Pancake | Kookmin {COMPLETED}

By blackstarWrites

227K 45.9K 16.1K

جیمین دلش می‌خواد از دست جئون جونگ‌کوک داد بزنه چون اون آدم نیست، بلای آسمونیه. چاپ شده توسط نشر مانگاشاپ #1... More

شروع کنیم؟
شخصیت ها
فالگیر قلابی
بالش
کابوس زنده
دستور شکلاتی
شماره اشتون هاوف
سرباز JK
مبارزه
گربه ها در حمام
احمق
زنده بمون جیمین
دعوت
سایه
هیجانات سیاه
رز طلایی
غریبه عصبی
دارم پرواز میکنم
سیب زمینی
بهم اعتماد داری؟
رز
دردسر
دست و پا چلفتی
دو تا پای برهنه
پیژامه گلدار
دستیار شعبده باز
شیون
بهتر از قرص خواب آور
سیاه و سفید
ممنون
ریوجین
رئیس
دو‌ پنگوئن و اسلحه دوست‌داشتنی
دو پنگوئن و اسلحه دوست‌نداشتنی
همکار جدید
شیرفهم شدن
انجام شد
فرفریِ خنگ
فرشته نجات
نقشه
نُچ
مربای عشق
بوسان بوی‌فرندز
البته که آماده‌ام
به خو‌شمزگی پنکیک
تموم کنیم؟
بهترین کاور
🥞چتِ لورفته‌🥞

بابایی

3.3K 807 618
By blackstarWrites

حتی نمیدونم این بار چندمه که حالت تهوء باعث میشه سمت سرویس بهداشتی بدوم! اما برای اولین بار اینو از جونگ کوک میشنوم که:

" صبر کن! شاید حامله باشی! "

وحشتناک تر از اون، گوش دادن به ناله احمقانه ایه که از دهان خودم بیرون میاد:

" برای هشتمین بار؟! نه! "

نق نقو با گیجی تمام دستاشو بالا میاره. تلاش میکنه با خونسردی سوالشو به زبون بیاره. سوالی که در واقع توی سر خودم هم شناوره:

" چی گفتی جیمین؟! تو الان گفتی بار هشتم؟! داری بهم میگی هفت بار دیگه هم، هفت تا اسپرم وارد بدنت شدن و هفت تا بچه از اون جا بیرون اومدن؟! "

نق نقو مثل آتشفشانی به نظر میاد که جلوی فورانش رو گرفته! با وحشت دستهامو روی شکمم میذارم و بعد از مطمئن شدن بابت این که هیچ موجود زنده ای اون تو نیست، نفس راحتی میکشم:

" جونگ کوک فقط داره مزخرف میگه! "

همین لحظه صدای خنده پسر خرگوشی به هوا بلند میشه. به بالاتنه برهنه اش زل میزنم که روی تخت بزرگ وسط اتاق لم داده و نوار باریکی از آفتاب دقیقا روی نیپل هاش افتاده " مرض! به چی میخندی کدوتنبل؟ "

" جئون جیمین! تو چرا همیشه همه چیزو فراموش میکنی؟ چرا آخه؟ "

با دیدن حالت روی صورت جونگ کوک و شنیدن خنده های پرتمسخرش یک بار دیگه شکمم رو لمس میکنم. انگار یکی از درونم منتظره هر لحظه باد کنم و بهم بگن " شما دارید صاحب بچه میشین! "

و این جاست که نق نقو، حاضر جواب، خودشیفته، رمانتیک، گرگ ماده، ترسو و حتی خیالپرداز درونم همگی با ناباوری تکرار میکنن " جئون جیمین؟! "

" هاهاها! بامزه بود ولی یادت باشه من یه اسم خونوادگی خیلی قشنگ دارم آقای جئون پس اسم خونوادگیتو واسه خودت نگه دار! "

