Got The Sunshine On My Should...

By PersianGayVodka

130K 29.3K 25.8K

[Completed] پنج سال پیش، هری استایلز برای تبدیل شدن به یک خواننده و هنرمند، زادگاهش رو ترک کرد. هری به اون چ... More

Got The Sunshine On My Shoulders
1.
2.
3.
4.
5.
6.
7.
8.
9.
10.
11.
12.
13.
14.
15.
16.
17.
18.
19.
20.
21.
22.
23.
24.
25.
26.
27.
29.
30.
31.
32.
33.
34.
35.
36.
37.
38.
39.
40.
41.
42.
43.
44.
45.
46.
47.
48.
49.
50.
Got The Sunshine On My Shoulders

28.

2.2K 566 1.4K
By PersianGayVodka

سلام بر شما! 

ممنون بابت اینکه ووت های چپتر قبل رو به 200 رسوندید. xx 

وقتی ووت می دید و کامنت می ذارید ما رو خیلی خوشحال می کنید. :>

و اما رسیدیم به لحظه ی موعود.=)))

از این پارت نهایت لذت رو ببرید و احساساتتون رو کامنت بذارید.

---------

لس انجلس همونطور که توقع داشت، جوری گرم بود که هوای تابستونی انگلیس رو ناچیز جلوه می داد. هری فقط تونست طی فاصله ی بین در خروج و ماشین نور خورشید رو روی پوستش احساس کنه، اما همون چند ثانیه نور و تابش براش کافی بود تا گرما تا مغز استخونش نفوذ کنه. وقتی روی صندلی عقب ماشین نشست لبخند روی لب هاش بود، و احساس خوشحالی که برای دیدن بزرگراه طویل، آسمون ابی، ساختمون های خیلی بزرگ که در دوردست می درخشیدند بهش دست داد، وصف نشدنی بود.

کولر ماشین روشن بود، البته که بود تا هوای بسیار گرم روزانه رو از بین ببره. اما انگاری هری هنوز هم کمی از گرمای هوای بیرون ماشین رو درونش حمل می کرد، در سینه اش در جریان بود و هرچقدر که به خونه نزدیک تر می شد گونه هاش رو گرم تر می کرد.

پیتر پرسید:"آقای استایلز، از برگشتنتون هیجان زده اید؟" و از آینه به چشم های هری نگاه کرد. هری، الان آروم و خوشحال تر از وقتی که تو فرودگاه هیثرو بودند بود- پیتر هم همینطور. اون ها بالاخره به خونه برگشته بودند.

هری پرسید:"انقدر واضحه؟" و در حالی که از تپه ها عبور می کردند صورتش رو به پنجره ی ماشین تکیه داد.

پیتر لبخند زد:"بله هست." چندین ماه گذشته، و حالا نمی خواد به خودش زحمت بده تا خوشحال بودنش رو پنهان کنه. فقط بیست دقیقه ی دیگه، و هری بالاخره به خونه ی خودش پیش نامزدش می ره.

اه درسته، نامزدش، کسی که باید درباره ی موقعیت هری بدونه. هری درباره ی این که چطور براش توضیح بده فکر کرده بود... قبلا ها، یک بار یه جایی توی پسیفیک کنار نامزدش از خواب بیدار شده بود و می خواست حقیقت رو بهش بگه، اما هیچ راهِ بدون تنشی برای گفتن این حقیقت که پنج سال گذشته با کس دیگه ای ازدواج کردی به مردی که دوستت داره نیست.

این موضوع یکم از احساس خوشحالی هری کاست، اما همچنان نتونست بادکنک خوشحالی درون سینه ی هری رو بترکونه- هیچی نمی تونه الان هری رو ناراحت کنه. مخصوصا وقتی که دروازه های سفید آشنای خونه جلوی چشم هاش پدیدار شد.

هری با راننده دست داد، ازش تشکر کرد، و بی وقفه و بدون هیچ نگرانی ای بابت چمدون هاش به سمت در دویید. ماشین مارکوس جلوی در پارک شده بود، و همچین ماشین دستیارش، جاش، هم اونجا بود. پس هری به خودش زحمت نداد تا دنبال کلید هاش بگرده و دستگیره رو به سمت پایین کشید. بوی خونه تقریبا باعث شد اشک توی چشم های هری جمع بشه، بوی وانیل، گیاه های خونگیشون و بوی چند تا از لوسیون های مورد علاقه اش که انقدر ازشون استفاده می کرد بوش توی هوا پخش بود.

