وقتی جلوی در اون خونه بزرگ رسیدن، تهیونگ از هانه تشکر کرد. از ماشین پیاده شد و به طرف ساختمون رفت. در رو با کلیدی که چند روز پیش جانگکوک بهش داده بود باز کرد.
وقتی وارد خونه شد، دور و برش رو نگاه کرد و دنبال پسر کوچکتر گشت ولی اونجا نبود. غذاشون رو توی آشپزخونه گذاشت و به سمت اتاق خواب جانگکوک رفت. با قدمهای آهسته و مضطرب به در اتاقش نزدیک شد. نمیدونست باید چیکار کنه. جانگکوک خودش بهش گفته بود که خستهس و تهیونگ واقعا نمیخواست مزاحمش بشه ولی نمیتونست از اینکه جانگکوک حالش خوبه مطمئن نشه.
میدونست اگر اول مطمئن نشه، اون شب خوابش نمیبره، پس با حرکت مردد و یواش در رو باز کرد. نمیخواست اگر جانگکوک خواب باشه بیدارش کنه.
جانگکوک روی پهلوش روی تخت دراز کشیده بود، پتو روش بود و چشمهاش رو بسته بود. تهیونگ وقتی دید خوابه، آه آرومی کشید و با نوک پا، آروم بهش نزدیک شد. با دقت دستش رو روی تخت گذاشت و روبهروش زانو زد.
برای چند لحظه جزء به جزء صورتش رو با نگاهش کاوید. احساس میکرد الآن احتیاج داره دستش رو توی موهای جانگکوک بکنه و نوازشش کنه ولی این کار رو نکرد.
به جاش دستش رو آروم روی دست جانگکوک گذاشت و زیر لب زمزمه کرد:
- تو چت شده؟
چند لحظه همونطوری با چشمهای هیپنوتیزم شده به پسر روبهروش خیره شد، بدون اینکه دستش رو حرکت بده. زمزمه کرد:
- امیدوارم حالت خوب باشه.
لبخند غمگینی روی لبهاش نقش بست. دستش رو برداشت و برگشت که بلند شه، اما با احساس اینکه دستش کشیده شد و مجبورش کرد سر جاش بمونه چشمهاش گرد شد.
جانگکوک چشمهاش رو باز کرد و محکمتر دستش رو گرفت.
تهیونگ با نگرانی به چهره خستهش نگاه کرد و با صدای زمزمه مانند گفت:
- بیدارت کردم.
جانگکوک در جواب سرش رو تکون داد. با لحن لطیفی پرسید:
- حالت خوبه؟
پسر کوچکتر دوباره سرش رو تکون داد و برای یک لحظه چشمهاش رو بست.
وقتی تهیونگ دید جانگکوک فقط سرش رو تکون میده، لبهاش رو به پایین قوس برداشتن. بلند شد و کنارش روی تخت نشست:
- میخوای بهم بگی چرا؟
پسر کوچکتر هم بلند شد و روی تخت نشست. عقب رفت، فاصلهای بینشون ایجاد کرد و به دیوار پشتش تکیه داد. به تهیونگ نگاه کرد و زیر لب گفت:
- نه واقعا.
تهیونگ برای اینکه جانگکوک رو وادار به خندیدن کنه با لحن کیوتی گفت:
- اگر بغلت کنم، بعدش بهم میگی؟
پسر مو قهوهای با صدای آرومی گفت:
- بغلم کن، بعد راجع بهش فکر میکنم.
تهیونگ خندید. وقت رو تلف نکرد و دستهاش رو دور گردنش حلقه کرد. بدنش رو به بدن جانگکوک فشرد و پاهاش رو دو طرف پاهاش گذاشت. جانگکوک هم دستهاش رو دور کمر تهیونگ حلقه کرد. توی آغوش تهیونگ غرق شده بود. سرش رو توی گودی گردن تهیونگ فرو کرد و تهیونگ هم چونهش رو روی شونه جانگکوک گذاشت. پسر بزرگتر شروع کرد به نوازش آروم گردن و کمر جانگکوک. با اینکه نمیدونست چه اتفاقی براش افتاده سعی میکرد بهش آرامش و احساس خوب تزریق کنه. اهمیت نمیداد چی شده، فقط دلش میخواست جانگکوک دوباره لبخند بزنه.