این حرف فقط باعث تشدید شدن خنده هاش میشه. سرشو به عقب و روی بالش پرتاب میکنه " خدا! باورم نمیشه شب میخوابی و صبح این طوری میزنه به سرت! من عاشق خل بازیاتم جیمین!... و باید بگم، چهار سال و سه ماه و دو روز و یک ساعته که 'پارک' جاش رو به 'جئون' داده! "

بابت این طور دست انداختنم، منو به نقطه کفری شدن میرسونه، پس با دو به سمتش شیرجه میزنم و ثانیه بعدی روی قفسه سینه اش نشستم. درست مثل یه حیوون وحشی بهش زل میزنم. جونگ کوک بالاخره خنده هاش رو کمتر میکنه چون انگار غافلگیرش کردم. حرف میزنه:

" لعنتی! چرا وقتی داشتیم با هم ازدواج میکردیم از این دیوونه بازیات چیزی رو نکرده بودی؟! "

با چشمهای گرد زل میزنم به صورتش:

" گفتی ما چه غلطی کردیم؟! "

جونگ کوک با گستاخی میپرسه:

" خیلی غلطا! از کدوم برات بگم؟ "

در حالی که ماتم برده به قیافه خندون جونگ کوک زل زدم. چه اتفاقی توی زندگیم افتاده! من دقیقا کی با این شیطان مزدوج شدم که هیچی به یاد نمیارم؟! پسری که زیرم گیر افتاده، کمی جا به جا میشه و حلقه توی انگشتش رو نشونم میده:

" این اولی! "

دنبال کردن چشمهاش، منو متوجه یه حلقه شبیه اون توی انگشت خودم میکنن! دستمو پشت و رو میکنم، فقط به این امید که جسم فلزی توی دستم ناپدید بشه اما قرار نیست جایی بره! نیشخند پت و پهن جونگ کوک از اون طرف بیرون میاد:

" و تو همسر منی! "

شنیدن همچین چیزی باعث میشه از کوره در برم و حمله کنم! داد میزنم " تو فقط داری اذیتم میکنی! یه نمایش مسخره راه انداختی که طبق معمول دیوونه ام کنی ولی میبینی که چطور این حلقه رو پرت میکنم و میرم پی کارم! "

برای بیرون کشیدن حلقه زور میزنم اما انگار خیال نداره دست از سرم برداره! از تخت پایین میپرم و با داد و بیداد سمت در اتاق خواب میرم اما چیزی به پام برخورد میکنه و اجازه نمیده به راهم ادامه بدم چون پامو میچسبه:

" بابایی! "

قسم میخورم فاصله ای تا سکته کردن ندارم!
یه پسربچه فسقلی با دو تا چشم بزرگ از اون پایین بهم زل زده و صدام میزنه " بابایی؟ "

جونگ کوک از اون پشت ور میزنه:

" اینم غلط چهارممون! هاهاها! فکر کنم از خواب بیدار شدن! " و بعد صداشو بالا میبره " خوشگلای من کجان؟ کی میخواد به بابا جیمین بوس بده؟ اولین بوس بستنی داره! "

وحشت زده به اون در کوفتی خیره میشم. بزاقم کاملا خشک شده! به چه حقی دارم همچین چیزای ترسناکی رو تجربه میکنم؟!

دومی، سومی، چهارمی، پنجمی، ششمی و هفتمین بچه هم توی اتاق میدون و به پر و پای من میچسبن! اون وسط اسیر شدم و نمیدونم منظورشون از اون لبای غنچه شده و بلند شدن روی انگشت پا چیه، فقط میدونم درحد مرگ میترسم!

عقب گرد میکنم و به سمت جونگ کوک میدوم اما این بار منظورم حمله یا کتک کاری نیست! پشت سرش مخفی میشم و لباسشو چنگ میزنم:

" یکی منو برگردونه خونه! خواهش میکنم! "

اما صدای پر از بیچارگی من فقط باعث بیشتر خندیدن جونگ کوک میشه. بچه های قد و نیم قد مثل ارتش زامبی های فسقلی از تخت بالا میان و من اون قدر خودمو پایین میبرم تا این که فقط با یه چشم بتونم نزدیک شدن اون موجودات ترسناکو ببینم!

