Got The Sunshine On My Should...

Von PersianGayVodka

130K 29.3K 25.8K

[Completed] پنج سال پیش، هری استایلز برای تبدیل شدن به یک خواننده و هنرمند، زادگاهش رو ترک کرد. هری به اون چ... Mehr

Got The Sunshine On My Shoulders
1.
2.
3.
4.
5.
6.
7.
8.
9.
10.
11.
12.
13.
14.
15.
16.
17.
18.
19.
20.
21.
22.
23.
24.
25.
26.
27.
28.
29.
30.
31.
32.
33.
34.
35.
36.
37.
38.
39.
40.
41.
42.
43.
44.
45.
46.
47.
48.
49.
Got The Sunshine On My Shoulders

50.

2.5K 462 399
Von PersianGayVodka

اینم از آخرین سلام بر شما.

امیدوارم مورد قبولتون واقع بشه. :*

----

هری برای چندمین بار غر زد: "نمی‌فهمم این کارا واسه چیه،" لویی که در تمام مدتی که توی ماشین بودند، حرفی به زبون نیاورده بود و به طرز مشکوکی ساکت بود، چیزی نگفت و فقط یک بوسه‌ی دیگه روی پیشونی هری کاشت.

لیام از صندلی جلو رو به هری گفت: "گفتم که! سورپرایزه." آنه که کنار هری نشسته بود به آرومی خندید و کنجکاوی هری به طرز نگران‌کننده‌ای شدیدتر شد.

هری در حالی که تکون می‌خورد پرسید: "حالا چرا باید چشم‌بند بزنم؟" لویی دستش رو فشرد.

"عزیز دلم گفتم که سورپرایزه. یعنی نمی‌خوایم تو بدونی داریم کجا می‌ریم."

هری در حالی که سرش رو به شونه‌ی لویی فشار می‌داد غر زد. لباس خواب تنش بود و فقط یدونه هودی روش پوشیده بود تا سردش نشه. آنه، قبل از این‌که حتی بهش فرصت صبحونه خوردن بده، به خونه‌اشون حمله کرده بود و هری رو دزدیده بود... یعنی الان هری هم گرسنه است، هم سردشه و هم بدبخته. و البته چشم‌هاش هم بسته است.

حداقل به نظر می‌رسید لویی یکم برای حال هری احساس بدی داره. لویی در طول مسیر نگاهش رو به هری دوخته بود و دست‌هاش رو با آرامش بین موهای مرد می‌کشید. اما خوب درسته شرایط سخت بود اما هری قرار نبود کنترلش رو از دست بده. حداقل نه وقتی که قراره از ماشین پیاده بشه و بفهمه کجا رفتند.

لیام با صدای بلند گفت: "بفرمایید! آماده‌ی سورپرایز بشید!" و بعد احتمالاً ماشین رو از جاده‌ی اصلی خارج کرد چون ناهمواری‌های راه به شدت به چشم می‌اومد، سپس پارک کرد. هری کورکورانه دستش رو روی در ماشین حرکت داد تا دستگیره رو پیدا کنه چون دیگه نمی‌تونست منتظر بمونه.

وقتی سرانجام تونست از ماشین پیاده بشه، کمی تلوتلو خورد و تقریبا یک دقیقه طول کشید تا تونست خودش رو جمع و جور کنه و صاف بایسته.

تنها چیزی که هری رو مجاب کرد تا زودتر خودش رو جمع و جور کنه و شق و رق بایسته این بود که شاید الان روبه‌روی یه گودال پر از تمساح ایستاده بود. شاید همه بالاخره می‌خوان انتقام کار هری رو بگیرند و اینطوری از شرش خلاص بشن.

لویی بازوهاش رو به دور کمر هری حلقه کرد و چونه‌اش رو روی شونه‌ی مرد گذاشت: "ازم عصبانی نشو. این چشم‌بند ایده‌ی لیام بود."

