Got The Sunshine On My Should...

By PersianGayVodka

130K 29.3K 25.8K

[Completed] پنج سال پیش، هری استایلز برای تبدیل شدن به یک خواننده و هنرمند، زادگاهش رو ترک کرد. هری به اون چ... More

Got The Sunshine On My Shoulders
1.
2.
3.
4.
5.
6.
7.
8.
9.
10.
11.
12.
13.
14.
15.
16.
17.
18.
19.
20.
21.
22.
23.
24.
25.
26.
27.
28.
29.
30.
31.
32.
33.
34.
35.
36.
37.
39.
40.
41.
42.
43.
44.
45.
46.
47.
48.
49.
50.
Got The Sunshine On My Shoulders

38.

2.1K 492 374
By PersianGayVodka

چیز تاریکی در چشمان لویی چرخید، اما بقیه ی اجزای صورتش اروم و رها و کمی قرمز بود.

لویی گفت:" فقط یک اهنگ." و دستش رو روی سینه اش گذاشت و چرخید و رفت.

هری با وسوسه اش برای دید زدن لویی جنگید. با خودش تکرار کرد؛ فقط یک اهنگ. این فقط به اندازه ی یک اهنگ طول می کشه.

هری مجبور شد چند بار دور خودش بچرخه تا میز نوشیدنی ها رو پیدا کنه. اون و لویی موقع رقص از محل اولیه اشون که وسط زمین رقص بود، به سمت در بزرگ اتاق رقص که به طرف راهروی سرد و تاریک باز شده بود، رفته بودند. ریسه های نوری اطراف اتاق باعث سرگیجه اش شده بود ودر حالی که میز مورد نظرش تمام مدت جلوی چشم هاش بود، همونجا توقف کرد و بالاخره چشمش به بطری های ابی افتاد که به دنبالشون می گشت.

هری در حالی که به طرف میز می رفت متوجه شد که بوی عطر لویی رو میده، این بو از پیراهن خودش بلند می شد و اطرافش رو پخش می کرد. به نظر می رسید عطر لویی دوباره به ارومی از زیر پوستش می خزه و بدون خستگی، احساس سرزندگی می کنه.

وقتی دستش به بطری اب رسید، آهی از سر اسودگی کشید و سعی کرد لیوان خنک رو به سینه اش بچسبونه تا داغی تنش رو یکم تسکین بده. و بعد برای خودش کمی اب ریخت و قلپی ازش نوشید. انقدر این کار رو تکرار کرد تا اتش درونش خاموش شد. این البته کمی هم اثرات شرابی که خورده بود رو کمتر کرد، چون دفعه ی بعدی که سرش رو بالا اورد تا اتاق رو ببینه همه چیز واضح تر و بدون چرخش به نظر می رسید. برق لوستر بزرگ، خوراکی هایی که در انتهای میز نوشیدنی ها بود، نوشیدنی جدیدی که گارسون روی میز گذاشت و جی- حالا واضح تر شده بودند.

وقتی هری، جوانا رو دید ناخوداگاه یک قدم به عقب برداشت. جی توی لباس ابی تیره اش خیلی زیبا به نظر می رسید و از زمانی که انه و رابین رو دیده بود، لبخندش از صورتش پاک نمی شد، اما وقتی سر تا پای هری رو نگاه می کرد، یک چیز سرد و خطرناکی توی طرز نگاهش بود.

و زمانی که هری به یاد اخرین دیدارشون افتاد کمی لرزید.

و بالاخره گفت:" جی." و اب دهان تلخش رو قورت داد. "سلام."

هری نمی دونست شکوندن سکوت بینشون کار خوبیه یا نه، اما جو بینشون خیلی سنگین و نفوذ ناپذیر بود و باعث احساس عذاب درون هری می شد.

جی گفت:" هری." کلمات درون دهانش طوری چرخید که انگار اون هم درگیر بوده تا هری رو تنها بذاره و بره و یا با کلماتش اون رو از هم بپاشونه. "نسبت به قبلا رقاص بهتری شدی."

هری اب دهانش رو قورت داد. ناگهان، یادش اومد بین اون همه ادمی که در حال نگاه کردن رقصیدنش با لویی بودند جی هم اونجا حضور داشت و تماشاشون می کرد. جی، هری رو دیده بود که کاملا و مطلقا توی لویی گمشده بود.

