم نمیفهمم به کدوم سازشون برقصم.
تهیونگ نگاهش کرد:
- شرط میبندم یونگی از همه بیشتر بهت گیر میده.
- دقیقا.
- راستی، فکر کنم ازم خوشش نمیاد.
- چرا اینطوری فکر میکنی؟
- مطمئنم متوجه شدی که هر از گاهی چطوری بهم خیره میشه. یا هر چیزی که بهم میگه تهش ختم میشه به نیش و کنایه.
- راستش نه، متوجه نشدم. بیشتر وقتا اصلا اهمیت نمیدم داره چیکار میکنه.
گستاخ بودنش باعث شد خنده‌ای روی لب‌های تهیونگ شکل بگیره.
- اون کلا آدم مردمداری نیست. آدم سردیه، ولی به دیگران اهمیت میده. منم طول کشید تا این موضوع رو فهمیدم، ولی واقعا اهمیت میده.
- به تو معلومه که اهمیت میده. تو مثل برادر کوچکترشی.
- توئم یه بخش از زندگی منی. باید باهات خوب رفتار کنه.
- عیبی نداره. خودم میدونم که منم یوقتایی عصبانیش میکنم. فقط تقصیر اون نیست.
- آره. توئم یوقتا کرم میریزی.
هر دو خندیدن و نگاه اجمالی‌ای به هم انداختن.
- نگران نباش. باهاش حرف میزنم.
- نه. نزن، اوکیه.
پسر کوچکتر از شنیدن لحن جدیش به پیشونیش چین انداخت ولی بعد سرش رو تکون داد:
- باشه.
دوباره شروع کردن به حرف زدن تا وقتی که به مقصد رسیدن و از ماشین پیاده شدن.
وقتی وارد ساختمون شدن، موجی از اضطراب درون تهیونگ شکل گرفت. میتونست به وضوح آخرین باری که اونجا بود رو به خاطر بیاره و ناخودآگاه از یادآوری داستانی که اون روز ساخته بود احساس افتضاحی بهش دست داد. از طرف دیگه بخاطر کاری که الآن بخاطرش اونجا بود دلهره داشت چون نمیخواست خرابکاری کنه و صادقانه، دلش میخواست جونگکوک بخاطر اینکه کارش رو خوب انجام داده ازش تعریف و تمجید کنه.
- صبح بخیر جناب... ته؟!
جیسو از دیدن پسر مو مشکی غافلگیر شده بود. تهیونگ لبخند زد:
- سلام جیسو.
جیسو موهای پسر رو به هم ریخت:
- خیلی وقته ندیدمت.
تهیونگ خندید.
جونگکوک با لحن خشکی گفت:
- جیسو، اذیتش نکن.
- ببخشید جناب جئون.
- چی؟ نه، بهش گوش نده، اذیتم نمیکنی.
تهیونگ اینو گفت و به شونه پسر کوچکتر ضربه زد.
- تو خیلی خوش شانسی که دوست آقای جئونی.
- اوه، آره اصلا نمیدونی.
تمسخری که از لحنش مشهود بود باعث شد مدیرعامل چشم‌هاش رو تو حدقه بچرخونه:
- ما دیگه باید بریم.
بازوی تهیونگ رو گرفت و به سمت آسانسور کشیدش.
- چرا داری منو دنبال خودت میکشی.
جونگکوک هیسی کشید:
- چون از حرف بعدی‌ای که قراره از دهنت بیرون بیاد میترسم.
و پشت سر هم دکمه آسانسور رو فشار داد.
- یکاری نمیکنم خجالت بکشی که، خدایا.
دست‌هاش رو به سینه‌ش زد و سرش رو به طرف دیگه‌ای برگردوند. چند ثانیه بعد درهای آسانسور باز شدن و هر دو منتظر شدن تا آدمای اون تو بیرون بیان. وقتی میخواست وارد آسانسور شن، تهیونگ با دیدن چهره آشنای پسر بلوند سر جاش خشکش زد.