جونگ کوک سر میگردونه و با علاقه، بوسه کوچیکی جایی روی چشم چپم میذاره. بعد سرمو مثل توپ فوتبال مورد علاقه اش به آغوش میکشه:

" بدویین بابا جیمینو ماچ بارون کنین ببینم وورجکا! هر چقدر آبدار تر، امتیاز بیشتر! "

چشم به روی کابوسی که جونگ کوک سعی داره واسم رقم بزنه، میبندم و داد میزنم:

" یکی به دادم برسه! "

بالاخره یک بار هم که شده کائنات تصمیم میگیره طرف من بایسته!

بنگ شی هیوک در اتاقو با لگد باز میکنه و اون جا ظاهر میشه. دستاشو بهم میکوبه تا توجه زامبی کوچولو ها رو جلب کنه:

" آقایون! "

از اون جایی بین بازوهای جونگ کوک گیر افتادم، بعد از باز کردن چشمام با هیکل کله پا شده بنگ شی هیوک رو برو میشم. سرمو میچرخونم تا تصویر واروونه روانشناس تپلم، سر جای درستش برگرده.

" کی دلش شیرموز میخواد؟! "

بنگ شی هیوک، گونی تیره ای رو باز میکنه و به بچه ها چشمک میزنه! ازشون میخواد برن اونجا!

وقتی اولین بچه که لبهای برجسته و قرمزی داره، سمت شی هیوک میدوه و توی گونی میپره، نفس آسوده ای میکشم و فکر میکنم " حتی کم شدن یکی هم مایه شادیه! " اما خیلی زود تمام بچه هایی که اطراف من جمع شدن سمت شی هیوک میدون و توی گونی شیرجه میزنن!

اون همه بچه چطور توی یه گونی جا شدن؟! و از اون مهمتر شی هیوک از کی تا حالا این قدر قدرتمند شده که گونی به این سنگینی رو روی دوشش بندازه؟!

" داری چیکار میکنی؟ "

بنگ شی هیوک که لبخند بزرگی روی صورتش جا خوش کرده جواب میده:

" بچه دزدی! "

داد میزنم " چی؟! "

اما قبل از این که بتونم صاف بشینم، شی هیوک زده به چاک و بچه ها رو برده! منتظر بودم بعد از رفتن زامبی کوچولو ها باسنمو توی هوا برقصونم نه این که دو دستی به صورتم سیلی بزنم:

" شی هیوک بچه هامونو دزدید جونگ کوک! "

.
.
.

" چی؟ " صدای گرفته اول صبح جونگ کوک به خنده می افته. باورش نشده چی شنیده. دوباره سوال میکنه " گفتی بچه هامون؟ "

نگاهم سمت چشمهای خواب آلودش میره و بعد با منگی به دستهای خودم روی قفسه سینه اش نگاه میکنم. من بیدارش کردم؟!

جونگ کوک منتظره حرف بزنم. دوباره سوال میکنه:

" کدوم خری جرئت کرده بچه هامونو بدزده؟ "

ترس برم میداره " ما بچه داریم؟ "

مطمئنم جونگ کوک از این فاصله نزدیک صدای بلعیده شدن بزاقمو شنیده! ابرویی بالا میندازه و جواب میده:

" این چیزی بود که خودت گفتی! داشتی تکونم میدادی و داد میزدی شی هیوک بچه هامونو دزدیده! شی هیوک دیگه کیه؟! "

چی میشنوم؟!

با خجالتزدگی چشمهامو میبندم و سرمو پایین میبرم. روی سینه جونگ کوک میذارمش و بعد صورتمو با دست میپوشونم. التماسش میکنم:

" فراموشش کن! لطفا! "

" عمرا!.. تصور کن با پارک جیمین صاحب بچه باشی و بعد به راحتی فراموشش کنی! امکان نداره آقای پارک! حالا زود باش از بچه هام بگو! چه شکلی بودن! اوه! صبر کن، گفتی بچه ها؟! " هیجان صداش خیلی اعصاب خردکنه! " همین الآن بگو من توی این خواب چند تا بچه داشتم جیمین! "

گذشتن تصویر هفت تا زامبی نیم وجبی مو به تنم راست میکنه و زیر دستام ناله میکنم! این صدا حتی به جونگ کوک شوق بیشتری برای وراجی میده:

" من این خوابو با تمام جزئیاتش میخوام هیونگ! "

خیله خب!
پارک خنگ جیمین عزیزم، وقتشه فرار کنی!