به سرعت قرمز ملایمی روی گونه هاش پدیدار شد.

و بالاخره خودش رو جمع و جور کرد و جواب داد: "م- ممنونم."

گوشه ی لب های جی با شگفتی خشکی بالا رفت. احتمالا از دیدن خجالت زدگی هری راضی بود.

هری پیشنهاد داد:" شما- اممم... یکم اب می خواین؟ برای پیدا کردن بهونه ای واسه رفتن و غرق کردن خودش توی استخر هتل ناتوان بود. بطری ابی که هنوز دستش نگه داشته بود بالا اورد تا منظورش رو به شکل احمقانه ای برسونه.

جی کمی نرم شد. این خیلی کم بود اما بود، اما هری متوجهش شد و بهش چنگ زد.

جی گفت:" نه من خوبم، مرسی. در واقع داشتم رد می شدم. فقط اومدم تا ازت یه چیزی بپرسیم.

گلوی هری خشک شد.

هری تلاشش رو کرد تا بگه:" هر چیزی."

جی لیوان خالی اش رو روی میز گذاشت و تقریبا لبخند زد.

در حالی که نگاهش رو از هری می گرفت، هری نگاه سریعی به اطراف اتاق انداخت و به دنبال لویی، یا مامانش، یا هر کس دیگه ای که بتونه از این وضعیت خلاصش کنه گشت.

یا اینکه اگر همین وسط می مرد، یه مرگ قریب الوقوع براش رقم می خورد.

لبه ی رومیزی رو توی دستش گرفت و دور انگشت هاش چرخوند و توی مشتش فشار داد. این به طرز قابل توجهی ارامش دهنده بود.

جی با لحن بدون توهینی اسمش رو صدا زد و گفت:" گوش کن هری، من فقط می خوام بدونم، و می خوام که تو کاملا با من روراست باشی."

هری بدون هیچ حرفی سر تکون داد.

"اومدی اینجا تا پسرم رو اذیت کنی؟"

از بین تمامی سوالات موجود در جهان، هری با اعتماد به نفس می تونست بگه این اخرین سوالی بود که توقع داشت بشنوه. به دلیل هول شدن واسه جواب دادن زبونش بند اومد، سرفه کرد و خودش رو مضحکه کرد.

"نه" جوابی بود که هری داد، به چشم های جی نگاه کرد، امیدوار بود تا جی بتونه حقیقت رو از چشم هاش ببینه. "نه، البته که نه. چرا باید این کار رو بکنم؟"

جی یکی از ابروهاش رو بالا برد.

گونه های هری بیشتر از قبل سوخت و گفت:" فراموش کن همچین حرفی زدم." و نگاهش رو از جی دزدید و به طرح گل های رومیزی که توی مشتش بود چشم دوخت. این طبیعی ترین و ناگهانی ترین چیزی بود که می تونست به زبون بیاره، اما وقتی بلند بیانش کرد کمی مصنوعی به نظر می رسید. مغزش بهش گوشزد کرد: تو قبلا هم یک بار اذیتش کرده بودی احمق. و دوباره... و دوباره و دوباره و دوباره. تو هیچ کاری به جز اذیت کردنش نکردی.

هری تلاشش رو کرد:" من- من می دونم که خیلی اذیتش کردم جی. بهت قول می دم که می دونم. اما دیگه نمی خوام باعث هیچ درد دیگه ای بشم." جی بدون نشون دادن هیچ هیجانی بهش نگاه کرد.

و بالاخره گفت: "پس تو برای اذیت کردن پسرم اینجا نیستی." و دست به سینه به هری نگاه کرد. با اون لباس ابی تیره اش شبیه قاضی ها به نظر می رسید. "و می تونم رو قولت حساب کنم؟"

هری بدون نفس به سرعت جواب داد: "بله. بله من قول می دم. من نمی خوام به لویی اسیب بزنم، من-"

و وقتی کلمات روی زبونش شکل گرفت نفس عمیق و تندی کشید، به شیرینی واضح بود و حقیقت طوری با قدرت به دهانش کوبیده شد که دندون هاش روی هم قفل شد. کلمات درون دهانش مثل یک پروانه در حال مرگ بال می زد و تلاش می کرد تا به زور بیرون ریخته بشن، اما هری فکش رو محکم روی هم فشار داد و تا زمانی که کلمات از گلوش پایین رفتن اب دهنش رو محکم قورت داد.

