💮پارت اول💮

10.6K 1.5K 534
                                    

با صدای باز شدن ناگهانی در خواب سبک اش پاره شد. پاهاش رو روی سطح نرم تشک اش کش و قوسی داد و لبخند کمرنگی زد. امروز اون روز بود!

-تولدت مبارک ......

--تولدت مبارک ...

- بکهیونی دوست داشتنی ما ...

-تولدت مبارک ...

چندباری پلک زد تا موقعیت دستش اومد. لبخند گشادی افتاد روی لب های صورتی اش.

امروز تولد اش بود!

نه هر تولدی ! تولد هجده سالگی اش!

الان بکهیون یه تغییر اساسی کرده بود. تغییری که همه تو هجده سالگی تجربه اش میکردن.

با یه حرکت تندی نشست و باعث شد مادرش که کیک به دست لبه تخت نشسته بود از جا بپره.

پدرش خنده ای کرد.

-بکهیونا زود باش دستت رو نشون بده بابات باید بره سرکار!

با حرف پدرش برادر کوچیکترش تهیونگ که تا حالا داشت سعی میکرد مچ بک رو حتی از روی استین چک کنه هیجان زده وولی خورد.

-زودباش دیگه ببک! زود باش! زودبــاش!!!

بک اخمی بهش کرد.

-هیونگ! بگو هیــــونگ تا نشونت بدم!

با حالت کشداری با اخم رو به برادر شیطونش گفت.

مادرش خنده ای کرد.

-بک بابات کار داره، لج نکن!

بک لبخند شادی به مادرش زد و بعد دستش رو روی استین دست راستش گذاشت.

قلبش با سرعت داشت انگار توی گوشش میزد.

این لحظه همه چی رو معلوم میکرد.

بک حتی وقتی دوازده شب شده بود مچ اش رو چک نکرده بود چون میترسید شایعه ای که میگن اگه قبل صبح تولد هجده سالگیت دستت رو چک کنی هیچوقت هم نشانت رو پیدا نمیکنی درست باشه. نمیخواست نفرین شده باشه! حاضر نبود کوچکترین ریسکی تو این زمینه کنه!

اما حالا دیگه چیزی نبود که مانع اش بشه.

هیجان زده استینش رو کنار داد و لحظه ای که قرار بود تبدیل شه به شیرین ترین لحظه زندگی اش درست برعکسش شد.

هیچی اونجا نبود!

مچ دست بک به صافی همیشه بود و خبری از یه نشانه قرمز رنگ که فقط مخصوص خودش و یه نفر دیگه تو دنیا بود نبود.

-وا...کو پس؟

اولین کسی که به حرف اومد تهیونگ بود و باعث شد بک از شوک دربیاد و نگاهش رو به سمت مادر پدرش سر بده.

پدر بک مچ بک رو چسبید و کشیدش جلو. با شست چندبار کشید روی پوست صاف دستش. انگار توقع داشت با اینکار نشونه یهو ظاهر شه. بعد با نگاه وحشت زده ای به دست چپ بک خیره شد. بک دلش هری ریخت.

••💮SignMate💮•• Where stories live. Discover now