جونگکوک با گیجی بهش نگاه کرد و در رو براش باز نگه داشت:
- چته؟
پسر مو مشکی سرش رو پایین انداخت و سریع وارد شد. از اینکه فقط اون سه تا توی آسانسور بودن خیلی مؤذب بود و تمام مدت احساس بیقراری میکرد. آخرین باری که باهاش مواجه شده بود حرف‌های خوبی بهش نزده بود و بخاطر همین عذاب وجدان داشت. بعد از یک دقیقه که توی سکوت خالص و مؤذب کننده گذشت، دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره:
- متأسفم.
توجه بقیه بهش جلب شد.
- واسه چی متأ...
- هیش.
سریع جونگکوک رو ساکت کرد و به خودش شجاعت نگاه کردن به پسر بلوند رو داد:
- من بهت توهین کردم. واقعا حقت نبود. من متأسفم.
یوگیوم لبخند محوی زد و سرش رو تکون داد:
- هنوز یادته؟ عیب نداره. آم، اسمت؟
- تهیونگ.
لبخند روشنی زد:
- من یوگیومم.
دستش رو جلو برد تا باهاش دست بده. تهیونگ با تردید دستش رو گرفت.
- دیگه بهش فکر نکن.
تهیونگ فقط سرش رو تکون داد و بعد دستش رو عقب کشید.
- آها راستی، اون یه دیک داره.
به جونگکوک که حالا داشت بخاطر حرفش با حالت مبهوت نگاهش میکرد، نگاه کرد. وقتی میخواست پیاده شه، ادامه داد:
- و سایزشم متوسط نیست. فکر کنم بدونی منظورم چیه.
تهیونگ که با شنیدن این اطلاعات جدید سرخ شده بود، با عصبانیت گفت:
- من که چیزی نپرسیدم.
- میدونم. ولی میخواستم برم رو مخش. واضحم هست که موفق شدم.
یوگیوم پوزخندی زد، نگاه عاقل اندر سفیه‌ای به جانگکوک انداخت و بعد از دیدشون خارج شد.
هردو از آسانسور پیاده شدن. جانگکوک خطاب به پسر مو بلوند که داشت میدویید اعتراض کرد:
- یا!
لب‌هاش رو روی هم فشار داد و از بینی نفس عمیقی کشید:
- بهش توجه نکن.
تهیونگ بهش نگاه کرد و با صدای آرومی گفت:
- منظورت اینه که... دروغ گفت؟
- نه خب، دروغ که... چی؟... ته!
وقتی دید تهیونگ داره لبش رو گاز میگیره تا جلوی خنده‌ش رو بگیره، با حالت موذیانه‌ای یکی از ابروهاش رو بالا برد:
- چرا برات اهمیت داره؟
صدای خنده هیستریک‌واری از دهن تهیونگ که حالا با تعجب باز شده بود شنید:
- چی؟ نداره! چرا باید به همچین چیزی اهمیت بدم؟
حس میکرد از فرط خجالت دو تا دایره قرمز روی گونه‌هاش ظاهر شدن.
جونگکوک خندید:
- خیلی راحت لپات گل میندازه.
در دفترش رو باز کرد.
تهیونگ پشت دست‌هاش رو روی گونه‌هاش گذاشت:
- نمیندازه. خفه شو.
پشت سرش راه افتاد:
- من الآن باید چیکار کنم؟
پسر کوچکتر پشت میزش نشست:
- میتونی همینجا بشینی تا من یسری کارامو تموم کنم. بعدش یه ملاقات با هیونگام ترتیب میدم.
تهیونگ آه کشید:
- بنظر حوصله سر بر میاد.
و خودش رو روی کاناپه مجلل توی دفتر انداخت. جونگکوک با دیدن چهره خواب آلودش خندید:
- اگر میخوای میتونی بخوابی.
- من راحت خوابم نمیبره، میدونی.
- خب چرا حالا امتحان نمیکنی؟
تهیونگ چند لحظه بهش فکر کرد ولی بعد لبهاش آویزون شدن:
- چیزی ندارم که بغل کنم.
جونگکوک به سه تا بالشت کنار تهیونگ اشاره کرد:
- کلی بالشت داری.
و بعد با نگاه با لطافتی به پسر که عبوس به نظر میرسید انداخت.