این چیزها چیزهایی نبود که هر روز بهش دقت کنه، اما حالا که بعد از مدت ها برگشته بود همه اش به صورتش کوبیده می شد. هری چشم هاش رو بست تا نفس عمیقی بکشه.

هری صدا زد:"سلام؟" یکم زیادی نرم و آروم بود. کفش هاش رو در آورد و ژاکتش رو آویزون کرد. احساسش شبیه برگشتن به خونه بعد از تور بود، وقت هایی که تور حسابی خسته و درمانده اش می کرد...

توی هال تعداد زیادی از جعبه هایی بود که هری احتمال می داد کادو هایی از طرف اسپانسرها و چیزهایی که احتمالا قبل از رفتنش آنلاین سفارش داده بود و الان حتی یادش نمی اومد چی ان، باشن. راهش رو به سمت جعبه ها کج کرد. سرامیک های کف زمین زیر پاهاش سرد بود، اما برعکس سرمای داخل ماشین که باعث می شد یکم سردش بشه، این سرما آرامش بخش بود.

هری خوشحاله، خیلی خوشحاله که همه چیز مثل سابقه. حتی درخت انجیری که بین مبل و یکی از صندلی ها داشتن هنوز هم همون طور سالم وسبز بود. برگ هاش رو بین انگشت هاش پیچوند، لمس کرد و لبخند زد.

سقف- در واقع سقف از حدی که به یاد داشت بلند تر بود، هری صدای تمامی قدم هاش رو وقتی توی هال راه می رفت فراموش کرده بود. اما هنوز، اثر هنریش اونجا بود، روی دیوار بلند همون طور که دوست داشت اویزون مونده بود و بالکن- اوه بالکن.

وقتی در رو باز کرد نسیم با خوشحالی، با کنار زدن موهاش از روی شونه هاش بهش خوشامد گفت. اولین چیزی که باهاش برخورد کرد سکوت محض بود، و بعد وزش دیگه ای از باد شمالی که صدای لرزان باد رو به گوش می رسوند. بورلی هیلز زیر پاهای هری بود، خونه های سفید مثل سنگ ریزه بین فضای سبز پراکنده شده بودند، به همراه اون شکل مواج ابی استخر ها و اون نور تسکین دهنده ایه که روی اقیانوس بازی می کرد.

هری برای تماشا کردن به لبه ی بالکن قدم گذاشت، انگشت هاش رو دور نرده ها حلقه کرد و فقط نگاه کرد، تا وقتی که چشم هاش به جز زرد و آبی چیز دیگه ای رو نمی دید.

این چیزی بود که هری دلش براش تنگ شده بود - این فضا، و این نوع از آرامش که باعث نمی شد احساس خفه شدن بهش دست بده. هری نفس عمیقی کشید.

صدای پیتر که از داخل خونه به گوش می رسید اومد و هری مجبور شد نگاهش رو از رو به رو بگیره:"آقای استایلز، همه ی وسایلتون رو آوردم داخل."

گونه های هری گرم شد، هری معمولا تو جا به جا کردن وسایلش کمک می کنه اما الان زیادی هیجان زده بود.

هری گفت: "ممنون" با اکراه نرده ها رو رها کرد و به داخل برگشت. "متاسفم که تنهات گذاشتم تا بیاریشون، من فقط—"

پیتر گفت: "نه، متوجه ام." هنوز لبخند می زد، هری به طور باور نکردنی خوشحال بود که پیتر رو اینطور می بینه، اینکه می دونست پیتر بالاخره به جای اینکه تو ماشین، چادر یا اتاق پذیرایی لویی بخوابه، توی یه تخت مناسب می خوابه خوشحالش می کرد. "مدت زیادی گذشته."

هری جواب داد: "می دونم" و بازوهاش رو دور خودش پیچید.
همهمه ی فصای لس انجلس از اینجا اصلا به گوش نمی رسید و هری رو آزار نمی داد... و همین سکوت و زیبایی باعث می شد تا هری بخواد برگرده روی بالکن و به آسمون آبی خیره بشه.


یه چیز بدی که در مورد سقف های خونه وجود داشت این بود که هر چقدر هم که بلند بودن و باعث میشد حضورشون احساس نشه، هر دفعه که هری سرش بالا می گرفت اون ها اونجا بودن، سفید و رو اعصاب. به نظر می رسید سقف ها احساس سبکی و شادی رو ازش میگیرن و مانع پروازش می شن.