هری آه کشید اما همچنان عصبانی بود. اما لویی در تمام این مدت، کمر هری رو گرم نگه داشته بود و هنوز هم بوی نرمیِ ملافه‌های تخت‌خواب رو می‌داد.

هری خودش رو به لویی تکیه می‌ده و می‌گه: "حالا می‌تونم چشم‌بندم رو بردارم؟" مطمئن نیست بقیه کجا رفته‌ان. یه صداهایی از دور به گوشش می‌رسه اما به گوش هری آشنا نیستند.

لویی پاسخ می‌ده: "چند ثانیه دیگه صبر کن." سپس هر دو دست هری رو می‌گیره و به سمت نامشخصی راه می‌ره. هری، چمن نرم و مرطوب رو زیر کفش‌هاس احساس می‌کنه. و کمی بعد، زمین زیر پاهاشون برای چند قدم ماسه‌ای می‌شه و سپس سفت. پاشنه‌ی کفش‌هاشون بر اثر برخورد با زمین صدای تق‌تق می‌ده.

لویی می‌گه: "خیلی خوب،" سپس در حالی که دست‌هاش رو روی شونه‌های هری می‌ذاره، مرد رو متوقف می‌کنه و ادامه می‌ده: "به این سمت برو. و بفرمایید!"

هری پرسید: "الان چشم‌بندم رو بردارم؟" و دست‌هاش به سمت پشت سرش پرواز می‌کنند. سعی می‌کنه گره‌ی کوری که لویی با یکی از روسری‌هاش زده رو باز کنه اما خیلی موفق نیست. لویی دست‌هاش رو به سمت پشت سر هری می‌بره و بهش کمک می‌کنه.

وقتی چشم‌بند، از صورتش پایین می‌افته، هری برای چند ثانیه پشت سر هم پلک می‌زنه تا چشم‌هاش به نور شدید عادت کنه. طیف‌های رنگی تاری که هری می‌دید، کم‌کم به خودشون شکل گرفتند، از سایه‌های سبز تا سیاه، قهوه‌ای و خاکستری. اون‌ها در یک محوطه‌ی باز قرار دارند و زیر یک سایبان ایستاده‌ان. تا جایی که هری می‌تونه ببینه، چیزی غیر از درخت و تپه‌های تار و یک آسمون آبی ناواضح وجود نداره. همه چیز خیلی دور به نظر می‌رسه. اون‌ها می‌تونن هر جایی باشند، اما- اما...

"لویی..." هری به سمت لویی می‌چرخه اما لویی دیگه سر جای سابقش نبود. در عوض منظره‌ی رو‌به‌رو،  باعث می‌شه تا چشم‌های هری بدرخشه. منظره‌ای که کاملاً به چشم هری آشنا بود... باریکه‌ای از سنگ و شن که وسط چمن‌های سرسبز قرار داشت و فضایی برای جشن گرفتن بود.

"لویی... اینجا رویاله!" لویی خندید و گفت: "می‌دونم."

هری به سمت لویی چرخید و با همسرش چشم تو چشم شد. خواست سوالاتی که ذهنش رو درگیر کرده بودند رو به زبون بیاره که لویی دست کوچکش رو پشت کمر هری گذاشت.

لویی گفت: "آم... الان—" صداش کمی عصبی به نظر می‌رسید. "قبل از این‌که برگردی، می‌خوام بهم قول بدی که جیغ نمی‌کشی."

هری نفس‌نفس زنان گفت: "یا خدا! منو آوری اینجا تا بکشی!"

لویی خندید اما خنده‌اش خیلی سطحی بود و به دل هری ننشست. لویی خیلی آروم و با صدایی که کمی خش داشت رو به هری گفت: "خفه شو." بعد دست‌های لرزونش رو پشت کمر هری گذاشت. خیلی واضح می‌لرزید.

و شونه‌های هری برخلاف میلش، به سمتی که لویی می‌خواست، متمایل شد.