- خیلی کوچیکن.
- خب دیگه کمکی از دست من برنمیاد.
حالت عبوس چهره تهیونگ بیشتر شد، ولی بعد یه فکری به ذهنش رسید:
- میشه تو رو بغل کنم؟
- ته، من دارم کار میکنم.
تهیونگ با لحن مشتاقی گفت:
- اذیتت نمیکنم. اگر بغلت کنم حتی موقع نشستنم میتونم بخوابم.
ولی وقتی فهمید چی گفته لبخندش محو شد:
- منظ... منظورم اینه که گرمی، و اینطوری آروم میشم.
- خیله خب.
تهیونگ لبخند گرمی به پسر زد و تو یه چشم به هم زدن از جاش پرید و به طرف رفت. جونگکوک با خودش گفت: شت، دوباره باید رو پام بشینه. فقط به چیزی فکر نکن.
تهیونگ روی پاهاش نشست، دست‌‌هاش رو دور سینه‌ش پیچید و پاهاش رو دور کمرش پیچید. یک طرف صورتش رو روی قفسه سینه‌ش گذاشت. یجوری بهش چسبیده بود انگار کوالاست. صندلی جونگکوک به اندازه کافی بزرگ بود و پسر ریزه میزه میتونست خیلی راحت باشه.
جونگکوک وقتی دید پسر دیگه جابجا نمیشه پرسید:
- راحتی؟
- خیلی. تو چی؟
- منم همینطور.
و خندید. صدای خوش آهنگی برای گوش‌های تهیونگ حس بهشت رو داشتن. هیچوقت از اون خنده اعتیادآور خسته نمیشد.
جونگکوک دوباره شروع کرد به کار کردن. عمیقا از از اینکه پسر بزرگتر بغلش کرده بود توی سینه‌ش احساس آرامش میکرد. از اونجایی که دقیقا زیر چونه‌ش بود، میتونست هرچقدر میخواد رایحه شیرینش رو استشمام کنه. و از وقتی روی پاش نشسته بود، حتی ثانیه‌ای رو هم برای بوییدنش از دست نداده بود.
خوشبختانه، تمام کاری که اونموقع باید میکرد، نوشتن یه کوه ایمیل و همینطور جواب دادن به ایمیلها، گشتن دنبال چیزهای قابل سرمایه‌گذاری و سرمایه‌گذارها، و چک کردن یسری اسناد و مدارک بود. میتونست همه این کارها رو با کامپیوترش انجام بده پس نیاز نبود مدام از جاش بلند شه، اینور و اونور بره و تهیونگ رو اذیت کنه.
نمیدونست تهیونگ چطوری تونست توی اون پوزیشن بخوابه، ولی طولی نکشید که خوابش برد. بدنش شل شد و بیشتر روی بدن جونگکوک افتاد. ولی سر جاش، چسبیده بهش موند.
یک ساعت دیگه هم گذشت. جونگکوک اصلا متوجه گذر زمان نشده بود تا اینکه به ساعت نگاه کرد. با خودش فکر کرد: باید بیشتر این کارو بکنیم.
چند لحظه دست از کار کشید و دستهاش رو دور پسرِ غرق خواب حلقه کرد.
بوسه نرمی روی موهاش نشوند و کمی توی بغلش فشردش. تهیونگ تو خواب خودش رو بیشتر بهش چسبوند و در همین حین باسنش روی عضو جونگکوک کشیده شد. جونگکوک نفسش رو حبس کرد. به خودش اطمینان داد: حداقلش خوابه.
چند ثانیه چشم‌هاش رو بست و سعی کرد سفتی چیزی که زیر شلوارش بود رو برطرف کنه.
دوباره شروع کرد به کار کردن، چون هنوز نصف راه رو هم نرفته بود. هنوز نصف ایمیل‌هایی که باید چک میکرد رو هم چک نکرده بود. 45 دقیقه دیگه هم به همین منوال گذشت تا اینکه صدای چند تا تقه روی در رو شنید که باعث شد کمی از جاش بپره.
- صبح بخ...
- هیشش.
جونگکوک سعی کرد صدای هیونگش رو تا حد ممکن پایین بیاره.