"نمی دونم تا حالا انقدر از اینجا دور بودم یا نه، اما این فقط--- حس خوبیه که بالاخره خونه باشی."

پیتر سرش رو تکون داد. عصبی به نظر می رسید. چمدون های هری رو جابه‌جا کرد تا زمانی که به ترتیب سایز پایین پله ها چیده شدند. هری واقعا احساس می کرد جاش امنه و هیچکس نمی تونه بهش آسیب بزنه.

هری برای اینکه پیتر رو از جلو و عقب کردن چمدون ها متوقف کنه صداش زد. "پیتر" پیتر هنوز سریع دست هاش رو مشت کمرش قرار می ده وقتی میخواد گوش بکنه. "فکر کنم از اینجا به بعدش رو خودم بتونم انجام بدم."

"دوست دارید خونه رو چک کنم، فقط محض احتیاط؟"

هری لبخند احساساتی زد. اون ها احتمالا دفعه بعد که هری هوس خرید بکنه همدیگه رو می بینن.

هری سرش رو تکون داد. "نیازی نیست. مارکوس خونه است. و من فکر نمی کنم هیچ استاکری اینجا قایم شده باشه. تو هم مستحق اینکه بری خونه هستی، پس لطفا اینجا نمون."

پیتر سرش رو تکون داد. " شما می دونید این همیشه باعث افتخار منه آقای استایلز. هرچند که این غیر حرفه ای به نظر میرسه اما فکر نمی کنم از چادر زدن تو باغچه هیچکسی به جز شما انقدر لذت ببرم."

هری خندید، در واقع قهقه زد، و وقتی شروع کرد به خندیدن فکر نمی کرد بتونه تمومش کنه. بعد گفت: "خوشحالم که این رو می شنوم. فکر نمیکنم بتونم هیچکس دیگه ای رو انقدر تحمل کنم که همش دنبالم بیاد. ممنون که مراقب منی، پیتر."

پیتر جواب داد: "البته." وقتی که دستاش رو بالا آورد تا با هری دست بده هری دستش رو گرفت اما اون رو جلو کشید تا به جاش بغلش کنه.

پیتر هینی از روی سوپرایز کشید ولی متقابلا هری رو بغل کرد و دستش رو روی کمر هری انقدر محکم گذاشت که نفس مرد برید.

"بعدا می بینمتون آقای استایلز؟"

"بعدا می بینمت پیتر." هری لبخند زد و رفتنش رو از یکی از پنجره های بزرگ کنار ورودی تماشا کرد. اون تا زمانی که ماشین پایین تپه ناپدید بشه ایستاد بعد برگشت، قصد داشت بگرده پیش نسیم و نور خورشید.

ناگهان کسی از پله ها پایین اومد. هری برای یه لحظه یخ زد. نمی تونست این احساس که انگار هنگام انجام کار بدی گیر گفتاده رو از خودش دور کنه.

حتما مارکوسه. معلومه که مارکوسه. مثل قبلا صدای دست و پا چلفتگی های همیشگیش از آشپزخونه میاد. هری از گوشه بیرون میاد تا اونجا رو ببینه— به این فکر می کنه که چطور میتونه نامزدش رو سوپرایز کنه. اما— تو همون نقطه ای که هست می ایسته. کسی که تو آشپزخونه است موهای کوتاه مشکی داره.

هری چپ چپ نگاه میکنه و صبر می کنه تا بتونه اون رو تشخیص بده. هری یه دماغ سربالا میبینه. اون جاش ئه... بادیگارد مارکوس داره تو آشپزخونه خونه هری اب نارگیل می خوره. و لخته.

هری باید برای اینکه سریع قضاوت کرد به خودش مشت بزنه. حتما یه دلیل خوب برای حضور جاش بدون لباس تو خونه اش وجود داره... هری زیادی داره دراماتیک بازی در میاره. اما— اما نشونه های موقعیتی که توش هست یکی یکی مثل سنگ توی شکمش می افته و باعث میشه حالت تهوع بگیره.

اوکی، هری. برو داخل انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. چون واقعا هیچ اتفاقی نیفتاده.

