💮پارت پنجاه و دوم💮

4.5K 810 89
                                    

کیونگ از خودش توقع داشت که عصبانی باشه یا حداقل بهش برخورده باشه. توقع داشت بعد اون اتفاق ،بعد اون رفتار مسخره ای که کیم جونگین از خودش نشون داده بود دیگه دلش نخواد باز هم دور و بر اون پسر شکلاتی پیداش بشه اما تنها حسی که داشت نا امیدی محض بود!

نه خونش به جوش اومده بود نه حس خرد و خاکشیر کردن چیزی رو داشت. فقط عین یه لاستیک بادش خالی شده بود و به معنای واقعی پنچر حس میکرد پنچر شده.

صبح روز بعد فقط تونسته بود خودش رو از روی مبل خونه کای جمع کنه و یه یادداشت به ظاهر عادی و دوستانه براش بذاره و بعد از اونجا گم و گور بشه و تنها رفتار معترضانه ای که از خودش نشون داده بود خاموش کردن گوشیش بود که حتی اونم برای جلب توجه نبود! قصد داشت تا یه مدت به خودش و افکارش اجازه استراحت بده و از کای فاصله بگیره تا بتونه عقلش رو به کار بندازه و شاید اخرش به خودش بیاد و بتونه بالاخره از اون لعنتی دل بکنه! چون این دوستی مسخره بین خودش و کای تنها چیزی که به کیونگ میداد عذاب و ناراحتی ای بود که حتی جرات نمیکرد نشونش بده!

اما روز سوم وقتی وسط عکاسی دوربینش یه دفعه پیام خالی بودن باطری رو داد و هرچی توی کیفش گشت نتونست شارژرش رو پیدا کنه فهمید کلا از بدو تولد ادم بدبختی بوده چون اخرین باری که دوربینش رو شارژ کرده بود خونه کای بود و کیونگ به وضوح یادش بود که کجا اون وسیله لعنتی رو جا گذاشته.

نصف روز رو با قرض کردن شارژر از این و اون و شارژ کردن های نصفه نیمه گذروند اما فردا تعطیلات اخر هفته شروع میشد و واسه کیونگی که یه عالمه عکس برای گرفتن انتظارش رو میکشید، نبودن یه شارژر مثل کمبود اکسیژن بود.

حتی تا مرز خریدن یه دونه جدید هم پیش رفت اما بعد فهمیدن قیمت جدیدی که ازش بیخبر بود درحالی که عین یه پاپی لگد خورده دمش رو بین پاهاش قایم کرده بود تندی از مغازه بیرون زد و به این نتیجه رسید که اگه جلوی کیم جونگین غرورش برای بار ده هزارم با خاک یکسان شه بهتر از اینه که استاد مونِ خودشیفته جلوی کلاس ازش به عنوان یه دانشجوی بی لیاقت یاد کنه.

بنابراین انتهای روز در حالی که لب هاش به طور دراماتیکی اویزون بودن خودش رو دوباره جلوی در اپارتمان کیم جونگین پیدا کرد. تقریبا پنج دقیقه تمام با سطح در مسابقه خیره شدن گذاشت و شرایط رو سبک سنگین کرد.

کای این موقع روز یا خونه بود یا تو یه بار داشت خودش رو به سرطان گرفتن نزدیک تر میکرد. اگه بیرون بود که کیونگ شانس زیادی داشت و اگه تو خونه هم بود احتمال اینکه حموم باشه یا تو اتاق خواب باشه باز هم یه شانس چند درصدی به کیونگ برای حفظ غرورش میداد.

در نتیجه در حالی که تو دلش داشت با خدا برای ادم بهتری شدن عهد و پیمان میبست تند تند رمز در رو زد و وارد خونه شد. کفشاش رو به سرعت دراورد و یه نفس عمیق کشید. الان باید امیدوار میبود که شارژرش همون جایی باشه که رهاش کرده و با شناختی که از شخصیت بی حال کای داشت احتمال این قضیه هم بالا بود. نوک پا نوک پا راهرو کوچیک رو رد کرد و با لبخند وارد هال شد ، اما به محض ورود بلافاصله لبخندش برعکس شد و به این نتیجه رسید که خیلی خوش خیال بوده که فکر کرده میتونه بدون ابروریزی این بدشانسی رو رد کنه. نه تنها کای خونه بود، بلکه تنها هم نبود و یه زن میانسال خوش پوش روبروش روی مبل نشسته بود و نگاه دوتاشون با بهت به کیونگ دوخته شده بود. کیونگ برای یه لحظه خودش رو جای کسایی که داشتن تماشاش میکردن گذاشت. توی سالن نشستی و داری حرف میزنی که یهو یکی رمز در رو میزنه و نوک پا نوک پا عین دزدها میاد تو و بعد هم احمقانه بهت خیره میشه. از تصور شرایط و وضع مضحک خودش در این لحظه به سرعت قرمز شد.

••💮SignMate💮•• Where stories live. Discover now