آروم پامو به سمت لبه تخت میبرم و توی دلم شمارش معکوس راه انداختم چون میخوام مثل گلوله از جا در برم! برنامه داره خوب پیش میره، جونگ کوک حواسش اینجا نیست چون داره سرمو میخوره در مورد خوابم حرف بزنم!

بدنمو روی تخت سر میدم. شماره ها کم و کم تر میشن " سه... دو... یک! "

درست مثل فنر از روی تخت بلند میشم! موفق شدم! حالا باید خودمو به در برسونم ولی نمیفهمم چرا دری که جلوی چشممه، ناگهان شبیه دماغ جونگ کوک میشه!

نق نقو خیلی تلاش میکنه داد نکشه " چون تو خیلی خنگی که تمام این مدت به اون انگشتای قدرتمند دور مچ دستت دقت نکردی! "

" چی؟! "

جونگ کوک بدون رها کردن مچم، منو به آغوش میکشه و به اون طرف تخت میبره " کجا داشتی میرفتی جیمین شی؟! بهت که گفتم عمرا از خیر این یکی بگذرم! "

یکی از دو پاش رو روی پهلوم میندازه تا کاملا گیر افتاده باشم و بعد سرشو بلند میکنه کف دستش میذاره. میخواد از اون بالا بازجوییم کنه!

بالاخره حرف میزنم " خواب یه چیز شخصیه! توقع نداشته باش یه چیز شخصی رو باهات درمیون بذارم جئون! "

" باشه! با این حساب منم حرفی از چیزایی که راجع به شیون میدونم بهت نمیزنم! و البته برنامه هایی که دیشب بهشون فکر کردم! هیچکدومش! "

از این که همیشه یه سلاح خوب در مقابلم داره، متنفرم! با دست سینه اش رو هل میدم تا از خیال نکنه چون چند سانتی متر ازم بالاتره، میتونه واسم تکلیف، تعیین کنه! بدون تلاش زیادی، سرش روی بالش سفید میفته ولی منتظره. این که همیشه اینطوری منتظر به لب و دهن و چشمم زل میزنه، خونمو به جوش میاره!

با بدعنقی حرف میزنم " هفت تا بودن! "

صورتمو زیر بالش قایم میکنم چون میدونم این اهریمن لنگ دراز قراره مجبورم کنه تا آخرین صحنه رو واسش تعریف کنم، پس چه بهتر که صورت قرمزمو یه جا فرو کنم!

میخنده. بلند میخنده و صداش داخل اتاق میپیچه، با ناباوری تکرار میکنه " هفت تا! "

شونه امو تکون میده " ما چطور با هفت تا وروجک توی خونه زندگی میکردیم؟ مطمئنم داشتن از سر و کولمون بالا میرفتن! " انگار از تصور کردن خودش بین اون کوچولوهای خونخوار خیلی خوشحاله!

" خوشبختانه شی هیوک همه رو ریخت توی گونی و برد! " این بار صورتمو از پناهگاه زیر بالش بیرون میارم تا هوا ورش نداره قرعه همیشه به نام اونه!

