💮پارت هشتم💮

5.4K 1K 214
                                    

کیونگ سو وقتی کای گفت -خوب بیا بریم دوست شیم- ذره ای فکر نمیکرد اخرش به اینجا ختم شه.

توقع داشت مثلا برن پارک یا کافه ای جایی و عین دوتا ادم متمدن بشینن حرف بزنن و از علایق اشون بگن...از چیزهای مسخره کوچولویی که باعث میشه لبخند بزنن اما الان تو یه بار سطح پایین روی یه صندلی چوبی که یه قسمت اش شکسته بود و رون پاش رو اذیت میکرد نشسته بود و هیچ ایده ای نداشت قراره با دوست عزیزش چیکار کنه...چون کیم جونگین تا اینجا کیونگ رو عین توله سگ اش دنبال خودش کشیده بود و بعد بدون اینکه به کیونگ افتخار هم صحبتی بده چپ و راست شات بالا داده بود و حالا روی کانتر از حال رفته بود.

تقریبا داشت دیروقت میشد و این واقعا نگران کننده بود.

کیونگ پنج دقیقه گذشته در حالی که لب پایینش به طور مداوم لای دندوناش پرس میشد سرجاش بی حرکت نشسته بود و امیدوار بود اگه تکون نخوره صاحب بار بهش نگه که باید پا شن برن...اما از نگاه های مرد پشت کانتر معلوم بود که داره کم کم کفری میشه...چون کیونگ چیزی سفارش نمیداد و کای هم ظاهرا مرده بود.

اهی کشید و تصمیم گرفت با سرنوشت اش روبرو شه. داشت سعی میکرد کای رو بدون دست زدن بهش بیدار کنه که با کوبیده شدن صورت حساب جلوش روی کانتر از جا پرید.

اه دیگه ای کشید و از تو جیب کیف اش کیف پولش رو کشید بیرون و با لب های اویزون پول نوشیدنی ها رو حساب کرد.

صاحب بار تقریبا اسکناس ها رو از چنگش کشید بیرون و با حرص دور شد و کیونگ حسرت تموم پیتزاهایی که میتونست با اون پول بخوره رو تو چند ثانیه کوتاه خورد.

اینبار بازوی کای رو گرفت و چندین بار محکم تکونش داد. اما تنها چیزی که نصیبش شد یه صدای نا مفهوم بود که از لای لب های درشت و خوش فرم کای خارج شد.

کیونگ کوله اش رو از جلو روی سینه اش انداخت و بعد با هر مصیبتی بود بدن کای رو روی پشت خودش انداخت، اما هرکاری کرد زورش نرسید کامل کولش کنه و وقتی داشت حرکت میکرد پاهای کای پشتشون روی زمین کشیده میشد و همه چی رو برای کیونگ سختتر و برای کسایی که احتمالا چشم اشون بهشون میافتاد مضحک تر میکرد.

کیونگ موفق شد کای رو تا خارج بار و کنار خیابون بکشه اما الان سوال این بود که کجا برن!!!!؟؟؟

-کیم جونگین ادرس خونه ات چیه؟؟؟؟

با امیدواری ابلهانه ای پرسید اما جوابی نگرفت.

-خوش قیافه سگ اخلاق حرف بزن...نمیشه که تو کوچه بمونیم!!!

با اه و ناله گفت.

نمیتونست خونه خودشون هم ببرش چون هیچ ایده ای نداشت به مادر سختگیرش چه توضیحی بده.

با درموندگی نفس خسته ای کشید و بعد با هر خفتی بود گوشیش رو از جیب اش دراورد و شماره بک رو گرفت، بعد سه تا بوق که برای کیونگ اندازه سه قرن گذشت بک بالاخره جواب داد.

••💮SignMate💮•• Where stories live. Discover now