Got The Sunshine On My Should...

By PersianGayVodka

130K 29.3K 25.8K

[Completed] پنج سال پیش، هری استایلز برای تبدیل شدن به یک خواننده و هنرمند، زادگاهش رو ترک کرد. هری به اون چ... More

Got The Sunshine On My Shoulders
1.
2.
3.
4.
5.
6.
7.
8.
9.
10.
11.
12.
13.
14.
15.
16.
17.
18.
19.
20.
21.
22.
23.
25.
26.
27.
28.
29.
30.
31.
32.
33.
34.
35.
36.
37.
38.
39.
40.
41.
42.
43.
44.
45.
46.
47.
48.
49.
50.
Got The Sunshine On My Shoulders

24.

2.1K 565 380
By PersianGayVodka

سلام سلام. همگی سلام.

اول بذارین یکم غرغر کنم- آقا کامنت های چپتر قبل خیلی کم بود... یکم به خودتون زحمت بدید چهار تا کامنت بذارید. 

و اینکه تعداد گوست ریدر های خیلی زیاد. دوستان ما پاره می شیم سر هر چپتر این فنفیکشن. یدونه ووت رو دیگه از ما دریغ نکنید ._.

خب بسه دیگه. بریم سراغ چپتر جدید. 

-------

هری با صدای تلفنش که بی وقفه زنگ می خورد بیدار شد.

اون عادت داشت- یعنی دوست داشت دقیقا روز هایی که ساعت هفت صبح نایل بهش زنگ میزنه بخوابه. یک دقیقه طول کشید تا روی تخت بچرخه و با چشم هایی که توی تاریکی تار می دید دنبال گوشیش بگرده.

تاریکه. هوا هنوز تاریکه.

برای لحظه ای قبلش پرید تو دهنش و ضربان قلبش سریع شد، ملافه ها رو فوری کنار زد، روی پاهاش ایستاد و تصویر احمقانه ی نایل که روی موبایلش روشن خاموش می شد رو نگاه کرد. خواب آلود بود و کمی طول کشید بفهمه دقیقا کی داره بهش زنگ می زنه.

وقتی بالاخره تونست تلفن رو جواب بده با نفس بریده گفت: "سلام" نفسش بند اومده بود، و به نظر می رسید در اون طرف خط هم نایل همین حال رو داره.

تنها چیزی که نایل تونست بگه "یا خدا" بود. شرایط خنده دارش باعث شد هری اوقات تلخیش رو فراموش کنه و تقریبا بخنده. "بیست دقیقه است جواب نمی دی، فکر کردم مردی."

هری خودش رو بالا کشید، به تخت تکیه داد و زانو هاش رو توی بغلش جمع کرد. مطمئن بود قرار نیست از چیزی که می شنوه خوشش بیاد. "من همین جام. چی شده؟"

نایل نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت.

هری گفت: "راجع به استاکره است، مگه نه؟" هر دفعه که هری تقریبا فراموش می کرد یه استاکر داره، یک دفعه یه اتفاقی می افتاد و دوباره یادش می افتاد.

"چی شده؟ اون ها می دونن من کجام؟"

"نه" نایل نفسش رو بیرون داد. "منظورم اینه که ممکنه، اما فکر کنم اون ها نمی خوان بکشنت." به نظر نمی رسید حتی یه خرده به چیزی که می گه باور داشته باشه.

هری باید هر کاری از دستش بر می اومد انجام بده تا جلوی گریه کردنش رو بگیره. تشویش و اضطراب خیلی خیلی مزخرفه، این احساس که نمی دونست اطرافش چه خبره، جایی که زندگی می کنه امن هست یا نه... این چند وقت، تمام این احساسات وجود هری رو در بر گرفته بودند و هری یک دفعه دید به هیچ چیز جز نگرانی، اضطراب و ناامنی نمی تونه فکر کنه.

"یه عکس برات فرستادم."

دست های هری همینطور که می لرزیدن کاملا داشتن ضعیف می شدن، ناشیانه روی صفحه می چرخیدن در حالی که سعی داشت به سمت برنامه ی مد نظر هدایتشون بکنه. انگشتش رو بالای برنامه نگه داشت. یه نفس عمیق کشید و بازش کرد.

یه عکس از صفحه لپ تاپ نایل بود، که با اثر انگشت پوشیده شده بود. تیتر اول اون ایمیل این بود:

اگر اون رو رها نکنی، فقط همین سه روز زنده می مونی!

شکم هری بهم پیچید. هری انتظار عکسی رو داشت که فقط یه نگاه بهش بندازه و بعد گوشیش رو خاموش کنه اما چیزی که الان دید، باعث می شه بدنش از کار بیفته و از حال بره.