"فقط— واسه این می‌گم جیغ نکش چون دفعه‌ی قبل این اتفاق افتاد و من نمی‌خوام دوباره مهمون‌ها بترسن."

هری بلافاصله پرسید: "دفعه‌ی قبل؟" و احساس کرد نفس کشیدن براش سخت شده. "چی—"

لویی حرف هری رو قطع کرد و گفت: "یه لحظه بهم وقت بده." و گرمای دستش رو از هری گرفت و چند قدم دور شد. هری به سمت عقب متمایل شد و هوای تازه به صورتش برخورد کرد. "خوب هری، حالا برگرد."

زمان از دست هری در رفته بود. یک ثانیه یا شاید حتی پنجاه دقیقع طول کشید تا اون چه که پیش روش می‌دید رو درک کنه.

لویی جلوش قرار داره. لباس خواب تنشه و یه جلیقه گرم که بافت پشمی داره روش پوشیده. لباس‌هاش مضحک به نظر می‌رسه. موهاش رو با دست پشت گوشش می‌ذاره و کمی می‌لرزه. لویی، روبه‌روی هری زانو زده...

لویی- لویی داره چیکار می‌کنه؟

هری می‌گه: "داری چیکار می‌کنی؟" و با دیدن لویی در اون حالت، زانوهاش رسماً تبدیل به ژله می‌شه و می‌لرزه. "به نظر می‌رسه دارم چیکار می‌کنم؟ البته- یه لحظه وایسا." و بعد دستش رو توی جیبش می‌بره و دنبال چیزی می‌گرده. هری احساس می‌کنه قراره غش کنه یا مثل دیوونه‌ها جیغ بکشه.

قطعاً این نمی‌تونه— آره! هری قراره بله بگه! یه جعبه‌ی کوچک توی دست‌های لویی قرار داره. اون رو باز می‌کنه و هری، زیباترین حلقه‌ای که تا به حال به چشم دیده بود رو می‌بینه...

لویی با دیدن حالت چهره‌ی هری می‌گه: "صحیح—" در واقع هری هیچ ایده‌ای نداشت که قیافه‌اش الان چجوریه چون حتی نمی‌تونست اجزای صورتش رو احساس کنه! نوک انگشت‌های سوزن سوزن می‌شد و تمام بدنش بی‌حس شده بود. در واقع، در این لحظه، هری چیزی جز یک ضربان قلب نبود! "هری- من یه سخنرانی آماده کردم ولی فکر کنم خیلی ناجور باشه. واسه همین ترجیح دادم یک‌سره برم سر اصل مطلب و اینطوری جلوت بال‌بال بزنم."

هری می‌گه: "لویی—" و آشفتگی از صداش می‌باره. دست‌هاش رو جلوی دهنش می‌ذاره و سعی می‌کنه تا حرف بزنه اما در نهایت فقط موفق می‌شه که آواهایی عجیب و غریب از خودش تولید کنه.

لویی لبخندی می‌زنه: "هیش..." و صداش دیگه عصبی به نظر نمی‌رسه. "هری، خودت می‌دونی که من حتی نمی‌تونم زندگی‌ام رو بدون تو تصور کنم." هری احساس سبکی می‌کنه. "فکر می‌کنم- فکر می‌کنم که من و تو به اندازه‌ی کافی بالغیم و آماده‌ی بودن کنار هم تا همیشه‌ی همیشه هستیم. نه؟"

هری بی‌صدا سر تکون می‌ده و سعی می‌کنه گریه نکنه. دست‌هاش رو محکم‌تر روی دهنش فشار می‌ده.

لویی پوزخند زد و ادامه داد: "خوب پس دیگه لازم نیست ازت بخوام تا مال من بشی و من رو تبدیل به خوشحال‌ترین مرد دنیا بکنی، چون تو همین الانش هم مال منی و هر روزم رو زیباتر از قبل می‌کنی. ولی- مدت زیادی از آخرین باری که در این موقعیت بودیم و من جلوت زانو زدم گذشته... ما خیلی تغییر کردیم و دیگه اون هری و لویی سابق نیستیم."

