chapter nineteen-so now you know

Comincia dall'inizio
                                    

همش به این فکر میکرد که لیام هم الان بیداره؟ یعنی خسته است ولی بدنش داره با خوابیدن مقاومت میکنه؟ یعنی متوجهه که من هم پا به پاش دارم بی خوابی رو تجربه میکنم؟ یعنی فهمیده که دارم از درون نابود میشم؟

و بلاخره نزدیکای سحر، حدود ساعت پنج صبح وقتی پلک هاش روی هم افتاد افکارش تنهاش گذاشتن اما زین اونقدر خوشبخت نبود که برای چند ساعت فارق از هرچیزی و هر اتفاق بدی به خواب بره، سه ساعتِ تمام کابوس هایی که فقط و فقط به از دست دادن لیام ختم میشدن تنهاش نذاشتن و باعث شدن خیلی زود از خواب دل بکنه.

ساعت هشت صبح بود و لیام به تازگی از خواب بیدار شده و جلوی آیینه داشت موهاش رو مرتب میکرد. زین به منظره ای که جلوش بود خیره شده بود و لبخندی میزد که شاید عشق توش دیده میشد اما بدون شک درد غلظت بیشتری داشت.

"صبحت بخیر."

صدای گرمش باعث میشد زین حس کنه قلبش داره از تو سینش بیرون میزنه. نمیدونست باید چه حسی به این داشته باشه اما بودن لیام کنارش با علم به اینکه قراره تا چند ماه دیگه، اونجا نباشه، از هر جهنمی بیشتر درد داشت، انقدر که زین نمیتونست بر اساس حرف هاش عمل کنه و فقط از لحظه لذت ببره.

"صبحت بخیر مارشمالو. حالت خوبه؟ مشکلی که نداری؟"

آروم پرسید چون روز قبلش سکس کرده بودن و حالا که اون به چشم اثری ظریف و شکستنی به لیام نگاه میکرد نمیتونست از فکر به اینکه دوست پسر عزیزش برای یه لحظه درد کشیده باشه آروم بمونه.

"خوبم. نه مشکلی ندارم."

بعد از جلوی آیینه کنار اومد و به سمت زین حرکت کرد، لبای گوشتیش رو روی گونه مرد گذاشت و بوسه ای نصیبش کرد و در نهایت یکی از همون لبخندهایی که به شیرینیِ خامه شکلاتیِ روی میز صبحونشون میرسید رو به زین تحویل داد.

وقتی صبحونشون تموم شد زین گفت برای کار آلبوم دومش باید بیرون به استودیو بره و سعی میکنه تا غروب برگرده تا لیام نگران نشه. ولی دروغ گفت. اون فقط به یکم فضای باز احتیاج داشت تا فکر کنه و با رابرت صحبت کنه.

اما حتی نمیدونست باید بهش چی بگه؟ هیچ‌ چیزی به ذهنش نمیرسید. توضیحات کافی بودن. ولی زین نیاز داشت صحبت کنه. سوال بپرسه. نیاز داشت باور نکنه و دنبال یه راه حل بگرده. ولی وقتی راه حلی وجود نداشت همه این ها احمقانه بنظر میرسیدن.

ولی زین باز هم نتونست تحمل کنه و فقط شماره اون مرد رو گرفت، چند ثانیه گذشت و صدای بوق خوردن قطع شد و صدای گرفته ی مردی که لهجه بریتیش داشت توی گوشی پیچید.

"بله بفرمایید."

بدن زین لرزید. هنوز هیچی نگفته بود اما احساس بیچارگی میکرد. کی به اینجا رسید؟ و چرا به اینجا رسید؟

Insomnia [Z.M]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora