Got The Sunshine On My Should...

Bởi PersianGayVodka

130K 29.3K 25.8K

[Completed] پنج سال پیش، هری استایلز برای تبدیل شدن به یک خواننده و هنرمند، زادگاهش رو ترک کرد. هری به اون چ... Xem Thêm

Got The Sunshine On My Shoulders
1.
2.
3.
4.
5.
6.
7.
8.
9.
10.
11.
12.
13.
14.
15.
16.
17.
18.
19.
20.
21.
22.
23.
24.
25.
26.
27.
28.
29.
30.
31.
32.
33.
34.
35.
36.
37.
38.
39.
40.
41.
42.
43.
44.
46.
47.
48.
49.
50.
Got The Sunshine On My Shoulders

45.

2.3K 493 573
Bởi PersianGayVodka

سلام سلام- 

مرسی بابت ووت و کامنت‌ها. 

امیدوارم از این پارت لذت ببرید. xx

----

هنوز یادشه که چطور تلاش می کرد تا چمدونش رو بی سر و صدا از در رد کنه، که چطور برگشت و بدون هیچ پشیمونی به جسم لویی زیر پتو چشم دوخت. انگار داشت از یه چیزی فرار می کرد. واقعاٌ که خنده دار بود.

لویی شانه اش را بالا انداخت و گفت:"هیچ فرقی نکرده." هری از اینکه لویی دیگه لبخند نمی زد متنفر بود. "نمی دونم این الان قضیه رو بهتر می کنه یا بدتر، اما از وقتی... رفتی، هیچی رو عوض نکرده ام."

هری دست هاش رو دور شانه های لویی حلقه کرد و تو بغلش کشید. نیاز داشت تا قلبش رو چسبیده به سینه ی لویی حس کنه، قلبی که خوشحال از خونه بودن به آرومی می تپید.

موهای لویی رونفس کشید و بوش رو به خاطر سپرد، بعد میونشون زمزمه کرد:"دست از تلاش برای بهتر کردن حال من بردار. من لیاقتش رو ندارم."

لویی همونطور که کف دست هاش رو کمر هری بود، نفسش رو مقابل ترقوه اش آزاد کرد و گفت:"نمی تونم،" نفسش گردن هری رو قلقلک می داد. "من از وقتی به این دنیا اومدی، زخم هات رو می بوسیدم تا زودتر خوب بشن."

شاید هری به طور کامل به یاد نیاره، اما مادرش به اندازه کافی براش تعریف کرده بود. اهمیتی نداشت که یه خراش کوچولو بود یا یک کبودی... انقدر جیغ می کشید تا یکی بره لویی رو بیاره که واسش بوسش کنه تا خوب شه. الان هم به طرز خطرناکی دیگه چیزی نمونده تا به همون وضعیت برگرده...

نوازش های لویی انقدر مست کننده و اعتیاد آوره که هیچ ایده ای نداره در درجه ی اول چطور تونسته ازش دل بکنه...

خیلی کم پیش اومده که احساس ناراحتی و نگرانی کنه یا حمله ی عصبی بهش دست بده و لویی کنارش نباشه. تو آغوش لویی که باشی دیگه چیزی جز عشق بی انتهاش حس نمی کنی...

لویی دوباره گفت:"بیا دیگه، مثل قدیما تو خونه های تسخیر شده دست هات رو می گیرم."

یادآوری این خاطره باعث شد هری یه کوچولو بخنده. بالاخره گذاشت لویی ازش جدا بشه تا به اون سمت راهرو بروند. حالا که داره نگاه می کنه الکی نبود که لویی می گفت هیچی تغییر نکرده. همه چی دقیقاٌ مثل قبل به نظر می رسید. البته فقط بر خلاف ادعای لویی که می گفت همه چی مرتبه، انبوهی از لباس چرک ها و رخت خواب به هم ریخته به چشم می خورد.

هیچی از سر جاش تکون نخورده بود؛ پرده هنوز همون پرده ی سبز لجنی بود، کتاب هایی که هری به خودش زحمت بردنشون رو نداده بود هنوز هم به ترتیب حروف الفبا توی کتاب خونه اشون چیده شده بودند. هرچند اتاق خیلی نو و نوارتر به نظر می رسید اما بوی اون موقع هارو نمی داد. درواقع جز هوای خالی بوی هیچی نمی داد.

لویی خودش رو روی تخت انداخت و گذاشت تا هری همه چی رو از نظر بگذرونه. به رسم همیشه ملافه های به هم ریخته دور بدنش می پیچند و چین می خورند تا جایی که رسماٌ درسته قورتش می دهند.

"فکر کن خونه ی خودته." خمیازه ای کشید و وقتی فهمید چی گفته نفسش رو بیرون داد. "بیشتر چیزها همون جایی هستن که قبلاٌ بودن."

هری با کمرویی در رو پشت سرش بست و تازه یادش اومد که اینجا هیچی، حتی چیزی برای خوابیدن، نداره. سعی کرد دستاش رو یه جوری مشغول کنه و آخر هم چراغ رو روشن کرد. هرچند تازه تقریباٌ نزدیک های زمانی بود که خورشید تو تابستان غروب می کنه و زود بود اما خیلی خسته بود و حتی اگر خسته هم نبود، تصور اینکه با لویی توی تخت بخوابه زیادی وسوسه انگیزه که بخواد ازش بگذره...

لویی که هنوز هم مثل یک ستاره دریایی روی تخت ولو شده بود، وقتی نور با چشم هاش برخورد کرد، صدایی از نارضایتی درآورد. دستش رو به سمت هری دراز کرد و گفت:"خوبه. همه چی اوکیه، حالا بیا تو تخت."

هری بی هیچ تردیدی ناخودآگاه به حرفش گوش کرد. دست لویی رو گرفت و خودش رو کنارش روی تخت انداخت. ملحفه هایی که به جای لویی بوی شوینده می دادند رو کنار زد تا لویی رو بببینه. موهای شلختش دور سرش ریخته و صورتش رو به خاطر نور مچاله کرده بود. چینی که به بینی اش انداخته بود، هری رو به خنده انداخت.

پرسید:"می خوای خاموشش کنم؟ می تونیم همینجوری بخوابیم."

لویی با لبخندی اشاره کرد:"پاهات از تخت آویزونه. صبر کن.."

تماشا کردن لویی ای که با موهای شلخته بین ملافه ها وول می خورد و تلاش می کرد تا از جاش بلند شه، باعث می شد هری توی دلش گرمای دلپذیری رو احساس کنه.

همونزور که دستاش رو به کمرش زده بود و اتاق رو از زیر نظر می گذروند، گفت:"اوکی، من می رم مسواک بزنم. تو هم یه چی پیدا کن واسه خواب بپوشی."

هری بدون اشاره کردن به اینکه تابستانه، به رفتن لویی نگاه کرد. به هر حال فکر نمی کنه هنوز بتونه از پس لخت اینجا خوابید بربیاد. و اگه لویی بگه فقط در صورتی احساس راحتی می کنه که هری یه لباس غواصی مجهز تنش باشه، هری حتماٌ این کار رو انجام می ده.

با خوشبینی از منظور لویی اینطور برداشت کرد که می تونه بره کشوها رو بگرده. پاهاش رو بلند کرد و اون سمت تخت گذاشت که یه زمانی متعلق به خودش بود. اما از اونجایی که یکم بیش از حد از قدرت بدنی اش استفاده کرد، از اون زرف پرت شد و به پایین سر خورد... در همین حین میز کنار تخت توجهش رو جلب کرد.

وقتی وارد اتاق شد هیچی غیرعادی به نظر نمی رسید، چون همه چی مثل قبل بود. یک ساعت کوکی مکانیکی احمقانه که از بازار خیابانی گرفته بود، یه گل سرامیکی تزیینی که وقتی لویی یازده سالش بود از کلکسیون جوانا دزدید و به عنوان کادو تولد به هری هدیه داده بود... و یه عکس از عروسیشون، که اون زمان به شدت مورد علاقه ی هری بود. در درجه اول هری می خواست بالای شومینه قرارش بده اما چون مادرش می گفت حرکت جلفیه، به یه نسخه کوچکتر رضایت داد.

الان که رو زمین نشسته و بهش نگاه می کنه، چیزی نمونده تا بزنه زیر گریه. ایده ی خود هری بود که این حرکت رو از روی –درتی دنسینگ- تقلید کنن و لویی هم تا اون موقع به اندازه کافی مست شده بود که تن به این کار بده. هری به عکاس گفته بود وقتی شروع به دوویدن کرد و خودش رو تو آغوش لویی انداخت، در حالیکه پاهاش تو هوا آویزونه و جوری لویی رو می بوسه که انگار جونش به جونش بسته اس، عکس رو بگیره. تازه خورشید پشت سرشون داشت غروب می کرد و سوسوزنان باغ رو با رنگ های گرم و قشنگ نقاشی کرده بود. در نهایت، عکسشون به طرز دردناکی زیبا شده بود. و هری به محض اینکه عکس به دستش رسید، اون رو قاب کرد.

و اونجا، درست مقابل اون قاب عکس زیبا، پنج سال پیش هری حلقه عروسیش رو رها کرده بود...

به خاطر داشت که تو خونه گذاشته اش اما بخواد صادق باشه، دقیقاٌ کجاش رو یادش نمیومد. باورش نمیشد انقد ظالم بوده که حلقه اش رو کنار تصویر قشنگ ترین شب زندگیش گذاشت تا لویی بدونه که دیگه بهش اهمیتی نمیده.

چطور ممکنه همچین کاری کرده باشه؟

دستش رو روی طرح طلایی و ظریفش کشید و گذاشت کف دستش قرار بگیره.از چیزی که به خاطر می آورد سردتر و سنگین تر به نظر می رسید. همونطور که حلقه رو تو دستش می چرخوند، انعکاس خودش رو توش تماشا می کرد که هی کج و کوله می شد و دوباره به حالت نرمال بر می گشت.

لویی وقتی از دست شویی بیرون اومد و هری رو تو این وضعیت دید، همه چیزی که از دهانش خارج شد فقط یه -اوه- بود. هری به سمتش برگشت و رو پاهای لرزانش ایستاد:"تو نگهش داشتی..." حلقه رو محکم تو مشتش گرفته بود و قصد نداشت هرگز دوباره رهاش کنه. "اون هم دقیقاٌ همونجایی که گذاشته بودم."

لویی در حالیکه دستاش رو تو موهای نمدارش می کشید گفت:"نمی خواستم بندازمش بره. یه بار سعی کردم، اما انگار داشتم خودم رو گول می زدم؛ که حلقه رو بندازم اما عکس رو نگه دارم. اینطوری راحت تر بود که وانمود کنم همه چیز خوبه."

هری احمقانه به اطراف اتاق نگاه کرد تا حلقه ی لویی رو روی میز کنار تخت، روی کمد یا بین ادکلن ها و محصولات مویی که لویی جلوی آینه قرار داده بود ، پیدا کنه. همونطور که حلقه رو بین انگشتش می چرخوند، سرش رو تکان داد و گفت:"متآسفم." بیشتر از هرچیزی دلش می خواست که دوباره حلقه اش رو دست کنه.

لویی آهی کشید و یه قدم بهش نزدیکتر شد. دستاش رو دستای هری گذاشت تا حرکتشون رو متوقف کنه. "واقعاٌ باید از گفتن این کلمه هروقت که به چیزی از گذشته بر می خوریم، دست برداری. همینه که هست. قراره از این اتفاق ها زیاد بیفته."

"اما من—"

لویی حرفش رو قطع کرد:"بهت که گفتم،" صورت هری رو تو دستش گرفت و تو چشم هاش نگاه کرد. "من بخشیدمت. به جای معذرت خواهی کردن، می تونی کارهای بهتری انجام بدی."

هری وقت نکرد بپرسه منظورش چیه؛ لویی دستش رو دور شانه ی هری پیچید و درحالیکه سینه اش رو نوازش می کرد، روی لب هاش زمزمه کرد:"بیا تو تخت." و بعد رفت زیر ملافه ها خزید، همون سمتی که همیشه می خوابید.

هری حلقه رو سر جاش گذاشت و کور کورانه از توی کشوی لباس ها یه تی شرت به چه بزرگی برداشت که فکر کرد احتمالاٌ یه زمانی مال خودش بوده. وقتی داشت لباس می پوشید لویی نگاهش رو بالا نیاورد. اما خودش رو وسط تخت کشید و دستش رو به اون سمت تخت دراز کرد. در حال انتظار.

هری درحالیکه داشت روی تشک می نشست با خودش فکر کرد، لویی تنها کسی نیست که به زمان نیاز داره تا به این وضعیت عادت کنه. همه چی، حتی مهتابی که دزدکی می تابید و در امتداد زمین کشیده می شد، نسخه ی بی نقصی از آخرین خاطره اش توی این اتاق و شکستن قلب هردوتاشون بود. هر چند اون موقع این رو نمی دونست. و لویی همین شکلی گذاشت برگرده.

هری با بوسه ای مشتاق که به خاطر نشانه گیری ضعیفش بیشتر روی چانه ی لویی نشست تا لب هاش، زیر لحاف خزید. هردو خندیدند و لویی صبر کرد هری دراز بکشه تا درست و حسابی ببوستش.

درحالیکه با خوشحالی لب پایین هری رو گاز می گرفت، روی لب های خندانش گفت:"سلام." با اینکه در حال لبخند زدن بود همه ی تلاشش رو برای ادامه ی بوسه می کرد. "باورم نمیشه اینجایی..."

قلب هری یک لحظه از تپش افتاد. "لو..." لویی یه نفس برنده و متعجب مقابل لب هاش کشید. "من هیچ جا نمی رم..."

لویی جواب داد:"می دونم." و به نظر می رسید واقاٌ باورش داشت. "می دونم، عزیزم."

بدون اینکه نیاز به گفتن کلمه ای باشه هری می دونست هردوشون به چه چیزی نیاز دارن؛ همون چیزی که با خوابیدن دوباره تو این تخت، داشت تو وجودش فریاد می کشید.

پشتش رو به لویی کرد و لویی بلافاصله دستاش رو دورش پیچید و تا جایی که اینچ به اینچ بدنشون همدیگه رو لمس می کرد، به سمت خودش کشید. بعد یه دستش رو روی پهلوش گذاشت و هری هم اون یکی دست لویی که دور سینه اش بود رو، انگار که از الماس ساخته شده باشه، تو بغلش گرفت. تو آغوش لویی، جایی که بهش تعلق داشت، احساس امنیت و کوچک بودن می کرد.

درحالیکه صورتش رو به بالشتش فشار می داد و سعی می کرد تا جلوی بزرگتر شدن لبخندش رو بگیره، زمزمه کرد:"شب بخیر."

لویی هم درحالیکه نفس های گرمش رو موهای هری پخش می شد، زمزمه کرد:"شب بخیر، عشق. واسه فردا برنامه ای داری؟"

هری اخم کرد:"نه درواقع." مگر اینکه آویزون بودن از لویی مثل یک موجود چسبنده، برنامه محسوب بشه. "چطور؟"

لب های لویی درست رو قسمت حساس پشت گوش هری به لبخندی باز شد:"می خوام یه چیزی بهت نشون بدم."

--

لویی درحالیکه بیرون ایستاده بود، سرش رو داخل برد و انگار که داره با یه بچه ی تخس حرف می زنه، گفت:"زود باش... غریبه نیستن که، گازت نمی گیرن."

آه، معلومه که می گیرن. مخصوصا وقتی پای لویی وسط باشه.

هری تو صندلیش فرو رفت و دست به سینه شد. "تو گفتی می خوای یه چیزی بهم نشون بدی."

لویی که به زور داشت جلوی لبخندش رو می گرفت، گفت:"این فقط یه توقف کوتاهه. از چی انقد می ترسی آخه؟"

قلب هری تند تند می تپید و بدون اینکه به چیز خاصی اشاره کنه با ایما و اشاره توضیح داد:"تو بهم نگفتی داریم میایم اینجا! اونا من رو له می کنن!"

این بار دیگه لویی زد زیر خنده. "هیچکی لهت نمی کنه عزیزم. من بهشون اجازه نمی دم."

هری با شنیدنش از خجالت آب شد. با این حال از تلاش برای آمیزش با درزهای صندلیش، دست برنداشت. کمرش رو به درب ماشین که پانزده دقیقه پیش قفلش کرده بود تا یه وقت لویی سعی نکنه از اون طرف بیرون بکشدش، فشارداد.

لویی با شیفتگی آه کشید:"بیا بریم. بالاخره که دیر یا زود باید ملاقاتشون کنی."

هری جواب داد:"بعداٌ، همون دیرتر که خودت گفتی. من تو ماشین منتظرت می مونم تا—"

لویی حرفش رو قطع کرد:"هری. بیا بیرون."

هری ناله کرد اما می دونست که حق با لوییه. بعلاوه به لویی قول داده بود که هرچی بشه دیگه رهاش نمی کنه. و با این رفتارش هیچ لطفی به خودش نمی کرد. قضیه این بود که-- اون درواقع می ترسید.

درحالیکه با دودلی قفل درش رو باز می کرد، نیمه جدی پرسید:"دستام رو می گیری؟"

لویی با شیفتگی چشم هاش رو چرخوند و لبخند زد:"معلومه که می گیرم."

از ماشین پیاده شد و به سمت در شاگرد رفت تا در هری رو باز کنه. هری هم از لندروور پیاده شد و همینطور که گرد و غبار فرضی رو از روی شانه اش پاک می کرد، به سمت باغ خونه ی تاملینسون-دکینزها رفت.

لویی به قولش عمل کرد و بلافاصله دست هاشون رو تو هم قفل کرد. چندتا از طره های موهاش رو واسش مرتب کرد و گفت:"همه چی خوب پیش می رهه. و اگه واقعاٌ نتونستس تحمل کنی، می تونی از اونجا بری. قول می دم اشکالی نداشته باشه."

هری اخم کرد:"من هیچ وقت همچین کاری نمی کنم." حتی اگه-- حتی اگر جوانا مثل چندماه پیش که هم دیگه رو دیدن، باهاش بدخلقی کنه، لویی رو تنها نمی ذاره.

لویی شانه اش را بالا انداخت و لبه ی لباس هری رو صاف کرد. "می دونم، خواستم یه پیشنهادی داده باشم به هرحال."

هری این خونه رو به خوبی می شناخت. می تونست از گوشه ی چشمش ببینه که پرده ها تکون می خورن و سایه های افرادی که فکر می کردن دیده نمیشن، پشت پنجره ی آشپزخانه در حال حرکت هستن. مثل اینکه همه شون داشتن نگاه می کردن. هری در حال تماشای کسی که داشت گوشه ی پرده رو کنار می زد گفت:"حس می کنم همین که پام رو از در بذارم تو، لوتی پوستم رو می کنه."