قلب هری تیر کشید. اینا چیزی بیشتر از یه مشت خاطره نیست اما هر کدومشون شبیه یک زخم خفیف روی قلب هری بودند- ولی لویی حق داره. اون پسر فرفری و خوشحال 18 ساله که با عشق خوشگلش ازدواج کرده بود بیشتر شبیه یک روحِ مرده بود تا یک انسانی که هنوز هم زنده است و داره نفس می‌کشه. زندگی اون پسر کاملاً از این رو به اون رو شده بود. به یاد آوردن این خاطره‌ها و همچنین دیدن عکس دو نفرشون برای هری دردناک بود چون می‌دونست پس از اون زمان، یه روزی رسید که دیگه با هم خوشحال نبودند.

لویی دست‌هاش رو به جعبه‌ی کوچکی که در دستش بود فشار داد و گفت: "از اولین باری که در این موقعیت بودیم، ده سال گذشته، و خیلی بیشتر از اون چیزی که بخوام بهش اهمیت بدم، از وقتی که برای اولین بار فهمیدم عاشقت هستم. فکر کنم هر روز از زندگی‌ام با عشق تو گذشت. پس فکر کنم— چیزی که الان می‌خوام بگم اینه که من فقط یه پسر—"

هری با سکسکه گفت: "تو سی سالته." و اجازه داد اشک‌ها از گونه‌هاش سرازیر بشن. به هر حال، بیشتر از این دیگه نمی‌تونست لویی رو با لباس‌خواب و در حال خواستگاری ببینه ولی گریه نکنه. از گریه کردن هم خجالت نمی‌کشه.

لویی نیشخند می‌زنه و می‌گه: "ببخشید. این مرد جلوی— جلوی یه پسر—"

هری می‌خنده: "لویی،" و بدنش بالاخره بهش اجازه‌ی حرکت می‌ده. البته حرکت کلمه‌ی گنده‌ای واسه یکم تکون خوردنه. جلوی لویی زانو می‌زنه و تا جایی که بتونه دست‌هاش رو دور مچ مرد حلقه کنه بهش نزدیک می‌شه.

لویی حرفش رو تموم می‌کنه: "این مرد سی ساله از اون پسر می‌خواد تا باهاش ازدواج کنه." و چشم‌هاش به طرز عجیبی می‌درخشه.

هری صورت لویی رو لمس می‌کنه و در حالی که تقریباً داره هق‌هق می‌کنه و به سختی نفس می‌کشه، لبخند می‌زنه و می‌گه: "ما همین الانش هم با هم ازدواج کردیم."

لویی فوری سرش رو تکون می‌ده و پاسخ می‌ده: "می‌خوام دوباره باهات ازدواج کنم."

هری با لبخند می‌گه: "فکر نکنم بشه‌ها-"

"یعنی... اگه نمی‌خوای، می‌تونی بگی نه-"

هری فریاد می‌زنه: "نه!" و سپس وحشت‌زده دست‌هاش رو روی دهنش می‌ذاره. لویی قهقهه می‌زنه. "منظورم بله است. وای خدا، لویی، بله باهات ازدواج می‌کنم. خودت می‌دونی که حتی لازم نیست بپرسی-"

هری فرصت تموم کردن حرفش رو پیدا نمی‌کنه چون لویی کلمات رو از دهنش می‌دزده، در حالی که جعبه‌ی حلقه هنوز هم توی دست‌هاشه، صورت هری رو قاب می‌گیره و جوری لب‌هاش رو می‌بوسه که نفس کشیدن رو از خاطر می‌بره.

توی دهن هری می‌گه: "بله،" و در حالی که بوسه‌های کوچک و شلخته‌اش رو بر جای‌جای صورت هری می‌ذاره، زمزمه می‌کنه: "عاشقتم، ممنونم."