چند دقیقه توی همون حالت موندن. ریتم نفسهاشون با هم هماهنگ شده بود و هر دو از گرمای آرامشبخش آغوش هم لذت میبردن. تهیونگ بوسه آروم و کوچیکی روی گردن جانگکوک نشوند، بوسهای که لرزهی کوچیکی به بدن پسر کوچکتر انداخت.
جانگکوک زیر لب گفت:
- امروز روز مرگ پدرمه.
ولی تهیونگ میتونست صداش رو بشنوه. وقتی زبونش این کلمات تلخ رو ادا کردن، حرکات دستش متوقف شد. پسر مو مشکی از حرفش گیج شده بود.
با خنده کوچیک و خشکی ادامه داد:
- از اونجایی که میدونی ازش خوشم نمیومد، حتما گیج شدی.
تهیونگ عقب رفت تا بتونه نگاهش کنه. سرش رو در جواب تکون داد و دستش رو روی گونه جانگکوک گذاشت:
- بهرحال اون پدرت بوده.
- بعد از اینکه هیونگا از شرکت رفتن، من رفتم سر خاکش. حتما فراموش کردن. اونا که بابامو نمیشناختن. وقتی من مدیر عامل شدم، بیشتر کسایی که اونجا کار میکردن پیر بودن و من میخواستم به جوونای مثل خودم فرصت بدم. البته که به اونایی که از شرکت اخراج کردم کمک کردم که یه کار دیگه پیدا کنم. اوناییم که نتونستن کار دیگهای پیدا کننو سر کارشون نگه داشتم. بهرحال، برای همین نیومدم کافه. انقدری تو خودم بودم که نخوام کسی رو ببینم. متأسفم ته.
دستش رو روی گونه تهیونگ گذاشت و لبخند عذرخواهانهای زد. تهیونگ دوباره محکم بغلش کرد:
- نه، من متأسفم که مجبور شدی تنها بری کوک.
جانگکوک زمزمه کرد:
- اشکالی نداره.
و شونهش رو بوسید.
اشک جلوی دید تهیونگ رو گرفت. همونطوری که با انگشتش آروم روی کمر جانگکوک دایره میکشید گفت:
- داره.
وقتی جانگکوک لرزش کوتاه توی صدای تهیونگ رو شنید عقب رفت. دستش رو کنار صورتش گذاشت و با صدای نرمی گفت:
- بخاطر من گریه نکن ته.
با انگشت شصتش، اولین اشکی که از چشمش پایین غلطید رو پاک کرد.
پسر مو مشکی فین فین کرد:
- ببخشید. میخواستم یکاری کنم حالت خوب شه ولی نمیدونم چجوری.
جانگکوک با انگشتش، گونه تهیونگ رو نوازش کرد:
- دیدن گریه تو قطعا حالمو بهتر نمیکنه.
تهیونگ چشمهای خیسش رو پاک کرد:
- ببخشید.
جانگکوک هوفی کشید:
- انقدر عذرخواهی نکن. از تخت میندازمت پایینا.
تهیونگ خندید. با شیطنت گفت:
- حالا ببینم واقعا این کارو میکنی یا نه.
جانگکوک پقی خندید:
- معلومه که نمیکنم. نمیخوام بهت آسیب بزنم.
لبخندی که روی لبهای تهیونگ نقش میبست رو به وضوح میدید. تهیونگ داد زد:
- کوکی خودمی.
و تقریبا خودش رو پرت کرد روی جانگکوک، و باعث شد هر دور روی تخت بیفتن و دراز بکشن. بدن تهیونگ بین دو تا پاهاش بود و سینهش دوباره روی سینه جانگکوک فشرده میشد. جانگکوک با ابروهای بالا پریده گفت:
- کوکی تو؟
قفسه سینه تهیونگ رو گرفت و یکم از خودش فاصلهش داد. تهیونگ تعادل خودش رو روی دستهای جانگکوک حفظ کرد و نگاهش کرد:
- آره.
- من مال توئم؟
پسر مو مشکی با یه لبخند بزرگ روی لبهاش سرش رو به نشونه تأیید تکون داد.
- از کی تا حالا؟
تهیونگ خندید:
- نمیدونم ولی مال منی. تو بهترین دوست دنیایی.