نمونه ی اولیه ی اون مجله ی سیاه-سفید و قرمز، به طرز ترسناکی واقعی به نظر می رسید. با حروف درشت نوشته شده بود 'هری دروغ می گوید' و زیرش 'در بطنِ ازدواج محرمانه ی خواننده ی معروف' مثل چاله ای از مار پیچ و تاب می خورد.

"گوش کن اِچ!" هری صدای آروم نایل رو بین کوبش های توی‌ گوشش شنید. "هرطوری شده درستش می کنم، قول می دم."

"من حتی نـ—" کلمه ها به سختی از دهان هری خارج می شدن. "من حتی هنوز نخوندمش."

نایل به آرومی و با جدیت جواب داد:"بهتره بخونیش، که حداقل بدونی با چی سر و کار داریم."

هری با لکنت گفت:"من نمی تونم...من—" تلاش کرد تا بین هق هق وحشتناکی که می خواست از گلوش بیرون بیاد، حرف بزنه. "خدایا، صبر کن."

چند بار پلک زد تا تاریِ دیدش از بین بره و همه ی تلاشش رو‌ کرد تا روی چیزی که رو به روشه تمرکز کنه. حتی اون موقع هم فقط یه تیکه هایی از متن رو تونست بخونه... هری استایلز، مارکوس وارد، نامزد، متأهل، دروغ، فریب، شهرت.

لویی تاملینسون.

هری با صدای خفه ای گفت:"اونا می دونن." انگار که حقایق مثل واگن های قطار یکی یکی بهش برخورد می کردن. مجبور شد گوشیش رو روی زمین بذاره و سرش رو بین پاهاش قرار بده. ریه هاش درد می کردن، سرش نبض می زد و هرلحظه حس می کرد دیوار ها دارن روی سرش خراب می شن. "اونا می دونن، درباره ی—، اونا اسمِ لویی رو می دونن—"

نایل سریع گفت:"هری!...هری، رفیق، لطفاً نفس بکش. ما می تونیم از پسش بر بیایم، نمی ذارم به خودت یا شغلت خدشه ای وارد شه..."

هری تکرار کرد:"اونا می دونن." انگار اینا تنها کلمه هایی ان که بلد بود. توی هاله ای از ابهام می تونست بشنوه که نفساش تند تر و بلندتر می شن.

صدای نایل از دور به گوشش رسید:"به من گوش کن. من ساعت ۶ یه جلسه دارم، همهٔ روزنامه ها مایلن تا با ما کار کنن. همه چی درست می شه، هیچکس نمی فهمه."

هری سعی کرد حرف بزنه:"من—،" اما حرفش به یه چیزی بین هق هق و جیغ تبدیل شد. سرش رو روی زانوهاش گذاشته بود و تلاش می کرد تا دست های لویی رو به یاد بیاره و آروم نفس بکشه، اما فقط باعث شد که بیشتر بترسه؛ اگر اسم لویی به خاطر یه چیز وحشتناک که اون مرتکب شده، روی روزنامه می رفت، دیگه همه چیزو فراموش می کرد، همه چیز. "نایل"

نایل داشت داد و فریاد می کرد و یه چیزی رو این ور اون ور می کوبید. ولی صداها هی دور و دورتر می شدن. انگار که یه نیروی نامرئی هری رو به اون سمت اتاق می کشوند. یا نه، هری اینجوری فکر می کرد. زمین هنوز زیر پاش محکم بود.

تلاش کرد تا بگه 'من خوبم' اما صداش در نمیومد. به طرز نکبت باری حالش خوب نبود. نیاز داشت تا یه تکونی بخوره، یه کمکی بگیره...

یکی گفت:"هری..." یکی که نایل نبود. نه از پشت تلفن. بوی آشنایی مشام هری رو پر کرد و یکم آروم شد؛ چیزی که دیگه به یاد نمی آورد. "بی خیال، دوباره نه."

لویی—لویی بود. هری یه نفس سنگین کشید.

انگشتای قوی دور مچ هاش پیچیدن و مشتای محکمش رو باز کردن. این دفعه هری نیازی نداشت تا بهش چیزی بگن، دیگه می دونست چطور باید نفس بکشه؛ هنوز ریتم آرامش بخشِ سینه ی لویی رو به یاد داشت. بالا-پایین، دم-بازدم؛ احساس می کرد داره لمسش می کنه، اما نمی دونست دقیق کجاش رو؛ مثل تنها نقطه ی اتکا توی دنیا واسه سایه های سرگردان...

"حالت خوبه، عشق. هِی." الان هم احتمالا توهم زده بود.

سعی کرد از بین دندون هاش به آرومی نفس بکشه و ریه هاشو پر کنه تا معذرت بخواد، اما خیلی زود فراموشش کرد. لویی همچنان نگهش داشته بود، تقریبا تمام بدنش رو بغل کرده بود؛ دستاش رو دستای هری بود، همینطور تو موهاش، و حتی روی صورت تب دارش.