هری اصلا منظورش اونطوری نبود. البته که نبود.

اگرچه، جی می تونست از صورت هری ببینه در حال پنهان کردن چه چیزی بود. برای اولین بار، ماسک بی رحمی که روی صورتش حضور داشت کنار رفت و هری چهره ی زنی رو دید که مادر دومش بود، کنارش بزرگ شده بود. هری چهره ی خوشحال جی رو دید، خط های کنار چشم هاش که از خوشحالی چین خورده بود. جی دست هاش رو بالا اورد و تا بتونه هین سورپرایزش رو کنترل کنه.

جی گفت:" خدای من." و هری پنیک زد و پنیک زد و پنیک زد. جی می خواد بپرسه. اون می خوا یه چیزی بگه تا هری رو خلع سلاح کنه و این بار نتونه خودش رو جمع و جور کنه.

اما به محض این که دهان جی باز شد، دستی اشنا دور بازوش حلقه شد.

لویی گفت:" مامان." و خودش رو بین فضای خطرناک بین جی و هری انداخت و گونه ی مادرش رو بوسید. در حالی که هری همچنان پریشان بود ژاکتش رو یه در اورد و موهاش رو از قبل به هم ریخته تر کرد. "ببخشید که مزاحتون شدم، ولی یه نفر به من قول رقص داده بود."

وقتی نگاهش رو به هری انداخت، کمی نگران شد. اما همچنان با چشم های ابی و پوست طلایی اش زنده و روشن به نظر می رسید.

هری تمام تلاشش رو کرد تا لبخند بزنه و سر تکون داد.

این بار لویی دستش رو جلو نبرد. به جاش دستش رو دور کمر هری حلقه کرد و به سمت زمین رقص، جایی که نور های زنگی بین پاهای بقیه می رقصید، راهنماییش کرد.

هری برگشت و از روی سرشونه اش با لبخندی شرمنده به جی نگاه کرد. جی یک دستش رو روی سینه اش گذاشته بود و بهشون نگاه کرد. یک چیز مشهودی درون چشم هاش اتفاق افتاده بود.

چشم هاش مهربون شده بودند.

*

هری طی چند روز ابنده از خونه بیرون نرفت. برای سر و کله زدن با ادم ها زیادی خسته بود. خودش رو توی هال با شعر هایی که نایل براش اورده بود قایم کرده بود. در حالی که به مارک تکست می داد تا نویسنده ی یکی از شعر هایی که نصفه خونده بود رو پیدا کنه.

در یکی از سه شنبه های افتابی طاقت فرسا، لحظات کوتاهی قبل از طلوع افتاب، گرما باعث شد تا از تخت بیرون بیاد و به سمت اشپزخونه بره. هری تصمیم گرفت با درست کردن پنکیک به اندازه ی غذا دادن به یک تیم فوتبال یه روز عادی رو جشن بگیره. اون حتی قهوه ساز رو هم برای رابین روشن کرد تا قبل از رفتن به سرکار قهوه بنوشه. و بعد خودش رو به سنگری که سمت چپ مبل ساخته بود رسوند و پنج شعری که قرار بود تمرین کنه رو برداشت و اکورد های موسیقیش رو توی اعماق ایمیلش پیدا کرد.

این حقیقت که هیچ کدوم از پنجاه اهنگ نویسی که براش شعر فرستاده بودند توجهش رو جلب نکرده بود خنده دار بود، اما هری یکم بی حال تر از این حرف ها بود که بخواد بخنده. اون واقعا به یک الهام بخش جدید نیاز داره، یه چیزی که برای البوم جدیدش انتخاب کنه، یه چیزی که شبیه دو تا البوم قبلیش نباشه. اون هیچوقت تا حالا شعر های کس دیگه ای رو ضبط یا اجرا نکرده است.

هری یه چیزی به اسم نیویورک سیتی استریت رو قبل از این که حتی بخونه پاک، چون باعث می شد یکم یاد مارکوس بیوفته. و ایمیل بعدی یک چیزی کوچکی بود که شامل دو بیت شعر و ریتمش بود.

جاست هولد ان.

صدای ضبط شده با دو صدای نرم پیانو در ابتداش شروع شد و با یک صدای واضح و فالستو ادامه پیدا کرد. یک چیزی درباره ی اون صدا اشنا بود، اما اون اصلا شبیه صدای کسانی که هری می شناخت نبود، اصلا شبیه صدای کسانی که خوندنشون رو شنیده بود، نبود.