یونگی ابروهاش رو بالا برد:
- چی دارم میبینم؟
- خوابه.
- سؤال اینجاست که چرا روی تو؟
جونگکوک زمزمه کرد:
- چون یچیزی لازم داشت که بغل کنه.
و نگاهش رو از هیونگش منحرف کرد.
- اصلا اینجا چیکار میکنه؟ تو چرا کار نمیکنی؟
جونگکوک دندون‌هاش رو از سر خشم روی هم سایید:
- دارم کار میکنم.
بعد ادامه داد:
- میخواد برای کاری که بهش پیشنهاد دادین استخدام شه. یه ساعت دیگه قرار ملاقات داریم.
یونگی پوزخند زد:
- چطوری وقتی رو پاته میتونی کار کنی؟
پسر کوچکتر دوباره "هیش"ی گفت. بعد ادامه داد:
- الآن دارم به این ایمیلای مسخره جواب میدم. انقدرام سخت نیست میدونی.
- حالا هرچی. فقط حواست باشه خرابکاری نکنی. نمیخوام این پسره حواستو پرت کنه.
- هیونگ.
جونگکوک آهی کشید و انگشتهاش رو به کف دستهاش فشار داد:
- برو.
- فکر نمیکنی زیادی داری ازش حمایت میکنی؟
- به تو ربطی نداره.
صداش بلندتر از چیزی که باید میبود، بود.
- همینطوری گفتم.
- نگو. فقط برو به بقیه راجع به قرار ملاقات بگو.
یونگی به پسر خیره شد ولی چیز دیگه‌ای نگفت. بعد روی پاشنه پا چرخید و از دفتر کار بیرون رفت. در رو پشت سرش با صدای آرومی بست.
جونگکوک حس کرد پسر بیشتر بهش چسبید و بعد از پایین به صورت جونگکوک نگاه کرد. نگاه خوابالود و گیجش قلب جونگکوک رو گرم میکرد:
- من حواستو پرت میکنم؟
جونگکوک دور تا دور بدنش رو با دست‌هاش احاطه کرد:
- شنیدی؟
- شنیدم.
- چیزی نیست که نگراش باشی. تو برای من هرچیزی هستی جز حواس پرتی.
صورت پسر بزرگتر با شنیدن حرفش درخشید:
- واقعا؟
به پسر توی آغوشش لبخند زد. جونگکوک حس میکرد احتیاج داره پیشونیش رو ببوسه. تا حالا این کار رو نکرده بود. چند ثانیه به کاری که میخواست انجام بده فکر کرد ولی نهایتا، انجامش داد. لبهاش رو طولانی و شیرین روی پیشونیش فشرد. حس کرد دست‌های پسر دور بدنش محکمتر شد.
تهیونگ از حس شیرین حمایت شدن، خوشحالی، امنیت و احساسات دیگه که توی اون لحظه نمیتونست بفهمتشون چشمهاش رو بست. با احساس یه بوسه دیگه روی همون قسمت پیشونیش احساس کرد قلبش داره ذوب میشه.
جونگکوک به پسر دوست‌داشتنی نگاه کرد. موهاش رو به هم ریخت:
- تو خیلی کیوتی ته.
تهیونگ با لبخند قلب مانندی جواب داد:
- تو بیشتر.
سرش رو توی گودی گردنش دفن کرد و بوسه کوچکی بالاتر از ترقوه‌ش روی گردنش نشوند.
تهیونگ از آغوش جونگکوک خسته نمیشد. میتونست تمام روز توی همون پوزیشن بمونه و با کمال میل همونطوری یه چرت دیگه بزنه. با خودش فکر کرد: چرا انقدر اعتیادآوری؟
بوسه دیگه‌ای روی گردنش زد که باعث شد بدن پسر کوچکتر از احساس شیرینش سوزن سوزن شه.



 با خودش فکر کرد: چرا انقدر اعتیادآوری؟بوسه دیگه‌ای روی گردنش زد که باعث شد بدن پسر کوچکتر از احساس شیرینش سوزن سوزن شه

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
TOUCH OF THE POORWhere stories live. Discover now