هری دهنش رو باز کرد، چندبار کلمه سلام رو تمرین کرد تا مطمئن بشه می تونه اون رو ادا کنه. بعد یه قدم رو به جلو برداشت، دقیقا همون لحظه صدای پای پایین اومدن یه نفر دیگه به گوش رسید. این دفعه صدای این ریتم پایین اومدن کاملا براش آشنا بود، که همین باعث شد قلب هری درد بگیره.

یه نفر گفت:"سلام." اما اون یه نفر هری، کسی که هنوز توی سالن مورد علاقه اش که پر از نقاشی گربه ها بود گیر افتاده بود، نبود.

جاش جواب داد: "هی." هری سرش رو از پشت بیرون اورد تا تماشا بکنه. مارکوس هم پیراهنی نپوشیده بود. در واقع مارکوس هیچ چیزی نپوشیده بود. "گرسنه ای؟"

هری داره پایان زندگیش رو از نزدیک تماشا می کنه...

"دارم از گرسنگی می میرم." مارکوس پوزخندی میزنه، و خودش رو به گوشه ای می کشه تا اجازه بده جاش کابینت ها و یخچال رو زیر و رو بکنه. اون ماهیتابه گرون و تجملی هری، کفگیر هری، کارد و چنگال هری و... رو برمی داره.

مارکوس می پرسه: "چی میخوای درست کنی؟" صداش همون قدر پر انرژی که صداش همیشه تو گوش هری می پیچه است. شقیقه های هری جوری که انگار تو جهنم گیر افتاده نبض می زنه و فقط می خواد افکار آزار دهنده اش رو که آرزو می کنه حقیقت نداشته باشند، کنار بزنه.

جاش برگشت تا با مارکوس روبه رو بشه. کمر لختش رو به سنگ مرمر کابینت تکیه داد. چشم هاش رو طوری نیمه باز نگه داشته بود که انگار داره به خورشید نگاه می کنه. جاش پوزخند زد. سرش رو کج کرد و گفت: "صبحانه مورد علاقه ات، پنکیک."

مغز هری جیغ کشید، این مورد علاقه اش نیست جنده. مارکوس حتی چیزای شیرین—

مارکوس گفت: "تو من رو خوب می شناسی." هری صورتش رو ندید ولی تونست لبخندی که توی صداش بود رو احساس کنه.

هری به طور باورنکردی و خیلی بدی احساس مریضی و ضعف کرد.

انگار داشت یه فیلم تماشا می کرد. با یه لنز تحریف شده داشت زندگی یه نفر دیگه رو تماشا می کرد. این اتفاق برای هرگز برای هری نیفتاده بود، نه بعد از اینکه زندگی گذشته اش رو رها کرد...

یه جورایی، فاصله بین مارکوس و جاش کمتر شد، حتی با اینکه به نظر نمی رسید تکون خورده باشن. حتما باید یه جاذبه مسخره ایه وجود داشته باشه که اون ها رو به هم نزدیک کرده، و باعث می شه گشاد تر لبخند بزنن، طوری که انگار خیانت نمی کنن، انگار که هری هر گوشه ای از این خونه نبوده. هر گلدون، ماهیتابه و بالشتی که جاش لمس کرده و— اوه خدا— الان اون دوتا هر دو از اتاق خواب هری و مارکوس بیرون اومدن؟

مارکوس صورت جاش رو توی دست هاش گرفت. بدن هری پر از خشم شد. اون چند لحظه دیگه تماشاشون کرد— تا ببینه واقعا همدیگه رو می بوسن، تا مطمئن بشه اشتباه نکرده. بعد به سمت آشپزخونه قدم برداشت و مطمئن شد صدای قدم هاش انقدر بلند باشه که شنیده بشه.

مارکوس و جاس سریع توی جاهاشون پریدن عقب، که باعث شد هری توی دلش حس رضایتی پیدا بکنه. هری به پایین تنه اشون زل زد و مارکوس جیغ کشید و یه بشقاب جلوی خودش گذاشت.

مارکوس با لکنت گفت: "عـ... عزیزم" این کلمه عصبانیت شدید هری رو سوراخ می کنه و قلب هری رو نشونه می گیره، شکسته و تیزه... "نمی دونستم خونه ای!"

هری جواب داد: "نمی دونستم نیاز دارم تو خونه خودم اعلام حضور بکنم." تن صداش حتی خودش رو هم ترسوند. هری به سمت جاش برگشت و فیک ترین لبخندی که میتونست رو زد.

"جاش، سلام. خیلی وقته ندیدمت!"

