تنهات میذارم تا درموردش فکر ‌کنی.

9.1K 1.2K 90
                                    

چند دقیقه‌ای میشد که کافه یکم خلوت شده بود و تهیونگ فرصت این رو پیدا کرد که به دکتر ارتوپدش زنگ بزنه. خیلی وقت بود که به پاش آتل میبست و دیگه این هفته باید درش میاورد. ولی برای اینکه مطمئن شه همه چیز خوبه، یه قرار ملاقات با دکترش برای فردای اون روز گذاشت. درضمن، فردا باید به بانک میرفت تا بدهی آخرش رو پرداخت کنه. واقعا از خوشحالی نمیتونست برای پرداخت آخریش صبر کنه.
اینگوک با عجله از آشپزخونه بیرون اومد و پرسید:
- ته، خیلی سفارش داریم. من به تِن گفتم یسری سفارشا رو ببره. تو میتونی هم حواست به بار باشه، هم یه چند ساعتم جاش کار کنی؟
تهیونگ لبخند زد:
- اوه، حتما. نگران نباش.
اینگوک خیالش راحت شد و نفسش رو بیرون داد:
- تو بهترینی.
و دوباره به آشپزخونه برگشت.
برای تهیونگ زیاد فرقی نمیکرد که چیکار کنه، چون سفارش‌های بیرون‌برشون خیلی بیشتر از مشتری‌های توی کافه بود. همونطوری که روی چارپایه پشت بار نشسته بود و به مشتری‌ها نگاه میکرد تا اگر چیزی خواستن متوجه بشه، تلفنش زنگ خورد. از جیبش درآورد. با دیدن شماره ناشناسی که روی صفحه افتاده بود اخم کرد:
- بله؟
صدای مردی رو از پشت خط شنید:
- سلام. آقای کیم تهیونگ؟
- سلام. آم بله. شما؟
- من جانگ جیهون هستم، مدیر شرکت رتبه اول مدلینگ سئول. یکی از عکاسای ما کار شما رو بهم نشون داد و من تمایل دارم که ملاقاتتون کنم. امکانش هست؟
پسر مو مشکی کاملا گیج شده بود:
- چرا میخواین منو ببینین؟
- میخوام باهاتون کار کنم. دارم دنبال یه مدل برای یه شرکت جدید طراحی لباس میگردم و شما رو میخوام.
تهیونگ مات و مبهوت مونده بود. فکرشو نمیکرد انقدر کارش خوب بوده باشه که یکی جز جونگ‌کوک بهش کار پیشنهاد بده:
- دارین جدی میگین؟
- وقتی بحث کار باشه من همیشه جدیم.
لحنش کاملا با اطمینان بود:
- میتونیم فردا همو ببینیم؟
- خیلی طول میکشه؟ ساعت 3 شیفت کاریم شروع میشه.
- نه، فقط میخوام از نزدیک ببینمتون و باهاتون درمورد کار حرف بزنم. وقت دارین؟
- البته. میتونم حدود ساعت 12 بیام.
- عالیه. پس، فردا میبینمتون آقای کیم.
اینو گفت و وقتی تهیونگ خداحافظی کرد، تلفن رو قطع کرد.
تهیونگ نمیتونست بفهمه انقدر یهویی چه اتفاقی افتاد: واقعا وات ده فاک؟
--
بعد از چند ساعت، سرش رو به طرف در چرخوند و متوجه جونگ‌کوک شد که داره وارد کافه میشه و لبخند گرمی روی لب‌هاش نشست. ولی با دیدن یونگی که پشت سر میومد، لبخند روی صورتش خشکید.
جونگ‌کوک نزدیک‌تر اومد:
- سلام.
متوجه حالت معذب تهیونگ شد. تهیونگ نگاه کوتاهی به یونگی انداخت:
- آم، سلام.
چند لحظه سکوت بینشون شکل گرفت تا بالاخره یونگی گلوش رو صاف کرد:
- میشه حرف بزنیم؟
- من دارم کار میکنم.
جونگ‌کوک لبخند شیرینی زد و بینشون پرید:
- میدونی چیه؟ بیا یه آبجو بخوریم. تهیونگ هم بعد شیفتش بیاد پیشمون، هوم؟
تهیونگ با تردید سرش رو تکون داد:
- پس دو تا آبجو؟
- آره.
- میتونین برین بشینین، سفارشتونو براتون سرو میکنم.
- تو چرا داری سفارشا رو سرو میکنی؟ تِن کجاست؟
تهیونگ همونطوری که به طرف یخچال میرفت گفت:
- امروز خیلی سفارش بیرون‌بر داشتیم.
دو تا آبجو برداشت:
- اینگوک ازم خواست جای تِن وایسم که تِن بره سفارشا رو تحویل بده.
اخمی روی صورت جونگ‌کوک نشست و با صدای محکمی گفت:
- باهاش حرف میزنم. خوشم نمیاد که مجبورت میکنه زیادی کار کنی.
تهیونگ لبخند زد:
- نه، عیبی نداره. من مشکلی ندارم. بهرحال که اینجا مشتری زیادی نداریم.
نگاهش به پشت سر جونگ‌کوک افتاد. یه گروه دور یه میز نشستن و متوجه شد یکشون داره بهش علامت میده که بره سر میزشون:
- شما کجا میشینین؟ من باید برم.
جونگ‌کوک آهی کشید:
- تو برو ته، ما خودمون آبجوها رو میبریم.
تهیونگ نگاه تشکر آمیزی تحویلش داد و سریع از بار بیرون رفت.
دو تا پسر آبجوهاشون رو برداشتن و پشت یه میز نزدیک بار نشستن. یونگی بی تفاوت گفت:
- خیلی مراقبشی.
و یه جرعه از آبجوش نوشید. جونگ‌کوک هم همین کار رو کرد، بعد شونه‌هاش رو بالا انداخت:
- دست خودم نیست.
جونگ‌کوک از اون دسته آدم‌هایی بود که آبجور رو مثل آب معمولی می‌نوشید، برای همین نصفش رو یه نفس سر کشید. هیونگ‌هاش این عادتش رو میدونستن، و بالاخره یه زمانی، بیخیال سرزنش کردنش شده بودن. بهرحال اون به حرفشون گوش نمیکرد. ولی وقتی تهیونگ داشت به سمت بار برمیگشت، متوجه شد که جونگ‌کوک چطوری یک‌دفعه نصف آبجو رو سر کشید. ناخودآگاه با این کارش اخم کرد.
یونگی پوزخند کوچیکی زد:
- فکر کنم تهیونگ بهت اخم کرد.
جونگ‌کوک چرخید و به پسر که همون موقع توی بار رفت و یه مقدار پول رو توی کشو گذاشت، نگاه کرد. صبر کرد تا تهیونگ سرش بالا بیاره، ولی وقتی تهیونگ این کار رو نکرد، دوباره برگشت و نفسش رو بیرون داد.
- فکر کنم نمیدونه که تو درواقع مثل تنفس هوا، الکلم یهویی میدی تو.
- از قصد نیست.
- خب...
یونگی دوباره گلوش رو صاف کرد:
- از اونجایی که تو باهام درمورد تهیونگ حرف زدی منم خواستم بگم که...
یکم مکث کرد و بالاخره حرفش رو به زبون آورد:
- من با جیمین میک اوت کردم.
جونگ‌کوک میخواست یه جرعه دیگه از نوشیدنیش بنوشه که با شنیدن حرف یونگی متوقف شد:
- چی؟! کِی؟
- بعد از مهمونی دیروز، چون نامجون خیلی مست نکرده بود ما رو تا خونه رسوند. توی ماشین جیمین روی پای من خوابیده بود و...
جونگ‌کوک از خوشحالی با تعجب خندید و حرفش رو قطع کرد:
- تو از اینجور چیزا متنفری!
- هستم، از اینکه دیگران وارد فضای شخصیم بشن متنفرم. ولی راستش اینبار خیلی اذیت نشدم. بهرحال، آخرش روی همون صندلی عقب ماشین میک اوت کردیم.
پسر کوچک‌تر بی اختیار خندید:
- واو.
- آره. مشکل اینجاست که بعد از اتفاقی که افتاد دیگه با هم حرف نزدیم.
- اصلا؟
ابروها جونگ‌کوک از تعجب به هم گره خورد. یونگی سرش رو به نشونه تأیید تکون داد.
- چرا؟
- تلفنامو جواب نمیده.
- همممم.
جونگ‌کوک روی میز خم شد و آرنجش رو روش گذاشت. همونطوری که توی فکر رفته بود انگشت‌های شصت و اشاره‌ش رو به چونه‌ش کشید:
- میتونیم از ته بپرسیم. اونا دوستن.
- نه. مطمئنم تهیونگ میره بهش میگه. اگر جیمین بفهمه فکر میکنه حالا شیفته‌ش شدم یا یه همچین چیزی.
جونگ‌کوک با حالت سؤالی ابروهاش رو قوس داد:
- و نشدی؟
یونگی اخم کرد:
- معلومه که نشدم. فقط نمیفهمم چرا ازم فاصله میگیره، همه‌ش همین. اینطوری نیست که بگم نمیتونم بهش فکر نکنم یا به بوسه‌مون فکر نکنم. درضمنم نمیخوام بیفتم دنبالش. فقط کنجکاو شدم.
پسر کوچک‌تر طعنه زد:
- متوجه‌ام، تو اصلا بهش فکر نمیکنی.
و بلند بلند زد زیر خنده. یونگی زیر لب غرغر کرد:
- بچه بی ادب.
خم شد و ضربه‌ای به شونه‌ش زد.
--

TOUCH OF THE POORWhere stories live. Discover now