chapter Seven-Speed

Start from the beginning
                                    

"معذرت میخوام من... فکر می کردم تو همچنان تو اتاقت، خواب باشی بخاطر همین از لمس شدن شونم ترسیدم."

زین زبونش رو روی لبش کشید و‌ سرش رو به آرومی تکون داد.

"اشکالی نداره، راستش منم فکر میکردم تو خوابی میخواستم بیدارت کنم تا بری روی تختت، آخه آدم اینجا روی صندلی اذیت میشه."

لیام از مهربونی زین لبخندی زد و بعد همونطور که هنزفری رو از گوشش در میاورد و موزیک رو قطع میکرد، گفت:"نه داشتم موزیک گوش میدادم، ولی دیگه باید میرفتم بخوابم. تو‌ چرا بیدار شدی؟‌ اتفاقی افتاده؟"

"خب از بعد از ظهر خوابیدم، منطقیه که الان بیدار شم ولی چون‌ گشنم بود پایین اومدم تا یه چیزی پیدا کنم بخورم، راستی آلیشا دوباره اینجا دنبالمون اومد؟"

زین پرسید و بعد به طرف یخچال رفت، درش رو باز کرد و‌ وقتی محتویات توی یخچال و پر بودنش رو دید؛ توی ذهنش از جف تشکر کرد. به میوه ها نگاهی انداخت و بعد یه سیب و یه پرتقال بیرون آورد.

"نه نیومد. فکر کنم وقتی به خونه رفته، ادی باهاش دعوا گرفته و گفته که باید روز اول بهمون اجازه استراحت بده، چون وقتی بهم زنگ زد با لحن غمگینی اینا رو به زبون میاورد و قرار ملاقاتمون رو برای وقتی که ما اوکی بودیم می انداخت."

زین ابروهاش رو به نشونه فهمیدن بالا انداخت و تو ذهنش از اِدی ای که هنوز دقیق نمیدونست کیه تشکر کرد. بعد یه پر از پرتقالی که برای خودش درست کرده بود رو توی دهنش گذاشت.

"خب پس معلوم نیست قرارمون با آلیشا برای کِیه. درسته؟!"

لیام سرش رو به نشونه آره تکون داد و دیگه چیزی نگفت. زین هم ترجیح داد بدون به زبون اوردن حرفی فقط از سکوت لذت ببره.

وقتی این سکوت ادامه پیدا کرد و خسته کننده شد، لیام صندلیش رو عقب داد و بعد از گفتن شب بخیر به زین به سمت اتاقش رفت تا بخوابه و زین هم بعد از خوردن میوه هاش به اتاقش رفت...

***

فردای اون‌ روز تا ظهر اون دو نفر فقط درگیر چینش خونه و وسایلشون بودن و بلاخره بعد از چندین ساعت کار وقتی حسابی خسته شدن زین پیشنهاد داد از بیرون غذا سفارش بدن، اون ها ناهارشون رو باهم خوردن و با سلیقه باز هم به چیدن خونه پرداختن و به زنگ های‌ گاه و بی گاه آلیشا هم توجهی نکردن.

انگار این حقیقت که میگفتن، وقتی از لحظات لذت ببری زمان زودتر میگذره حقیقت داشت، چون کنارِ زین برای لیام زمان خیلی زود می گذشت...

طوری که اون روز متوجه نشد کی شب رسید و خستگی - که ناشی از کار کردن بیش از اندازه جفتشون در طول روز بود - زین رو ازش جدا کرد.

Insomnia [Z.M]Where stories live. Discover now