می تونست سنگینی نگاه شخص پشت پرده رو روی دست های گره خورده اشون حس کنه. "شاید، اوم... شاید الان زمان مناسبی واسه اینکه دست های هم رو بگیریم نباشه..."

لویی چانه اش رو گرفت و صورتش رو از خونه به سمت خودش چرخوند تا تو چشمای هم نگاه کنن. همونطور که سعی در نگه داشتن خنده اش داشت، پرسید:"چت شده؟ هری استایلز، پاپ استار مشهور دنیا، کسی که می تونه با ثروت کلانش همه ی ما رو یکجا بخره، از خواهر کوچکتر من می ترسه؟"

با به یاد آوردن اینکه لوتی چقد قشنگ تو مهمانی سالگرد وجودش رو نادیده گرفت، آب دهانش رو قورت داد. "آخه اون وحشتناکه... به اضافه ی اینکه یه تاملینسونه..."

لویی کمی نرم شد و خندید:"هست؟"

کمی از نگرانی های هری از روی دوشش برداشته شده بود. "معلومه که هست."

لویی یه قدم بهش نزدیکتر شد و گفت:"خب پس... هری تاملینسون، پاپ استار مشهور دنیا که می تونه با ثروت کلانش همه ی ما رو یکجا بخره؛ دارم بهت می گم چیزی واسه نگرانی وجود نداره."

هری با تو هپروت پرسید:"از کجا فهمیدی؟"

لویی دست هاش رو دور گردنش پیچید و با لبخند دستش رو میون موهای هری برد و بهم ریخت. "چون تو مال منی. و من از هرچی که مال منه مراقبت می کنم."

با وجود اینکه کل خونه داشتن فوضولیشون رو می کردن، هری فاصله ی باقی مونده بینشون رو از بین برد و آروم و نرم لویی رو بوسید... و بوش رو نفس کشید؛ بوی قهوه ی سر صبح و شامپو بدن خوش عطرش. وقتی از هم جدا شدن، لویی با چشم های درخشان پرسید:"بهتر شدی؟"

هری نیشش باز شد:"خیلی." می دونست که دیگه بهانه ای نداره، اما یکم بیشتر تو آغوش لویی موند چون بیشتر از هرچیزی بهش کمک می کرد تا قدم اول رو برداره.

همین که لویی کلیدش رو تو در انداخت، غوغایی به پا شد. چندین جفت پا به سمت ته خانه میدویدن و یه نفر داشت یه چیزی رو خیلی بلند بلند زمزمه می کرد...

"سلام به همگی." 

----

ممنون که می‌خونید.

روز خوبی داشته باشید. 

[تیم ترجمه‌ی پرشین گی ودکا.]

Đọc tiếp

Bạn Cũng Sẽ Thích

3K 803 25
کیم جونمیون، آیدلی که بعد از دیسبندی گروهش به بازیگری و کارهای سولو مشغول شده، یکی از منفورترین سلبریتی‌های کره‌است. با این حال، زندگیش به دلیل وجود...
31.5K 4.1K 32
چی میشه اگه جیمین امگای باردار که تا حالا با کسیم نبوده از طرف الفاش هرزه خطاب شه و بعد یه شب جیمین از خونه الفا بزنه بیرون دردش بگیره و با یه الفا ا...
2.9K 582 18
|در حال آپ| های قشنگا♡ تصمیمی برای آپ داستان جدید نداشتم اما...حس کردم باید بخونیدش... ❌️موضوع❌️ این داستان در مورد اِلودی ، نیمه خداییه که به خاطر ی...
86.3K 10.6K 172
هر آدمی فقط یه نفرو داره که حالشو خیلی خوب میکنه. و فقط یه نفرو داره که حالشو خیلی بد میکنه...! بیچاره اونی که این دونفرش یه نفره🙃 پ ن:معنیobiymyآغو...