با رسیدن به در ورودی قدم هاش رو با جونگکوک که اورکت مشکیش رو میپوشید، هماهنگ کرد و با رسیدن به ماشین همراهش سوار شد و سمتش برگشت:

_ میشه گوشیمو بدی؟!

_ گفتم بعد از این تولد. پس فقط ساکت بشین تا بیشتر از این عصبیم نکردی.

جونگکوک گفت و پاش رو روی پدال گاز فشار داد و از در حیاط بزرگ ویلا بیرون رفت. باید با لی مین تماس میگرفت و ازش میخواست تا به بیمارستان بره و علائم حیاتی اون زن رو چک کنه. واقعیت این بود که بخاطر لو نرفتن نقشه اش باید اون زن جایی بستری میشد که سومین متوجه نبودش نشه و همین موضوع کمی نگرانش میکرد. صدای بی رحمانه اون زن لحظه ای که تهیونگ رو تهدید میکرد براش غیر قابل باور بود. اون کسی بود که جونگکوک مدت ها بهش احترام میذاشت و به عنوان عضوی از خانواده اش همیشه دوستش داشت و هیچوقت فکرش رو نمیکرد دلیل اون لبخند ها نقاب بزرگی باشه که به چهره اش زده بود.

با رسیدن به سوپر مارکت ماشین رو نگه داشت و سمت تهیونگ که از لحظه نشستن تو ماشین با اخم غلیظی به بیرون زل زده بود برگشت و بدون اینکه حرفی بزنه از ماشین پیاده شد.

نمیخواست بیش از حد خودش رو درگیر اون پسر کنه اما نمیتونست نگاهش رو از تنش که به بدنه فلزی ماشین تکیه داده بود و باد بین موهای قهوه ایش میچرخید بگیره.

با برداشتن چرخ دستی سمت قفسه ها رفت و با برداشتن چند بسته گوشت و سوجو و خوراکی هایی که به خوبی به یاد داشت جین دوست داشت سمت قفسه شکلات ها رفت.

با برداشتن چند بسته اسنیکرز به بسته های اماده پاپ کورن نگاه کرد و با یاداوری شبی که از اتاق بیرون رفته بود و تهیونگ جلوی تلویزیون خوابش برده بود و پاپ کورن های کره ای بین دستش مشت شده بودند، لبخند ناخوادگاهی زد و چند بسته رو تو چرخ انداخت و سمت میز چک اوت رفت.

**

_ هی پسر چند؟!

تهیونگ با تعجب به مرد مستی که ظاهرش بیشتر از سنش به نظر میرسید، نگاه کرد و با دیدن حال داغون مرد سرش رو برگردوند.انقدر ذهنش درگیر مادرش بود که حتی نمیتونست به مزخرفاتی که مرد بابت ایگنور کردنش بارش میکرد اهمیتی بده. اون به خوبی با اینجور ادم ها اشنایی داشت... مرد هایی که از سر بدبختی تا خرخره مشروب میخوردند و منتظر بودند تا تو خیابون با یکی دعوا راه بندازن و بعد از کتک خوردن پولی به جیب بزنن.

نفس عمیقی کشید و با فکر مادرش چشم هاش رو روی هم فشار داد، مادرش نگران میشد... اون حساس بود و زمانی که دلش تنگ میشد فکرهای زیادی به سرش میزد. شاید بزرگترین شباهتش به مادرش هم همین بود... اون هم زمان نگرانی هاش به خودش اسیب میزد، فکر و خیال های زیادی میکرد و انقدر نگرانی هاش رو بولد میکرد تا کاملا بی حس شدن دندون های بهم فشرده اش رو احساس میکرد. دلش برای مادرش تنگ شده بود، بیش از حد دلش برای زنی که صداش زیباترین سمفونی دنیا برای تهیونگ محسوب میشد تنگ شده بود و کاش...

 💍⃤ REPLᴀCE💍⃤      Where stories live. Discover now