💮پارت شصت و نهم💮

3.9K 828 24
                                    

وارد هال تاریک خونه شد و بدون اینکه حتی لحظه ای فکر روشن کردن محیط دورش به سرش بزنه سوئیچش رو روی میز پرت کرد و بعد با صدای ناهنجاری که تولید شد به سرعت از کارش پشیمون شد. نمیخواست دستیارش رو که احتمالا الان خواب بود بیدار کنه.

دستش بالا اومد و ماساژ کوتاهی به شقیقه اش داد. رابطه اش با هانا تبدیل شده بود به یه رولر کستر که روی دور کنده و یهو با سرعت گرفتن شوکه ات میکنه...رفتارای هانا روز به روز براش عجیب تر میشدن و مجبور بود خودش رو مقصر بدونه...شاید واقعا اونجوری که فکر میکرد خوددار نبود و احساسات قلبیش روی رفتاراش با دوست دخترش تاثیر گذاشته بودن...وگرنه دلیلی نداشت که هانا بیشتر از همیشه از بی توجهی هاش گله کنه و همش بخواد ببیندش...تا جایی که چانیول یادش بود اون ها قبلا خیلی خیلی کمتر همدیگه رو میدیدن و هانا هم مشکلی با رفتارهای چان و بی علاقگیش به همراهی باهاش نداشت....

اما حالا هانا از همه چی ناراضی بود و مدام راجب رفتارهای چانیول و حتی چیزهایی که یه بخشی از شخصیتش بودن نق میزد...و بد موقعی رو واسه این تغییر رویه انتخاب کرده بود چون چانیول رسما داشت بدترین دوران زندگیش رو میگذروند...

کت اسپرتش رو روی مبل پرت کرد و خودش رو هم کنارش انداخت و به سقف خیره شد...این روزها بیشتر از همیشه این واقعیت که اخلاق و شخصیت جالبی نداره تو چشمش میومد...تقصیر اون نبود که ادم قانون مند و ساکتی بار اومده و علاقه ای به شلوغ بازی نداره...یه لحظه دلش برای خودش سوخت...نه بک اون رو همین جوری که هست خواسته بود و ظاهرا نه هانا...انگار اونم رفتارای چانیول رو نمیپسندید و این مدته هم فقط تحمل کرده بود...

پنج دقیقه بعدی رو به سقف خیره موند و بعد فهمید که اینجوری خوابش نمیبره...تمام مدتی که با هانا بودن و دنبالش کشیده میشد تو فکر وقتایی بود که بکهیون دستش رو میگرفت و اون رو دنبال خودش به جاهایی که فکر میکرد محاله پا بذاره میکشوند...فقط بکهیون و هانا یه فرقی داشتن...بکهیون هیچوقت اشخاص دیگه ای رو وارد قرارهای دونفره اشون نمیکرد و هروقت دورشون رو اشنا میگرفت چانیول رو دنبال خودش به یه جای دیگه میکشوند اما هانا حتی خودش زنگ میزد و دوستاش رو خبر میکرد...شاید همیشه از کل تایم قرار هاشون فقط یک سومش رو تنها بودن و بقیه مواقع یه لشکر ادم که چانیول حتی اسمشون رو نمیدونست همراهیشون میکرد...

خودش رو از روی مبل بالا کشید و با قدم های خسته راهش رو به سمت اتاق دستیارش کج کرد...خیلی اروم دستگیره رو چرخوند...فقط میخواست یه نگاه کوتاه به بکهیون بندازه و بعد بره خودش رو وادار به خوابیدن کنه...

در رو نصفه باز کرد و وارد اتاق شد...فضای تاریک اتاق نمیذاشت چیزی رو بیینه بنابراین مجبور شد نوک پا نوک پا تا جلوی تخت بره...اما وقتی به ناحیه ای رسید که دیگه میتونست یه دید نسبتا خوب به اونجا داشته باشه یه اخم کوچیک بین ابروهاش افتاد چون تخت خالی بود...

••💮SignMate💮•• Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang