💮پارت پنجم💮

5.9K 1.1K 354
                                    

گونه اش رو روی سطح سرد میز جا به جا کرد و اه خفه ای از لای لباش بیرون داد. این روزها تحمل کلاساش براش حتی سختتر از قبل هم شده بود.

افکارش بین پروژه اش ، اینکه میخواد شب غذا چی بخوره و اون پسره عجیب غریب در نوسان بود.

البته اون پسره شده بود پای ثابت افکارش و بقیه فکرها میومدن و میرفتن.

همینطور که با نوک انگشت زیر میز روی پاش شکل های نامفهوم میکشید از پنجره خیره شده بود به حیاط دانشگاه که برعکس این چند روزه افتاب کم جونی روشنش کرده بود.

این منظره ای بود که کیونگ انقدر تماشاش کرده بود که تبدیل شده بود به یکی از تصاویری که هیچوقت از سرش پاک نمیشه.

اون تو همه کلاسهاشون یه نقطه مورد علاقه داشت. یه جایی که نزدیک پنجره باشه...یه جایی که بیشترین فاصله ممکن رو از استاد داشته باشه و یه جایی که وایفای دانشگاه خوب انتن بده و بعد گذشت نصف ترم تو اکثر کلاساش این نقطه رو پیدا کرده بود و عین یه قانون نانوشته بقیه فهمیده بودن که نباید جاش بشینن چون دو حالت داشت یا سگ میشد یا مظلوم میشدو لباش رو اویزون میکرد و کی بود که دلش بیاد به اون چشمای(نسبتا) مظلوم نه بگه؟

کیونگ تقریبا بین هم کلاسی هاش بخاطر عکس هایی که میگرفت محبوب بود اما تو درسای تئوری همیشه پایین ترین نمرات رو میگرفت چون براش مهم نبودن و کیونگ فقط واسه چیزی تلاش میکرد که براش مهم باشه.

سرش یه دفعه از روی میز بلند شد و با بهت به منظره پشت پنجره خیره شد. چندباری پلک زد تا مطمئن شد خواب نیست چون دیدن خواب اون پسره دیگه یه چیز عادی تو هفته گذشته شده بود، اگرچه که تو واقعیت پسره اصلا دوباره جلوی چشم کیونگ پیداش نشده بود.

وقتی بالاخره مطمئن شد خواب نیست حس کرد تمام بدنش از هیجان داغ شده و یکی یه مقدار زیاد اندورفین بهش تزریق کرده.

هرچی داشت رو تقریبا چپوند توی کیفش و از جا پرید و تازه اون موقع بود که متوجه شد وسط کلاسه چون نگاه همه چرخید سمتش.

-بـ...ببخشید استاد من برام کار مهمی پیش اومده باید برم!

هول هولی گفت و بدون اینکه منتظر واکنش استادش بمونه از در دوید بیرون. درحالی که به سمت انتهای راهرو میدوید تند تند بندهای کوله پشتی اش رو روی شونه هاش ثابت کرد و بالاخره خودش رو رسوند به حیاط دانشگاه.

با اینکه افتاب بود اما سوز سردی به صورتش خورد.

کیونگ با قلبی که تند تند تو قفسه سینه اش میکوبید اطراف رو از نظر گذروند.

گم نشو...گم نشو...

تو سرش التماس میکرد.

خودش رو به پشت پنجره کلاس رسوند و با نگاه مضطربی اطراف رو چک کرد اما دیگه خبری از پسره نبود.

••💮SignMate💮•• Where stories live. Discover now