chapter three-The first meeting

Start from the beginning
                                    

"دلم برات تنگ میشه فرفری."

"منم دلم برات تنگ میشه لی."

بعد از شنیدن اون چند تا کلمه از زبون لاریسا، لب هاش رو روی لپِ دختر گذاشت و دوباره اون رو به خودش نزدیک کرد و بعد بوسه ی نرمی روی گونش کاشت.

دور شد و نگاه دیگه ای به خواهرش انداخت و بعد از چند ثانیه خیره موندن بهش بلند شد، ایستاد و دستش رو برای خداحافظی بالا آورد و همزمان گفت:

"خب فکر کنم وقتشه که بگم خداحافظ."

جف بعد از شنیدن این حرف سرش رو تکون داد و دست هایی که تو جیب کتش بودن رو درآورد. سرفه ای کرد و بعد آروم به سمت ماشین مشکی رنگش رفت و سوار شد و اون رو روشن کرد.

"خداحافظ لیام، حتما باهامون تماس تصویری بگیر."

و این آخرین حرفی بود که قبل از اینکه به سمت ماشین بره و سوارش بشه از مامان و خواهر کوچولوش شنید. باز هم لبخندی زد و پلک هاش رو برای تایید روی هم فشار داد.

بعد از سوار شدن و نشستن روی صندلیِ کنار راننده از گوشه چشم نگاهی به پدرش انداخت تا ببینه امروز اون مرد رو چه مودیه؟ میشه باهاش شوخی کرد یا مثل ادمای عصا قورت داده باید تا فرودگاه سیخ بشینه و هیچکاری انجام نده؟

بعد از یکم بررسی و تلاش برای تجزیه و تحلیل حالت چهره و احساسات جف، وقتی به هیچ نتیجه ای نرسید فقط گلوش رو صاف کرد و گفت:

"تو آقای بونهام رو بخاطر همین استخدام کردی! که اینجور مواقع به دردمون بخوره و نیازی نباشه جناب پینِ بزرگ از کارش بزنه."

"جناب پین بزرگ حق نداره تا رسیدن به فرودگاه یکم با پسرش حرف بزنه؟ به هر حال قراره مدت زمان زیادی ازش دور بمونه و این دردناکه پس باید بهش حق بدی که میخواد از وقت نهایت استفاده رو ببره. مگه نه پینِ جوان؟"

لیام از لحن رسمی پدرش آروم خندید و سرش رو برای تایید تکون داد. امروز روزِ خوبی بود و هیچ چیز نمیتونست خرابش کنه. چون محض رضای خدا... اون داشت به پاریس میرفت و گاد. این معرکه بود. پس مسلما برای لیامی که امروز انقدر رو مودِ خوبیه، صحبت کردن با پدرش مشکل به حساب نمیومد.

جدا از اون لیام واقعا جف رو درک میکرد و میفهمید که ممکه پدرش طی این مدت چقدر دلتنگش بشه. اما متاسفانه توی اون لحظه، رفتن به پاریس به حدی جذاب و هیجان انگیز بنظر میرسید که لیام نمی‌تونست باز هم، نقش یه پسر احساساتی که دوری خانواده آزارش میده رو - مثل همیشه - بازی کنه.

"خب حالا که میخوای با پسر عزیزت صحبت کنی؛ نظرت چیه بهم بگی این آشنای قدیمی که قراره با من به پاریس بیاد کیه؟"

جف خندید و سرش رو به طرفین تکون داد. نه امکان نداشت این یکی رو لو بده.

"اون همچنان یه سورپرایز می‌مونه."

Insomnia [Z.M]Where stories live. Discover now