هری در حالی که اون دمو رو گوش می کرد تقریبا نفس کشیدن رو هم از یاد برده بود. یک چیز به شدت غمگینی بر خلاف متن امیدوارانه اش درون اون نت ها موج می زد. یک چیزی که نمی تونست به خوبی درکش کنه.

وقتی دوباره دمو رو پخش کرد سعی کرد باهاش همخونی کنه و صداش به طرز معجزه اسا و اسونی با کلمات پیچ خورد.

تو چیکار می کنی وقتی یک چپتر تموم میشه؟ هری خوند و تلاش کرد همون چند بیت رو رو با موزیک و نت های کامل تصور کنه. تصور کرد چه ساز هایی لازم داره تا اون غم دردناکی که میشنوه رو به تک تک ادم هایی که به این اهنگ گوش میدند منتقل کنه.

هری بعد از تموم شدن دمو، دوباره پخشش نکرد. برگه ی شعر رو برداشت و از پنجره به بیرون، جایی که خورشید تازه در حال بیدار شدن بود، نگاه کرد.

هری یه اهنگ پیدا کرده بود.

هری یه اهنگ پیدا کرده بود!

هری لبش رو برای جلوگیری از خنده ی احمقانه اش گاز گرفت و بقیه ی برگه ها رو روی زمین گذاشت. وقتی به سمت پنجره رفت و بازش کرد، هوای تازه ای که صورتش رو به ارومی نوازش کرد باعث ارامشش شد. دسته ای از پرندگان با صداهای بلندشان به شکل تیر و کمان به سمت افق در پرواز بودند.  در طرف دیگه ی باغ سایه ی داستی مشخص بود که در حال کندن حفره ای زیر بوته ها بود و دنبال چیزی می گشت. و در طرف دیگه ی باغ، گل های زرد سرشون رو به سمت نور خورشید بالا گرفته بودند. حتی با پایان گرمای اگوست، جهان اطرافش هنوز زنده بود و خوشحالیش رو با همه به اشتراک می ذاشت.

اما ظاهرا لویی استثنا بود. به محض این که هری چشم هاش رو بست و صورتش رو به سمت خورشید گرفت، سر و صدای بلندی از بالای پله ها به گوش رسید و بعد، صدای هیس گفتن لویی بلند شد:

"فاک! فاکینگ شت!"

هری مجبور شد دست هاش رو محکم جلوی دهنش بگیره تا صدای خنده ی بلندش رو خفه کنه. بقیه ی افراد خونه خواب بودند پس این دلیلی بود که لویی سعی می کرد از ایجاد هر سر و صدایی اجتناب کنه.

هری، لویی رو نگاه کرد که به ارومی از پله ها پایین می اومد و نوری که بهش می تابید باعث شده بود سایه اش زودتر از خودش روی پله ها نمایان بشه.

لویی پرسید:" هری؟" همچنان صداش در حد زمزمه پایین بود. هری دست تکون داد. "چرا انقدر زود بیداری؟"

هری جواب داد:" کار می کنم." و به سمت لویی رفت. این ناخوداگاه بود، کاملا داوطلبانه بود. لویی داخل اتاق بود، پس بدن هری به سمت جایی که فکر می کنه باید باشه جذب می شه. "تو خوبی؟"

لویی دستش رو روی صورت اشفته اش کشید. زیر چشم هاش پف کرده بود، و موهاش به طرز به هم ریخته ای پشت سرش چسبیده بود.

با اه گفت:" خوبم. خوبم فقط باید می رفتم- اره. باید می رفتم."

اما در ظاهر هیچ کاری برای رفتن انجام نداد.

"کجا می خوای بری؟"

لویی برای جواب دادن به سوال هری زیادی سرگرم مالیدن چشم هاش بود. این سکوت بود که باعث شد متوجه بشه هری چیزی گفته.

"هان؟"

هری اه نا امیدش رو خفه کرد. لویی توی هال کم نور و با شلوار جین کهنه اش و تی شرتی که هری کاملا مطمئنه برعکس پوشیده خیلی کوچک به نظر می رسه. اون پاهاش لخته و یک دستش رو دور ارنجش حلقه کرده و پوست رنگ پریده اش رو فشار میده. گونه هاش هنوز بر اثر خوابیدن قرمزه و رد باریکی از درز بالش از گوشه ی چشمش تا گردنش جا انداخته.