جاش اما شبیه مارکوس رفتار نکرد. مثل مارکوس آشفته حال نشد و احساس اضطراب وجودش رو فرا نگرفت. حتی یک قدم به سمت عقب هم نرفت و فقط به هری زل زد. دست به سینه توی آشپزخونه ی هری ایستاده بود و به نظر می رسید از وضعیت راضی و راحته. خیلی با دفعه اولی که اینجا حضور داشت فرق داشت. خیلی خیلی فرق داشت.

مارکوس خیلی شیرین لبخند زد و گفت:"هری، ما انتظار نداشتیم تو انقدر زود برگردی."

ما. قلب هری مچاله شد، چیزی درونش از دست رفت؛ باید به دیواری جایی تکیه می داد تا بتونه خودش رو سرپا نگه داره.

رو به مارکوس برگشت و گفت:"می خوای چیزی رو توضیح بدی یا فقط ترجیح می دی برم و وسایلت رو جمع کنم؟"

بغض بزرگی گلوش رو خراش میداد، اما هری اجازه رها شدن بهش نمی داد. حداقل نه الان، وقتی که جاش هنوز اینجا ایستاده.

مارکوس متعجب به نظر می رسید. دوباره گفت: "عزیزم" انگار که دقیقا میدونست این کلمه با هری چی کار می کنه، انگار ازش مثل یه سلاح بر علیه اش استفاده میکرد. "عزیزم بیا عجله ای نکنیم، می دونم این بد به نظر میرسه، اما اجازه بده توضیح—"

هری تند و تیز می گه: "اجازه بدم توضیح بدی؟" هری خودش رو جمع و جور کرد، صاف ایستاد و سعی کرد قد بلندتر به نظر برسه و طوری رفتار کنه که انگار از حجم جراحت هایی که برداشته در حال مرگ نیست.

"مارکوس، دقیقا چه چیزی رو می خوای توضیح بدی؟‌ من اومدم داخل و هر دوی شما رو—"

"هری، لطفا. یکم درباره ی این موضوع منصف باش. تو نمی تونی از من انتظار داشته باشی برای سه سال سکس نداشته باشم."

هری دهنش رو باز کرد. برای یک دقیقه، هیچ کلمه ای از دهنش خارج نشد، اما گرمای که از خجالت گونه هاش رو سرخ کرده بود رو احساس کرد. هری گفت: "تو. تو، تو گفتی مشکلی— باهاش نداری."

مارکوس آه کشید. زانوهای هری داشتن هری رو تهدید می کردن که دیگه نمیتونن سرپا بایستند. مارکوس گفت: "دروغ گفتم."

جوری کلمات رو بر زبون آورد که انگار خیلی واضحه، انگار که هری نباید هیچوقت بهش اعتماد می کرد.

"من نمی تونم— هری این واقعا ممکن نیست. من فکر کردم که احتمالا تو هم یه نفر دیگه رو داری. می دونی برای— فکر کردم شاید برای تو نیستم و ما می تونیم تو همه چیز به غیر از سکس پارتنر هم دیگه باشیم. پس سرزنشم نکن هری."

هری از اتاق گذشت. یه جزیره، اشپزخونه و اتاق پذیرایی رو از هم جدا می کرد، و چیز خوبی هم بود. چون اگر جلوی راه هری نبود احتمالا الان دست های هری دور گلوی مارکوس حلقه شده بود. هری می لرزید ولی عصبانیت، با فریبندگی راهِ نابودی کامل زندگیش رو به هری نشون می داد...

هری پرسید: "مارکوس چطور تونستی این کار رو باهام بکنی؟ چطور تونستی— من جای دیگه این کار رو نمی کردم مارکوس. من رویای سکس داشتن رو نداشتم!"

مارکوس ابروش رو بالا انداخت. دیگه نمی ترسید، اما هنوز بشقاب رو جلوی کیرش نگه داشته بود. "اون وقت من از کجا باید می دونستم؟"

هری پلک زد.

"ببین— وقتی تو گفتی آماده نیستی که با من بخوابی، با خودم گفتم، باشه بیا چند ماه بهش زمان بدیم، مطمئن بودم خودت رو جمع و جور میکنی، اما تو— هیچ وقت علاقه ای نشون ندادی. من فکر می کردم تو با کس دیگه ای سکس می کنی! سه سال گذشته و تو حتی به سختی من رو می بوسی. اما حدس میزنم تو فقط باهام سردی؟"

هری دوباره پلک زد اما این بار دیدش تار شد. از بین غم و اندوهی که به گلوش چنگ می زد، گفت: "این واقعیت نداره. من باهان سرد نیستم و با کس دیگه ای نمی خوابم. تو می دونی این واقعیت نداره، و من واقعا عاشقتم."