دوباره بغلش کرد، بخاطر همین نتونست تغییر حالت چهره جانگکوک با حرفی که زده بود رو به اون حالت تهی رو ببینه.
جانگکوک لبهاش رو روی هم فشار داد. نمیدونست چی بگه یا چیکار کنه. وقتی متوجه شد پسر بزرگتر عقب رفت، لبخند دروغینی روی لبهاش نشوند.
- چی شد؟
- چی؟
تهیونگ لب و لوچهش رو آویزون کرد:
- بغلم نکردی.
- مجبورم هر باری که بغلم میکنی منم بغلت کنم؟
- آره، مجبوری.
- نه نیستم.
تهیونگ اخم کرد. بعد با لحن بیتفاوتی گفت:
- باشه، میرم کسایی که بغلمو میخوان بغل میکنم.
از روش بلند شد و کنارش نشست. جانگکوک هم بلند شد و چهارزانو روی تخت نشست:
- آره؟ مثلا کی؟
تهیونگ دست به سینه شد، نگاهش رو ازش گرفت و شونههاش رو بالا انداخت:
- به تو ربطی نداره.
جانگکوک با لحن جدیای که انگار با حسودی مخلوط شده بود بود پرسید:
- کی بغلتو میخواد ته؟
- وقتی مدل شدم خیلیا میخوان.
جانگکوک ابروهاش رو در هم کشید:
- درمورد چی حرف میزنی؟
- هیونگات بهم پیشنهاد دادن که برای عکس برداری بعدیتون مدل بشم. منم میخوام قبول کنم.
پسر کوچکتر با صدای محکمی گفت:
- نه، تو قبول نمیکنی.
تهیونگ با شنیدن جوابش هوفی کشید و با خنده خشکی پرسید:
- چرا؟
- همین که گفتم. دیگم بحثی درموردش نداریم.
تهیونگ بهش خیره شد و با عصبانیت گفت:
- دقیقا، چون این زندگی منه و من میتونم هرکاری بخوام بکنم.
- تهیونگ، با من درباره این موضوع بحث نکن. من مدیر عامل اون شرکتم و همچین چیزیو قبول نمیکنم. چه بخوای چه نخوای.
تهیونگ چند ثانیه با دستهاش مشت شده بهش زل زد:
- میدونی چیه؟ دیگه نمیخوام باهات حرف بزنم.
هیسی کشید و از تخت پایین رفت.
- کجا داری میری؟
تهیونگ همونطوری که داشت به سمت در میرفت دندون قروچهای کرد:
- یه جای دیگه، که مجبور نباشم قیافه مسخرتو ببینم.
از اتاق بیرون رفت و در رو پشت سرش محکم به هم کوبید. پسر کوچکتر آهی کشید:
- دوباره نه.
بلند شد و با قدمهای بلند دنبالش رفت:
- میشه وایسی؟
تهیونگ به طرف آشپزخونه رفت:
- گمشو.
پسر مو قهوهای با ناامیدی صداش کرد:
- تهیونگ.
ولی تهیونگ نایستاد. وقتی به آشپزخونه رسید، روی میز نشست و شروع کرد به باز کردن بسته غذاش.
- میشه لطفا مثل بچهها رفتار نکنی؟
پسر بزرگتر دوباره صدای "هیس"گونهای درآورد:
- میشه لطفا بری؟ میخوام با آرامش غذا بخورم.
نفس عمیقی کشید و شروع کرد به خوردن.
جانگکوک هیچی نگفت. فقط روبهروش نشست و به پسری که داشت در سکوت غذاش رو میخورد خیره شد. بعد از چند دقیقه تهیونگ نگاه کلافهای بهش انداخت:
- یا غذاتو بخور یا تنهام بذار.
پسر کوچکتر با صدای آرومی گفت:
- اگر یادت رفته، اینجا خونه منه.
و دوباره بهش خیره شد. تهیونگ لبخند طعنهآمیزی زد که خیلی زود محو شد:
- هیچوقت یادم نمیره. نگران نباش.
- میشه دعوا نکنیم؟
- نه، چون مثل همیشه خودخواه شدی!
جانگکوک آهی کشید:
- ته، من واقعا الآن حالم خوب نیست.
حرفش باعث شد تهیونگ یهو دست از غذا خوردن بکشه: شت، چقدر من احمقم.