هری دوباره پرسید:" کجا می خوای بری؟" این بار یکم ملایم تر بیان کرده بود.

لویی شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:" لندن. کفش های منو ندیدی؟"

هری از روی سرشونه اش نگاهی به روی پادری، جایی که لویی دیروز کتونی هاش رو نامرتب پرت کرده بود انداخت.

هری به جای جواب دادن گفت:" من صبحانه درست کردم." لویی اخم کرد و لب هاش رو روی هم فشار داد و به ارومی پلک زد. انگار می خواست زبانی که هری حرف زده رو ترجمه کنه. "اشپزخونه، زود باش."

لویی سرش رو تکون داد:" نه. نه من- من باید برم."

هری به ساعتش نگاه کرد. 6:15 صبح بود. "باید همین الان راه بیوفتی و بری؟"

لویی خم شد و به ساعت هری نگاه کرد. "اوه!"

هری غر زد:" بیا یکم پنکیک بخور. لطفا."

بر خلاف خستگی ای که از سر و روی لویی می بارید، وقتی این جمله رو شنید فورا صاف ایستاد. " تو پنکیک درست نکردی."

هری لبخند زد:" اوه چرا، درست کردم." و بعد چون هر دو همونطوری بدون هیچ حرکتی توی هال ایستاده بودن، دست لویی رو از ارنجش جدا کرد و به سمت خودش کشید. " این نقشه ی شیطانی من واسه دیر کردنت به هر جایی که قراره بری بود."

لویی گفت:" البته." و در کنار هری به سمت اشپزخونه راه افتاد. صدای خش دارش هری رو به صبح های بیشماری که کنار هم از خواب بیدار می شدن برد. هری مجبور شد سرش رو بالا بگیره و رو به سقف سفید بالای سرش تند تند پلک بزنه تا اون خاطرات عقب بره. "یادم رفته بود اینجایی تا زندگیم رو به هم بزنی."

هیچ معنی ای پشت این جمله اش نبود. هیچ منظور سنگینی نداشت. این فقط یه شوخی بود.

هری به خودش اجازه داد یکم خشک بخنده. در حالی که لویی رو به سمت صندلی اش هول می داد به سمت بشقاب برای لویی رفت. از گوشه ی چشمش لویی رو دید که به پشتی صندلی اش تکیه داده و دست هاش رو از هم باز کرده و ریلکس می کنه. نور خورشید روی پوست مخملی و مژه هاش سایه ای طلایی انداخته بود.

هری ارزو می کنه کاش می تونست ازش عکس بگیره- از این که نور چقدر لویی تاملینسون رو دوست داره.

هری نیاز نداشت از لویی بپرسه که پنکیکش رو چطور می خوره. در یک چشم به هم زدن، بین نصف کردن توت فرنگی ها و برداشتن شیره، خود هیجده ساله اش با موهایی فرفری که روی صورتش ریخته بود و لبخندی بزرگ و احمقانه وارد اشپزخونه شد و روی کانتر پرید رو دید.

ساعت شش صبحه و هری کاملا بیداره چون این اولین روز بعد از ازدواجشونه و می خواد صبحانه ی شوهرش رو توی تخت ببره.

_____________________________________________

سلام.

یه چپتر اروم و ملایم و بدون بگایی بود.
باورتون میشه؟😂

تا چهارشنبه ی بعدی ووت و کامنت یادتون نره. :)

[تیم ترجمه ی گی ودکا.]

Continue Reading

You'll Also Like

2.9K 582 18
|در حال آپ| های قشنگا♡ تصمیمی برای آپ داستان جدید نداشتم اما...حس کردم باید بخونیدش... ❌️موضوع❌️ این داستان در مورد اِلودی ، نیمه خداییه که به خاطر ی...
14.5K 3.1K 31
Fiction: Lean On Me Couple: Hunho, Chanbaek Genre: Angst, Romace, Smut Author: Endless Blue NC-17 اوه سهون، پسر جوانی که از دوازده سال پیش توی آمریکا...
98.8K 17.6K 39
لویی یه ترو آلفاست که بخاطر اشتباهاتش از خانوادش طرد شده و هری گربینه ایه که سر از جنگل گرگینه ها درمیاره. چی میشه اگه هری، سولمیت و لونای لویی باشه؟...
93.1K 11.3K 17
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...