اما چند ثانیه بعد از این که خواستم روشو کم کنم، کاملا پشیمون میشم! جونگ کوک صورتشو جلوتر میاره و با تن صدای خیلی کمی جواب میده:

" مشکلی نداره! من، تو، اتاق خواب و هفت تا وروجک دیگه! "

صبرم تموم میشه و توی صورتش داد میزنم! فقط چشمامو محکم میبندم و توی صورتش نعره میزنم:

" گورتو گم کن منحرف! "

تلاش میکنم خودمو آزاد کنم. جونگ کوک که از کفری کردنم به وجد اومده، جواب میده:

" منحرف کسیه که این بازی رو شروع کرده! البته منکر این نمیشم که خودمم یه منحرف تمام عیارم! "

پاهای جونگ کوک خیلی قوی ان. مثل دو تا تیکه آهن دورم پیچیدن و کاملا قفلم کردن. دستهاش بدتر! داد میزنم ولی اون فقط به بیخودی دست و پا زدنم میخنده و محکمتر پیش خودش نگهم میداره!

" جونگ کوک! گازت میگیرم! "

" گاز؟! هیونگ بقیه با لب شروع میکنن! "

چیزی نمونده از دست این کله پر خاک بر سریش بزنم زیر گریه! اتاق خواب با صدای داد بیداد و خنده پر شده!

" آروم بگیر! " جونگ کوک زودتر خسته میشه و با حرکت تندی منو کاملا به خودش میچسبونه. چونه اش رو روی لپم احساس میکنم " بذار از این گرما لذت ببرم جیمین! اگه بخاطر بغل کردن تو نبود، هیچوقت خوابم نمیبرد! میدونی... تصمیم گرفتم از این به بعد بیشتر بغلت کنم! "

عضلاتم شل میشن و دست از جنگیدن برمیدارم. اجازه میدم بین بازوهاش لهم کنه! از اون جایی که لپم جمع شده، جونگ کوک خیلی راحت لبهاشو اونجا میذاره و ماچم میکنه " ممنون هیونگ! ممنون که قبول کردی بیای پیشم. دیشب حال هیچکدوم از ما خوب نبود! "

حق با اونه. درسته پای گوشی اصرار میکردم باید بگیره بخوابه ولی راستش میدونستم نه من خواب به چشمم میاد و نه اون.

نفس عمیقی میکشم و به صدای تپش قلب جونگ کوک گوش میدم. آروم نفس میکشه و به سقف زل زده. توی فکره!

" تو گفتی برنامه هایی داری! "

بدون باز کردن لبهاش جواب میده " اوهوم! "

" خب؟ "

" اول باید چند تا تماس با آدمایی که میشناسمشون بگیرم. مطمئنم میتونم اطلاعات بیشتری بدست بیارم! بعد از اون تصمیم میگیرم! "

میتونم فکرشو بخونم " جونگ کوک! داری میگی میخوای خودت بری دنبال شیون بگردی؟ "

بلافاصله جواب میده " چرا که نه! اگه من کسی بودم که گمش کردم پس خودمم باید کسی باشم که پیداش میکنه! " نگاهش سمت چشمهای من کشیده میشه، میدونم قراره چی بپرسه اما به اون سوال فرصت نمیدم بیرون بیاد. با اطمینان جواب میدم:

" آره! منم همراهت میام! "










●●●

LoveUu
BlackStar

Continue Reading

You'll Also Like

100K 13K 70
[ آپ متوقف شده ] من کیم تهیونگم ... یه امگای مغلوب بدبخت 🥲😫 که همه آلفاها از چپ و راست بهش خیانت میکنن 🤬😤 و خب ... اصل ماجرا اصلا این نیست پس وق...
28.2K 3.6K 34
زمان! کلمه ای که توی دنیای پرنس گرگینه ها ، جئون جونگکوک، نقطه ضعف بود. اون پسر با زیباترین سیما و مدهوش کننده ترین صدا ، کسی که همه الفاها و حتی امگ...
10K 3.2K 87
اسم : رازهای بزرگ ما ژانر : مدرسه ای، عاشقانه کاپل : یونمین _ مونسان _ چانرز روز های آپ : هر سه شنبه همه ی نگاها روشون خیره مونده بود. پسر یکی از ب...
1.7K 329 12
اون پسر کله نارنگی قبلا یکی از بهترین دوستام بود..الان همکار،همخونه و همینطور دوست پسر داداش احمقم! اما چرا بین این همه آدم داداش من؟چرا از بین این ه...