پارت سی و سوم

5.2K 1K 129
                                    

چند لحظه به هم خیره موندن و بعد بک قبل اینکه چان بتونه مانعش بشه خودش رو از بین بازوهای چان بیرون کشید و پا شد ایستاد. وقتی دستای قوی چان دورش حلقه شده بود و نفسهاشون با هم برخورد میکرد نمیتونست راحت حرفش رو بزنه. همچین شرایطی باعث میشد گفتن رازش حتی سختتر به نظر برسه چون میترسید بعد فهمیدن همچین چیزی چان ازش زده بشه. سوزش مچ دستش کمتر شده بود اما هنوزم اونجا بود و بک رو تو این شرایط عصبی تر میکرد اما الان نمیتونست بهش زیاد توجه نشون بده...

-میخوام یه رازی رو بهت بگم...

زیر لب گفت و لحن پر تردیدش استرس چان رو تقریبا دوبرابر کرد.

-چی شده بک؟

بکهیون نفس عمیقی کشید و به چشمای منتظر چان خیره شد.

-شاید بعدش همه چی عوض شه...

چان اخمی کرد.

-یعنی چی؟

بک روی پاهاش تکونی خورد.

-همیشه به هرکی گفتم بعدش همه چی عوض شده...

-من هرکی نیستم! مهم نیس چی باشه، چیزی واسه من عوض نمیشه!

چان با جدیت و لحن قاطعی گفت و بک خنده ای کرد.

-رییس مثل همیشه خیلی بچه ای... شاید من بخوام بگم یه قاتل زنجیره ایم! مطمئنم بعد اون همه چی عوض میشه...

چان خنده ای کرد.

-از یکی مثل تو همچین کارایی برنمیاد!

بک نمیدونست واسه این جمله حس خوشحالی کنه یا بهش بربخوره. چون چان یا به جثه کوچیکش تیکه انداخته بود یا منظورش این بود که بک قلب این کارا رو نداره. اما فکرش رو زیاد مشغول نکرد.

-بعدش باید بهم یه قولی بدی...

-باشه... بگو چی...

چان با بی قراری گفت و بک اه دیگه ای کشید.

دستش اروم رفت سمت مچ بندش و چشمای چان با اشتیاق مسیر انگشتاش رو دنبال کردن.

بک نفس عمیق دیگه ای کشید و بعد مچ بند کشی رو از دستش دراورد و قدمی به سمت چان برداشت و بدون ذره ای مکث دستش رو جلوی چشمای چان گرفت.

قلبش تند تند میزد و حس میکرد کابین زیادی ساکت شده. دست چان بعد چند لحظه بالا اومد و اون یکی دستش روچسبید. مسلما داشت دنبال نشانه میگشت!

وقتی رو اون یکی دست هم نشانه ای پیدا نکرد چشماش به گشادترین حد ممکن رسیدن.

بک اه ارومی کشید. این لحظه ای بود که همه چی رو مشخص میکرد و سکوت چان داشت طولانی میشد.

-رییس...

اروم زمزمه کرد و نگاه چان بالاخره از مچش کنده شد.

••💮SignMate💮•• Where stories live. Discover now