مارکوس گفت: "وقتی انگلیس رو ترک می کردم تو یه بوسه کوچیک روی گونه بهم دادی." و حالا آماده دعوا شده بود.

"تو حتی نمی دونستی کی دوباره من رو می بینی، و اون بوسه ی کوچیک همه چیزی بود که به من دادی. من به چیز بیشتری نیاز داشتم هری."

هری داد زد— در واقع جیغ کشید: "پس باید بهم می گفتی!!!" صدای دادش تا اون سقف های بلند ترسناک رفت و با یه اکوی کوچیک برگشت. "نمی تونم باور کنم وقتی هیچ وقت هیچ حرفی راجبش نزدی، این کار رو باهام ‌کردی. اگه خوشحال نبودی چرا بهم نگفتی؟"

صورتش رو با دست مالید تا اون خجالتی که احساس می کرد رو پاک کنه، چند قطره اشک لجبازی رو هم که نتونسته بود جلوشون رو بگیره، پاک کرد. هری نباید جلوی اون گریه کنه. هری نباید جلوی اون ها گریه بکنه. اون باید عصبانی بمونه و گرنه—

"اینطوری راحت تر بود." و شونه اش رو بالا انداخت، فقط یک شونه اش رو چون جاش به اون یکی تکیه داده بود، و وقتی که شونه ی مارکوس رو می بوسید به هری پوزخند می زد.

جاش جایی که به ترقوه مارکوس متصل می شد و جای مورد علاقه هری برای خوابیدن بود رو می بوسید. جایی که هری احساس امنیت میکرد. اما— از اول هم اونجا مال اون نبود.

خدایا، اونجا هیچ وقت مال هری نبود...

هری تکرار کرد: "راحت تر بود...؟"

مارکوس خودش رو اصلاح کرد. بی صبرانه گفت: "آسون تر!" جوری با هری حرف می زد که انگار هری یه بچه کوچیکه که هیچی حالیش نیست.

"هر کسی که باهاش خوابیدم می دونست که من توی رابطه ام و نامزد دارم پس خیلی جلب توجه نمی کرد. و من همیشه برای یه غذای گرم و بغل از طرف تو و حمایت احساسی بر می گشتم به تو! من حتی یک دلیل هم برای اینکه باهات ازدواج نکنم پیدا نکردم.

"منظورت غیر از خوابیدن و سکس کردنت با هر کسی که می دیدیه؟" هری باید قبل از اینکه نفسش بند بیاد و بهش حمله ی عصبی دست بده جلوی خودش رو بگیره.

مارکوس می خواست با هری ازدواج کنه چون فقط دلیلی برای ازدواج نکردن باهاش پیدا نکرده... همین. دلیلی پیدا نکرده...

کلمات بی وقفه به ذهنش هجوم آوردن؛ 'من، لویی تاملینسون تو را از میان همه انتخاب می کنم تا زندگی ام را با تو به اشتراک بگذارم. ' تو را، از میان همه انتخاب می کنم.

خدایا.

جاش گفت:"دیگه تو یکی که نمی تونی وانمود کنی معیار های اخلاقی بالاتری داری!" هری قبلا هزاران بار باهاش حرف زده بود، و اون همیشه مودب، خوب و دوستانه تر از حداقل نصف مردم لس انجلس بود. اما الان صداش سمی به نظر می رسه و طوری لبخند میزنه انگار گزارش یه قتل رو آماده برای ارائه داره.

"از اونجایی که تو همین الانشم مزدوجی و این جور چیزا."

مارکوس سرش رو چرخوند تا به جاش نگاه کنه و جاش هم دستش رو روی صورت مارکوس گذاشت.

جاش رو به مارکوس گفت: "متاسفم عزیزم، نمیخواستم اینطوری بهت بگم و بهت استرس وارد کنم."

مارکوس دوباره به هری نگاه کرد، و دست جاش رو کنار زد. چشماش— هری نمی فهمید. نمی تونست از چشم هاش چیزی بخونه.