هری پاسخ داد" نیازی به تشکر نیست،" و احساس آزادی بیشتری وجودش رو فرا می‌گیره. انگشت‌هاش رو به آرومی بین موهای لویی حرکت می‌ده و اون‌ها رو به هم می‌ریزه. صورتش رو در موازات صورت لویی نگه می‌داره و با لب‌های یاقوتیِ قرمز رنگش، نیشخندی می‌زنه: "زود باش حالا حلقه رو بهم بده."

لویی می‌خنده و جعبه رو بالا میاره. و وقتی هری به حلقه نگاه می‌کنه، چند قطره اشک دیگه از گونه‌اش به پایین می‌ریزه. خیلی زیبا بود. یه انگشتر ظریف با سایه‌ای از رنگ رزگلد. به نظر می‌رسید تکه‌ای از خورشیده.

لویی با لبختد انگشت دست چپ هری رو نوازش می‌کنه و می‌گه: "البته تو یه حلقه دیگه هم داری." حلقه‌ی قدیمی هری، در انگشتش برق می‌زنه.

هری پاسخ می‌ده: "خوبه، من ده‌تا انگشت دارم." و بعد دستش رو روی زانوی لویی می‌ذاره. "برو که بریم."

آهسته و آروم، لویی حلقه رو از جعبه بیرون میاره، خیلی مودبانه و رسمی دست هری رو لمس می‌کنه. چهره‌ی لویی زیر نور آفتاب مثل خورشید می‌درخشه.

با تلاش همدیگه، حلقه رو در انگشت هری می‌ذارن و پسپ، لویی هر دو دست هری رو به سمت لب‌هاش می‌بره و بندبند انگشت‌هاش رو تک به تک می‌بوسه.

از پشت سر، کله‌ی لیام نمایان می‌شه و زمزمه‌کنان از هری می‌پرسه: "گفتی بله؟" و هری غرق در خوشحالی و خنده می‌شه.

وقتی که لیام مطمئن می‌شه هری جواب بله داده، به سمت دیگه‌ی چمن‌ها می‌ره تا به بقیه اطلاع بده. هری و لویی هم بلند می‌شن، دست هم رو می‌گیرن و به آرومی شروع به راه رفتن می‌کنن. هری در حال فکر کردن به جشن دومین عروسی‌اشه. دومین عروسی‌اشون. عروسی‌ای که به هم قول دادند این زندگی و زندگی پس از این رو با هم بگذرونن.

هری و لویی کنار یه آب‌نما که پر از سکه است متوقف می‌شن. لویی دستش رو توی جیبش فرو می‌بره و بعد یک سکه به هزاران سکه‌ای که توی آبن‌نما هستند و برق می‌زنند اضافه می‌کنه. هری که دستش رو دور بازوی لویی پیچیده بود پرسید: "این واسه چیه؟" چند قدم اون‌ورتر، توی رستورانِ محوطه، آنه برای هری دست تکون می‌ده و به میزی که برای جشن تدارک دیده بودند اشاره می‌کنه.

لویی شونه‌هاش رو بالا می‌اندازه و می‌گه: "خوش‌شانسی." و به هری لبخند می‌زنه. این چین و چروک‌های کنار چشم‌های لویی، که فقط وقتی که لبخند می‌زنه نمایان می‌شن، چند روزیه که چهره‌ی مرد رو ترک نکرده.

"خوش‌شانسی برای چی؟"

لویی باز هم شونه بالا می‌اندازه، روی نوک پاهاش می‌ایسته و پیش از این‌که روی لب‌های هری نوک بزنه می‌گه: "زندگی. باید یه عروسی دیگه هم تدارک ببینیم. می‌دونی دیگه، یه لباس مناسب بپوشیم و کلی بریز و بپاش راه بندازیم تا مورد قبول حضرت عالی قرار بگیره."

هری نیشخندی زد و انگشت‌هاش رو در آب‌نما فرو کرد تا فقط بتونه نوک دماغ لویی رو خیس کنه: "من که یه عالمه ایده دارم."