زمزمه کرد:
- ببخشید. لطفا یچیزی بخور.
و بعد از چند لحظه دوباره شروع کرد به خوردن. جانگکوک با خنده تلخی گفت:
- انگار فقط داری میگی ببخشید که منو از سر خودت باز کنی، درسته؟ هنوز ازم ناراحتی.
تهیونگ با تردید سرش رو بالا آورد و بهش نگاه کرد. پسر کوچکتر از رفتارش لبخند غمگینی زد و چشمهاش رو چند لحظه بست. زیر لب گفت:
- خیله خب، دیگه برام مهم نیست.
بلند شد، رفت و تهیونگ که سر جاش خشکش زده بود رو تنها گذاشت.
تهیونگ چاپ استیکهاش رو انداخت و از ناامیدی آهی کشید. دستهاش رو با کلافگی روی صورتش کشید و خودش رو سرزنش کرد: چرا انقدر ازش عصبانی شدم؟
با شونههای افتاده، به سمت اتاق جانگکوک رفت و چند تا تقه به در زد. چند لحظه صبر کرد ولی جوابی نشنید. تصمیم گرفت در رو باز کنه و وقتی بازش کرد، جانگکوک توی تختش نبود. به درِ بستهیِ حمام نگاه کرد و به طرفش رفت. صدای محوی از داخل جکوزی شنید. با صدای نرمی صداش کرد:
- کوک؟
ولی صداش انقدری بلند نبود که جانگکوک بشنوه. در زد. جانگکوک جواب داد:
- چیه؟
صداش بنظر عصبانی میومد.
- میشه حرف بزنیم؟
- من تو جکوزیم.
تهیونگ سکوت کرد. بعد نفس عمیقی کشید و بیرون فوتش کرد:
- میشه منم بیام تو؟
جانگکوک اول جواب نداد. اما بعد گفت:
- باشه.
تهیونگ سریع سر کمد پسر کوچکتر رفت، چند تا لباس تمیز و یه حوله برداشت. با اینکه دیگه تمام لباسهای خودش رو از خونه قبلیش آورده بود، ولی بازم ترجیح میداد وقتی میخواد بخوابه لباسهای جانگکوک رو بپوشه.
شلوارش رو درآورد، اما برای درآوردن تیشرتش شک داشت. بالاخره درش آورد و توی دستهاش نگهش داشت. حوله رو دور خودش پیچید. اعتماد بنفس اینکه یهویی جلوی جانگکوک نیمه برهنه ظاهر بشه رو نداشت. با حرکت آرومی در رو باز کرد. لباسهای کثیفش رو توی سبد لباس انداخت و به پسر کوچکتر نگاه کرد. متوجه شد جانگکوک هم با نگاه تیزی بهش زل زده. تهیونگ با خجالت گفت:
- اینطوری نگاهم نکن.
و نزدیک شد. جانگکوک نگاهش رو از تهیونگ گرفت و تهیونگ فرصت اینو پیدا کرد که حوله رو از دورش باز کنه و با بیشترین سرعت ممکن وارد جکوزی شد. جانگکوک به پسر روبهروش نگاه کرد:
- دیگه تو جکوزی تیشرت نمیپوشی.
- آره.
این تنها چیزی بود که تونست بگه. احساس میکرد گونههاش دارن داغ میشن. همونطور که با حبابهای روی آب بازی میکرد با صدای آرومی پرسید:
- آب چرا انقدر کفیه؟
جانگکوک دوباره نگاهش کرد:
- دلیل خاصی نداره.
فکرِ دیدن بالاتنه لخت تهیونگ هنوز داشت مغزش رو قلقلک میداد. فقط یه تصویر آنی و مختصر قبل از اینکه تهیونگ وارد آب شه ازش دیده بود و با اون همه حباب، حالا دیگه از گردن به پایینش رو نمیدید.
YOU ARE READING
TOUCH OF THE POOR
Romance🥀🌪 دو تا آدم، از دو تا دنیای کاملا مختلف. یکی درحال زندگی کردن، اونیکی فقط دنبال زنده موندن. جئون جانگ کوک، معاون شرکت اتومبیل JK، دوست داره همه رو زیر کنترل خودش بگیره، و تا حالا موفق هم بوده و فکر میکنه از این به بعدم خواهد بود چون یه آدم ثرو...