مارکوس پرسید: "تو ازدواج کردی؟" مارکوس مطمئنا تو اون حالت افسردگی موقتی که هری بود، نبود. و همچنین مارکوس کسی که جسما و روحا توسط نامزدش مورد خیانت قرار گرفته بود هم نبود.

"با کدوم خری ازدواج کردی؟"

و این موضوعی بود که هری می خواست راجبش حرف بزنه. اما این، اونطوری نبود که هری می خواست...

هری واضح و ساده پاسخ داد:"لویی" و دیگه احساس بدی نداشت.

"ما وقتی بچه بودیم ازدواج کردیم. من از وقتی اومدم لس انجلس ندیدمش. و من برگشتم انگلیس تا بالاخره ازش طلاق بگیرم."

مارکوس تکرار کرد: "لویی..." هری نمی خواست اسم لویی رو از دهن مارکوس بشنوه. "دوست بچگیت؟ همونی که دور و بر من خوب رفتار می کرد... وقتی تو اونجا بودی، چی— تو پشت سرم باهاش سکس می کردی، مگه نه؟"

هری گفت: "ما با هم سکس نمی کردیم." گریه کردن رو متوقف کرده بود خدا رو شکر.‌ اما خیلی خیلی خیلی احساس خستگی می کرد.

"گفتم که، سال ها بود لویی رو ندیده بود. اون مدام برگه ها رو امضا نکرده پس می فرستاد پس وقتی ما نامزد کردیم من فکر کردم سریع ترین راه برای طلاق اینه که شخصا ازش بخوام."

مارکوس دست به سینه شد. "پس چرا یک ماه طول کشید؟"

هری گفت: "امضا نمی کرد." و چشم هاش رو از مارکوس ‌گرفت. به اندازه یه کوه درد وسط سرش جمع شده بود. هری سعی کرد به دیوار نگاه کنه، خیلی خالی بود، کاملا سفید، هیچ کمکی بهش نکرد. "من هر روز تلاش می کردم، اما اون قبول نمی کرد پس تصمیم گرفتم—"

جاش گفت:"تصمیم گرفتی یه حالی به رابطه ات با شوهرت بدی؟ می دونی من فکر می کردم تو واقعا به مارکوس اهمیت می دی... حداقل فکر می کردم بعد از یادداشت کوچکی که برات گذاشتم یکم سرعت کارهات در زمینه ی این ازدواج مسخره ات رو بالا می بری."

هوای اتاق از بین رفت...

بعدا، احتمالا هری سعی می کنه بفهمه چرا از بین اون ها توی این اتاق جاش باید قضیه ازدواجش رو بدونه، احتمالا اینکه جاش این موضوع رو مطرح کرد ترسناک ترین اتفاق امروزه!

بعدا، این کار انجام میده اما الان فقط داره سخت تلاش می کنه تا نفس بکشه.

هری گفت: "تو؟" در واقع یه نفس بریده بود. اون بدخواهی خالص رو توی چشم های جاش دید که تشویقش می کرد ادامه بده.

"تمام این مدت، همه ی اون ها کار تو بود؟"

جاش چشم هاش رو چرخوند و گفت:"البته که من بودم!" 

---------

واهاهاهای دیدین چی شد =))))

بالاخره یه شخصیت پیدا شد که بیاد هری رو کیر کنه. جاش xxxx

از کیر شدن هری خوشحال شدین یا دلتون براش سوخت؟

مرسی که می خونید و این حرف ها. 

اگر تا الان ووت ندادید، لطفا بدید. 

روز/شب خوبی داشته باشید. x

[تیم ترجمه ی پرشین گی ودکا.]

Continue Reading

You'll Also Like

Oneshot [ZM] By Z

Fanfiction

549 65 7
وانشات هایی که می نویسم رو می تونید اینجا بخونید بیشتر وانشات ها زیامه
torpe By miogom

Fanfiction

513 78 6
name: torpe with: kai and sehun Genre: Romance,Angst
196K 24.2K 37
شما چقدر به پسرداییتون وابسته هستین ؟ اصلا چندبار در سال میبینینش ؟ خونه هاتون چقدر به هم نزدیکه ؟ جواب این سوال ها برای جونگکوک خیلی سادس ! اون دیو...
10.9K 2.3K 31
بالاخره همه چیز برای لویی بیش از حد توانش شده بود. دروغ ها, رابطه های فیک و لبخند های قلابی. حق با فن ها بود. اون ها همیشه درست میگفتن. لویی عاشق هری...