💮پارت هشتاد و یکم💮

5.3K 870 33
                                    

-مامانبزرگ...لطفا گریه نکن...

بکهیون با لب هایی که اویزون بودن در حالی این جمله رو گفت که چشم های خودش هم داشتن تو اشک برق میزدن. با ملایمت صورت پیرزن رو بین دستاش قاب کرد و به زحمت لبخند زد.

-زود برمیگردم....بعدش دوباره دوست پسرت میشم و تو هم برام غذا درست میکنی باشه؟

حرفش باعث شد یه لبخند کوتاه روی لب های پیرزن بشینه اما دووم نداشت و محو شد و باعث شد بکهیون با بغض بغلش کنه و با شرمندگی نگاهی به صورت همسرش بندازه که داشت با ناراحتی این صحنه رو تماشا میکرد. اگه میتونست هر دوی اونا رو با خودش به سئول میبرد یا خودش اینجا میموند اما هیچ کدوم این موارد ممکن نبودن چون نه خودش محلی برای جا دادن بهشون داشت و نه اون دو نفر حاضر بودن از شهری که سالها توش زندگی کردن دل بکنن...

-مراقب خودت باش بکهیونا...شب ها انقدر دیر نخواب...

برای بار سوم این سفارشات به زبون پیرزن تو بغلش جاری شدن و بکهیون هم برای بار سوم شروع به چشم گفتن کرد.

-غذا هم خوب بخور...تو خیلی لاغر مردنی هستی...سریع سرما میخوری...

بکهیون خنده کوتاهی کرد و با پشت دست به گونه های خیسش کشید.

-یــا هالمونی...کاری نکن که ضعیف به نظر بیام....

پیرزن بی توجه به حرف بکهیون مشغول پاک کردن گونه های پسر روبروش با انگشتاش شد و ادامه داد.

-انقدرم واسه همه چی به خودت سخت نگیر...همه چی تقصیر تو نیست...یه سری چیزها از کنترل ادم ها خارجه...تو خیلی خودت رو اذیت میکنی عزیزدلم...

-ایگو...دیگه داری اذیتش میکنی میسون!!! بذار بچه لبخند به لب بره!

اقای چو که چند قدمیشون ایستاده بود با لحن سرزنشگری گفت و توجه بکهیون و همسرش رو جلب کرد.

-تو ساکت باش...تو که اینجا نبودی...همش سر مغازه ات بودی...من پیشش بودم و منم قراره دلتنگش بشم...

خانوم چو با حرص به همسرش توپید و بعد دوباره به سمت بکهیون چرخید.

-قول بده بیای بهم سر بزنی...

بکهیون چند تا نفس عمیق کشید و خودش رو وادار کرد دوباره لبخند بزنه. رفتارهای مادربزرگ همه چی رو براش سختتر میکرد.

-این دیگه چه حرفیه هالمونی...معلومه که میام...اصلا اگه بشه دوباره میام پیشت بمونم...

با لبخند گفت و دستی روی موهای سفید و نرم پیرزن که لبه پله ها نشسته بود کشید.

-نمیاد بمونه....اما حتما برای سر زدن میاد...

با صدای چانیول که یه دفعه با جدیت گفت بکهیون تازه یادش اومد که رئیسش هم چند قدمیشون ایستاده و داره تماشاشون میکنه. یه اخم کوتاه بین ابروهاش نشست اما حرفی نزد.

••💮SignMate💮•• Where stories live. Discover now