chapter nine- relationship

Start from the beginning
                                    

لیام حرکت سریع خون به سمت لپ هاش رو حس کرد و بعد از داخل اون هارو گاز گرفت تا بلند نخنده و هیجانش از دوست پسر زین خطاب شدن رو بروز نده. چون‌ میترسید وقتی زین حجم عظیم احساساتی که بهش داشت رو دید ازش خسته شه یا از نظرش لیام یه احمق جلوه کنه. پس فقط خودش رو کنترل کرد و جواب داد:

"من جدی بودم زین."

زین که قرمز شدن لپای لیام رو دیده بود، خندید و بعد شونه هاش رو بالا انداخت و سعی کرد تظاهر کنه متوجه چیزی نشده و بعد تمرکزش رو‌ روی رانندگی و مسیر رو به روش گذاشت.

"نمیدونم. آخه من خودم کپشن خاصی برای پست هام نمی نویسم."

لیام سرش رو به معنی فهمیدن تکون داد و لبخند کوچیکی به زین زد و بعد به صندلی تکیه داد و شروع به فکر کرد.

نفس عمیقی کشید و بدون توجه به لبخندی که حتی نمیدونست از کی رو صورتش نقش بسته، تنها چیزی که به ذهنش میومد رو تایپ کرد. « ممنونم که بهم یاد دادی چطور زندگی کنم. @زین » و بعد عکس ها رو پست کرد.

گوشی رو خاموش کرد و بعد اون رو روی میز‌ کوچیک کنار تخت گذاشت. برگشت و به سقف سفید رنگ اتاق خیره شد، دست هاش رو روی سینش گذاشت و باز هم شروع به فکر کرد.

کی حدس می زد یه روزی برسه که لیام بتونه با خواننده مورد علاقش پاریس رو‌ بگرده، به بالای برج ایفل بره و حتی اون رو ببوسه؟ همون کسی رو که همه لیام رو بخاطرِ «فقط» دوست داشتنش مسخره میکردن
لعنتی... لیام هنوز از فکر کردن بهش هیجان زده میشد.

اون واقعا زین مالیک رو‌ بوسیده بود و زین هم توی بوسه همراهیش کرد. گاد. این فوق العاده بنظر میرسید. شاید حتی یه چیز فراتر از فوق العاده!

اما افکار لیام حالا که اون با خودش تنها شده بود و دیگه زینی که بگه : «از همین لحظه ی زندگیت لذت ببر و زیاد به اینده فکر نکن فکر نکن. » نبود نمی تونستن اجازه خوشحالی با ارامش خاطر رو بهش بدن، چون سوالای زیادی ذهنش رو درگیر کردن... باز هم سوالایی که لیام جوابی براشون نداشت.

اما پسر ترجیح داد امشب هردو، هم خوشحالی و هم نگرانی رو کنار بذاره و بخوابه و فردا راجع به سوالاتش فکر کنه‌...

***

چشم هاش رو‌ باز کرد و بعد از شستن دست و صورتش از اتاق به آرومی بیرون رفت. هنوز همه چیز رو به یاد داشت. اتفاقات، حرف ها، افکار و حتی سوالاتی که شب قبل پیش اومده بود. اما خسته تر از اونی بود که تو اون‌ وقت صبح بهشون اهمیت بده‌ پس فقط به سمت آشپزخونه رفت تا قبل از بیدار شدن زین مواد پنکیک رو اماده کرده باشه و امروز به اون مرد شیوه درست کردنش رو یاد بده. وقتی از راهروی جلوی اتاقش گذشت زین رو توی پذیرایی در حالی که روی کاناپه نشسته و کلی کاغذ روی میز جلوش ریخته دید.

Insomnia [Z.M]Where stories live. Discover now