(part4&5)خفه شو!...مطمئنا بلدی چطور لاف بزنی

10.6K 1.7K 148
                                    

روز بعد، تهیونگ سر ساعت همیشگی رفت سر کار. اینگوک پشت بار نشسته بود. چشمهاش قرمز بود و بنظر خسته میومد.
تهیونگ با نگرانی پرسید:
- خوبی؟ دیشب خوب نخوابیدی؟
اینگوک آه کشید:
- نه بابا. تولد پسر عموم بود. منم با اینکه دلم میخواست جنازمو بندازم رو تخت بخوابم، مجبور شدم برم.
- کل روزو اینجا بودی نه؟
- یجورایی آره. خوشبختانه، خونم ته همین کوچهس. میتونم سریع برم خونه.
تهیونگ سرشو کج کرد:
- از این روتین هر روزه خسته نشدی؟
- خب، بعضی وقتا آره ولی من عاشق کارمم. خیلی تلاش کردم که بتونم این کارو راه بندازم. از زمان بچگی رویام بود. اگه بعضی وقتا برام خسته کننده میشه، دلیل نمیشه شکایتی کنم.
- بعضی وقتا عیبی نداره آدم شکایت کنه.
حرفش باعث شد اینگوک لبخند بزنه و با صدای ملایمی گفت:
- ولی تو هیچ وقت شکایت نمیکنی.
تهیونگ نگاهش رو جای دیگهای انداخت و زمزمه کرد:
- من حق اعتراض ندارم.
اینگوک میخواست چیزی بگه که همون موقع تلفن شروع کرد به زنگ خوردن. سفارش رو گرفت و سریع رفت که آمادهش کنه. تهیونگ اولین سفارش روز رو تحویل داد و زود برگشت.

چند ساعت بعد خیلی زود گذشت و بالاخره وقت تحویل سفارش شرکت JK رسید. تهیونگ یواش به سمت شرکت پدال میزد چون هنوز زمان داشت و وقتی رسید، قبل از وارد شدن کلاه و ماسکشو درآورد.

با لبخند سلام کرد:
- سلام جیسو.
- سلام ته.
از اونجایی که هر روز همو میدیدن دیگه باهم غیر رسمی حرف میزدن:
- امروز زود اومدی.
- آره، امروز خیلی داره دیر میگذره. کار زیادی نداریم.
پول رو از جیسو گرفت:
- بعدا میام که خداحافظی کنیم.
جیسو سرش رو به نشونه تایید تکون داد. تهیونگ به سمت آسانسور رفت. وقتی به طبقه هشتم رسید، به طرف اتاق مدیر عامل قدم برداشت و در زد.
صدای خفهای از داخل شنید و فکر کرد همون جمله همیشگی "بیا تو" رو شنیده. در رو باز کرد و وارد شد. ولی وقتی سرش رو بالا آورد و به منظره روبروش نگاه کرد، سر جاش خشکش زد.

جانگکوک غرید:
- من گفتم بیا تو؟
جانگکوک روی صندلیش نشسته بود و به پشتی تکیه داده بود و یه پسر روی پاهاش بود. موهاش به هم ریخته بود و لبهاش متورم شده بود. این نشون میداد لبهای پسر دیگه که صورتش پیدا نبود هم حتما متورمه.
تهیونگ که ترسیده بود بالاخره به زبون اومد:
- خیلی متأسفم.
و سریع از اتاق خارج شد. با خودش فکر کرد این دیگه چه کوفتی بود؟ و به نقطهای نا معلوم توی هوا خیره شد. بهتر نیست بسته رو بذارم همینجا پشت در و از این جهنم دره محو شم؟ تهیونگ واقعا داشت به همچین چیزی فکر میکرد. بعد از 10 ثانیه، کاملا آماده بود که سفارش رو بذاره پشت در که همون لحظه در باز شد. تهیونگ یه لحظه لرزید و یه قدم عقب رفت.

پسر غریبه با لب و لوچه آویزون از اتاق بیرون رفت و در رو محکم پشت سرش بست که باعث شد تهیونگ از صدای بلندش یه بار دیگه از جاش بپره. فکر کرد پسره حتما اوقاتش تلخ شده چون تهیونگ کارشون رو قطع کرده بود.

TOUCH OF THE POORWhere stories live. Discover now