لویی از خیس شدن نوک بینی‌اش شوکه می‌اش شوکه می‌شه و به ثانیه نمی‌کشه که کل دست‌هاش رو توی آب‌نما خیس کنه و از هری انتقام بگیره. هری فوری می‌خنده و در حالی که جیغ می‌کشه، فرار می‌کنه.

اون قدری که هری دلش می‌خواست درباره‌ی ازدواجشون وراجی کنند، حرف نمی‌زنند اما سرانجام، لویی با یک کت و شلوار آبی تیره زیبا و لبخندی که هری حتما یه روزی درباره‌اش آهنگ می‌نویسه، در انتهای سالن منتظر هری ایستاد. همه- نایل، لیام، خانواده‌ی هری، خانواده‌ی لویی و حتی داستی (که یه پاپیون کوچک دور گردنش داشت) در اونجا حضور داشتند و هری و لویی‌اش که از سر خوشحالی گریه می‌کردند و همزمان می‌خندیدند رو می‌دیدند. یه عالمه رقصیدند و برای اتاق پذیرایی و اینستاگرام مسخره‌ی هری یه عالمه عکس گرفتند.

هری و لویی از اول جشن و تقریباً تا آخرش، هم دیگه رو در آغوش گرفته بودند. هری کمر لویی رو گرفته بود و نمی‌ذاشت لویی حتی یک قدم اون‌ورتر بره. و هر بار هم با هم چشم تو چشم می‌شدند، بوسه‌ای بر روی لب‌های همدیگه می‌ذاشتند.

و بعد، دقیقاً پس از نیمه‌شب، وقتی که چندین‌ بطری شامپاین نوشیده بودند، یه نفر یه دسته گل رو به هری داد.

سپس جما داد زد: "دسته گل رو به عقب پرت کن!" صداش حتی از صدای آهنگ هم بلندتر بود.

هری کنار میز ایستاد، پاهاش از خستگی و خوشحالی می‌لرزید. خسته، خوشحال و مست. و وقتی چند ساقه گل رو بین دست‌هاش گرفت، چراغ‌های سالن به سمتش چرخید. خسته و مست، آرزو کرد و مثل یک قول، پیش خودش گفت که یه روزی، شاید ده سال دیگه، دوباره این‌هار تکرار کنند و به خودشون یادآوری کنند که چقدر تغییر کردند اما باز هم کنار هم خوشحال‌اند.

چراغ‌ها حرکت می‌کنند، نایل هورا می‌کشه و هری، پس از این‌که چشم‌هاش رو می‌بنده، دسته‌گل رو پرتاب می‌کنه.

در اون طرف سالن، در تاریکیِ بین جمعیت، لویی دستش رو بالا میاره و دسته‌گل هری رو می‌گیره. :‌)

----

~ پایان

----

اگر خواستید، حرف‌های پارت بعد رو بخونید.

Weiterlesen

Das wird dir gefallen

42.9K 13.8K 56
[ C o m p l e t e d ] لویی یه پری ظریف و کوچولو و حساسه که دوست داره از دید بقیه ترسناک باشه و هری به مردم صدمه می‌زنه... طبیعتا این دو تا از هم متن...
12.2K 2.9K 30
از بدو تولد متعلق به او و اژدها هایش بود. شهرش سوخت و ویران شد و خودش اسیر شد و به هرزگی گرفته شد. به چشمانش نگاه کرد و دلباخت، نگاهش از پا می انداخت...
3K 803 25
کیم جونمیون، آیدلی که بعد از دیسبندی گروهش به بازیگری و کارهای سولو مشغول شده، یکی از منفورترین سلبریتی‌های کره‌است. با این حال، زندگیش به دلیل وجود...
31K 4K 32
چی میشه اگه جیمین امگای باردار که تا حالا با کسیم نبوده از طرف الفاش هرزه خطاب شه و بعد یه شب جیمین از خونه الفا بزنه بیرون دردش بگیره و با یه الفا ا...