💮پارت چهل و پنجم 💮

4.6K 846 65
                                    

با بسته شدن در کمرش رو بهش تکیه داد و نفس گرفته و خسته ای که نشون از یه پرواز نه چندان خوشایند و درگیری فکری یه هفته گذشته رو داشت از بین لب هاش توی فضای تاریک راهرو رها شد. با پاش چمدونش رو یه کم به کنار هل داد و دوباره یه نفس عمیق دیگه...

فضای خونه تو سکوت کامل بود و تنها صدایی که به گوش میرسید صدای تیک تاک رو اعصاب ساعت دیواری تو هال بود که با پرویی حتی خودش رو تا اینجا میرسوند.

شاید بهتر بود به حرف هانا گوش میداد و شب رو باهاش به دیدن پدرش میرفت. اما با به یاد اوردن اینکه کل روزهای گذشته رو داشته دنبال چند لحظه تنهایی میگشته کامل فکر احمقانه و چند ثانیه ایش رو پس زد. اون هیچ دل خوشی از ملاقات های گاه به گاهش با پدر هانا نداشت. اون مرد زیادی مغرور و خود رای بود و از هیچ فرصتی برای منت گذاشتن سر چانیول چشم پوشی نمیکرد.

بیخیال چمدونش شد و راه افتاد سمت داخل. به محض ورود به هال و دیدن میز های چوبی ای که با دستیارش روش کار میکردن ابروهاش ناخواسته تو هم گره خورد.

دو روز زودتر برگشته بود اما اصلا ایده ای نداشت که قصد داره بکهیون رو باخبر کنه یا نه... شاید اگه شرایط جور دیگه ای بود همین الان یه جایی منتظر دستیارش بود تا با هم برگردن خونه اما حالا... فقط نمیدونست...

قدم هاش خودشون رو به سمت پله ها و بعد اتاق خوابش کشوندن.فقط میخواست تو ارامشِ پشت درهای اتاقش غرق بشه و به هیچی برای چند ساعت فکر نکنه. اما بعد از ورود به اتاق دیگه نتونست به همون سرعت و شوقی که بازش کرده بود ببندتش. با بهت به تخت خوابش خیره موند و بعد دستاش ناخواسته خیلی اروم و با احتیاط طوری که در اتاق حتی تق کوچیکی هم نکرد بستنش.

اه ارومی از دیدن موجود زیبای روی تختش از بین لب هاش دوباره در رفت. چطور میتونست به عصبانیتش ادامه بده وقتی بکهیون...,بکهیون,بود!

وقتی که اینجوری روی تخت چان دراز کشیده بود...

وقتی صورتش رو توی بالش چانیول فرو برده بود و وقتی تنها پوشش تنش یکی از بلیزهای چانیول و یه لباس زیر بود. فرمولی که میتونست قلب چانیول و تک تک هرموناش رو به تکاپو بندازه. با قدمای اروم رفت سمت تخت و زیر نور چراغ خواب به اولین دیوونگی زندگیش خیره شد... اولین اشتباهش...

لب های کوچیک بکهیون فاصله کمی از هم داشتن و صورتش نشون از این داشت که خیلی وقته به خواب رفته. بهرحال ساعت تقریبا سه صبح بود. پاهای برهنه اش روی ملافه های تیره رو تختی چانیول مثل یه اثر هنری به نظر میرسیدن و موهای قرمزش روی رو بالشتی سفید رنگ غوغا کرده بودن. قبل اینکه بتونه انگشتای تشنه اش رو کنترل کنه اونا رفته بودن بین موهای بکهیون و داشتن لمسشون میکردن. چند لحظه بعد کلا مغزش بی استفاده شده بود. خم شد و بینیش رو بین موهای نرم دستیارش فرو برد و عمیق ترین نفس ممکن رو کشید.

••💮SignMate💮•• Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