💮پارت پنجاه و یکم💮

5.1K 837 134
                                    

پلکاش به ارومی از هم فاصله گرفتن و نگاهش برای چندین لحظه فقط گیج زد. جایی بود که یه مدتی میشد براش همیشگی شده بود...جایی که فکر میکرد بهش تعلق داره...جایی که اگه دست خودش بود دلش میخواست تا ابد توش بمونه...بین بازوهای چانیول...اما "همیشگی بودن" این اغوش دیگه براش تبدیل به یه ارزو شده بود.

اروم سرش رو از سینه چانیول جدا کرد و به صورتش خیره شد. به موهای خوش حالتی که خواب باعث شده بود به هم بریزن...به لب های درشتی که بکهیون به مزه اشون معتاد شده بود...به چشم های بسته ای که نیمه باز به نظر میرسیدن و به نظر بکهیون زیباترین و عجیب ترین چشم های دنیا بودن...به تک تک چیزهایی که مال خودش بودن و نبودن...

سرش رو جلو برد و اروم توی گودی گردن چانیول فرو بردش و چانیول ناخواسته تو خواب تکونی خورد و حلقه دستاش رو دور بدن بکهیون محکم تر کرد.

چانیول یه بوی خاصی میداد...نه عطرش بود نه افتر شیوش...بوی بدن خودش بود و بکهیون قبلا شنیده بود وقتی یکی رو واقعا دوست داری حتی بوی بدنش هم برات جذاب میشه و الان مطمئن بود هرکس این حرف رو زده عاشق بوده...

چانیول نه بوی شکلات مورد علاقه بک رو میداد نه بوی یه عطر گرون قیمت فرانسوی اما باز هم انقدر خوش بو بود که بک میتونست تا اخر عمرش توی گودی گردنش نفس بکشه و نخواد برای یه لحظه هم ازش جدا بشه. اما باید چند لحظه دیگه از جای گرم و نرمش ، از بهشت کوچیکش، دل میکند ...بلند میشد و اولین اجرهای ساخت جهنم اختصاصیش رو روی هم میذاشت.

نفس عمیقی کشید و بعد یه بوسه خیلی اروم به گردن چانیول زد.

-متاسفم که قراره قلبت رو بشکنم...از اولم لیاقتش رو نداشتم...

خیلی اروم زمزمه کرد. جوری که محال بود چانیولی که با ارامش با داشتن تنها کسی که میخواست بین بازوهاش خواب بود متوجه حرفش بشه. با ملایمت دست های چانیول رو از دور بدنش باز کرد و از روی تخت بلند شد.

دیشب بعد اون رابطه پر از دلتنگیشون روی مبل زیاد با هم حرف نزده بودن اما چانیول اخرش هم باز اومده تا کنارش بخوابه و بدون حرفی بکهیون رو کشیده بود تو بغلش. بکهیون هیچوقت فکر نمیکرد همچین رابطه هایی هم ممکن باشه...اینکه حتی وقتی از طرف دلخوری یا اون ازت دلخوره بازم نتونی زیاد ازش دور بمونی...

اما چانیول خیلی راحت تک تک فانتزی های مخفی شده تو سر بکهیون رو بدون اینکه خود بک اشاره ای بهشون بکنه عملی میکرد...و این فقط همه چی رو سختتر کرده بود!

بعد از اینکه ابی به صورتش زد راهی اشپزخونه شد و با سری که داشت از شدت افکار ناخوشایند منفجر میشد مشغول اماده کردن یه صبحونه ساده شد.

به خودش این باور رو داده بود که حسابی غرق کاره که با حلقه شدن یه جفت دست دور کمرش و چسبیدن به یه سینه محکم همه چی خراب شد. اه ارومی کشید و چونه چانیول اروم روی شونه اش جا گرفت.

••💮SignMate💮•• Where stories live. Discover now