💮پارت هفتاد💮

4.4K 813 76
                                    

با تکون تکون هایی که یکی به شونه اش میداد به سرعت چشماش از هم فاصله گرفتن.

-بکهیون...؟

قبل از اینکه بفهمه چه اشتباهی رو مرتکب شده این کلمه به زبونش جاری شد و بعد چشم هاش تو چشم های سرد دختری که بالای سرش بود خیره موند.

-منم اوپا...چرا رو مبل خوابیدی؟

چند دقیقه طول کشید تا مغزش بتونه شرایط رو تحلیل کنه و بعد خودش رو بالا کشید و همینطور که با دست موهاش رو عقب میداد نگاه کوتاهی به هانا که روبروی مبل بود کرد.

-نمیدونم...خوابم برده؟ساعت چنده؟ اینجا چیکار میکنی؟

هانا اخم کمرنگی کرد.

-واسه خونه دوست پسرم اومدن باید دلیل داشته باشم؟

چانیول خسته تر از این بود که بخواد یه بحث بی معنی دیگه رو شروع کنه بنابراین لبخند سردی زد.

-نه ...فقط تعجب کردم...

هانا خودش رو کنارش روی مبل مهمون کرد و بعد بی علت مشغول مرتب کردن یقه بلیز چانیول شد.

-راستش از پریشب که اونجوری از هم جدا شدیم و تو یه کم عصبانی بودی حس و حال خوبی نداشتم...فکر کردم بیام با هم ناهار بخوریم ...یه کم هم حرف جدی دارم...

چانیول خودش رو از روی مبل بالا کشید تا علتی برای جدا شدن دستای هانا از یقه اش بده. دو روز بود که از بکهیون بی خبر بود و حتی توانایی نفس کشیدنِ درست درمون هم نداشت چه برسه به بحث جدی...

راه افتاد سمت اشپزخونه و به حرف اومد.

-راجب چی؟

هانا بلند شد و دنبالش راه افتاد.

-خب راستش بابا یه مدته که هی بهم فشار میاره ...

چانیول همینطور که برای خودش تدارک یه قهوه برای رفع سردرد کشنده اش رو میدید ابروهاش رو به هم نزدیک کرد.

-واسه چی؟

-میگه تو و چانیول کی میخواید زندگی اتون رو به طور رسمی شروع کنید؟

انگشتای چانیول روی دسته قهوه جوش خشک شدن.

-واسه چی همچین حرفی میزنه؟

در حالی که دیگه نمیتونست اخمش رو پنهان کنه پرسید و هانا کمرش رو به کانتر تکیه داد.

-خب ...نمیدونم...اما راست هم میگه...من و تو خیلی وقته همدیگه رو میشناسیم و تازه هم نشان هم هستیم...علتی نداره بیشتر از این بخوایم صبر کنیم...فقط کافیه یه تاریخ انتخاب کنیم و من بقیه کارها رو انجام میدم و میتونیم رسمی اش کنیم...

چانیول با درموندگی انگشتاش رو روی پیشونیش کشید و یه نفس عمیق رها کرد.

-هانا من الان تو شرایطی نیستم...

••💮SignMate💮•• Where stories live. Discover now