نایل هنوز داشت از پشت تلفن داد و بی داد می کرد. هری متوجه شد که لویی گوشی رو از دستش بیرون کشید و دیگه چیز زیادی نفهمید. همه چی سیاه و رنگ ها درهم برهم بود. در حالی که بین صداها دنبال صدای لویی می گشت، تلاش می کرد تا به یاد بیاره که چطوری باید نفس بکشه.

هربار که این اتفاق می افتاد، مثل مِهی می مونست که بین استخون هاش رسوخ می کنه و مستقیم به جمجمه اش می ره؛ ابرها جلوی دید و ذهنش رو می گرفتند، تا اینکه تو پوچی هضم می شد...

با هر نفسی که می کشید اون مِه کم کم از بین می رفت. هر پلکی که می زد سایه ها و اَشکال واضح تر می شدن. هنوزم تو همون نقطه از اتاق مهمان بود که از روی تخت افتاد، کنار یه کمد بزرگ.

دستِ لویی هر دوتا مچ های هری رو گرفته بود و اونا رو به سینه اش فشار می داد. هری دستاش رو تا جایی که لویی کنارش روی زمین زانو زده بود دنبال کرد. موبایل هری به گوشش چسبیده بود، با یه لبخند لرزان روی صورتش.

"آره رفیق، نگران نباش. منم از آشناییت خوشحال شدم. می خوای دوباره با هری حرف بزنی؟"

احتمالا نایل گفت آره، چون بعد از اون، لویی گوشی رو آورد بالا و کنار گوشش نگه داشت. هری فکر کرد که خودش هم می تونه گوشی رو نگه داره - نوک انگشتاش گز گز می کرد، اما اوکی بود - اما هیچ حرکتی نکرد. انگشتای لویی داشت کنار صورتشو لمس می کرد، خیلی گرم، و لطیف.

احتمالا این نزدیک ترین حالتیه که تو پنج سال اخیر قرار گرفتن.

گلوش رو صاف کرد و تو گوشی گفت:"الو؟"

نایل یه سری صداهای غیرعادی درآورد و بی نفس داد زد:"حالت خوبه؟" رو صورت هری ناخودآگاه یه لبخند نشست.

با سرفه جواب داد:"من خوبم، متأسفم که نگرانت کردم."

"نه،این—اوه خدای من، آخر سر تو من رو می کشی. من الان وقتِ مردن ندارم، هری. می فهمی؟ باید از این کارات دست برداری."

"چشم جناب هوران." هری یه کوچولو خندید و انگشتای لویی کنار گوشش تکون خوردن. "وقتی برگشتم برات یه بلیت استخر چشمه آب معدنی می خرم، یا حتی یه تعطیلات کامل. می تونی هرچقد که می خوای مرخصی بگیری."

"روش حساب می کنم." پشت خط، تلفن محل کارش زنگ خورد؛ آه بلندی کشید که باعث شد یه لحظه اتصال قطع و وصل بشه. "باشه، گوش کن، من نمی خوام که— که دوباره این رو وسط بکشم، اما..."

اما.

هری پلکی زد و به واقعیت برگشت؛ که از اول چه چیزی باعث شد انقد به هم بریزه. 'در بطنِ ازدواج محرمانه ی خواننده ی معروف'. هنوز واقعی نبود، اما ممکن بود بشه. و می شد. خدایا.

"فقط می خواستم بدونی که نیازی نیست نگران چیزی باشی، باشه؟"

هری جواب داد:"نمی تونم نگران نباشم." یکی از دستاش رو روی دلش گذاشت، دوباره استرس گرفته بود و نیاز به احساس امنیت داشت. "من—تو می دونی این چقد می تونه واسه من آب بخوره...من خیلی می ترسم، نی. نمی تونم—

"خبرا رو بهت می دم، باشه؟ بعد از هر جلسه همه چی رو واست تعریف می کنم و می گم که معامله چطور پیش رفت. من معامله ها رو جوش می دم. نگران نباش."

هری که دیگه سرش داشت درد می گرفت، آهی کشید و بالاخره گفت:"باشه. من بهت اعتماد دارم. خودت این رو می دونی."

نایل جواب داد:"آره می دونم." به نظر می رسید که داره حرکت می کنه، بعد صدای بسته شدن یه در اومد و به جای سکوت سر و صدای خفه ایی فضا رو پر کرد. "فکر می کنی بتونی دوباره بخوابی؟"

"آه..." هری پلک زد. از قصد به لویی که کنارش کِز کرده بود، نگاه نمی کرد. "نه."

"کسی رو داری که— لویی می تونه باهات بیدار بمونه؟"

آب دهن هری تو‌ گلوش پرید که با یه سرفه جمعش کرد. برای این که ذهنشو از—ازهمه چیز دور کنه، پرسید:"الان همدیگه رو با اسم کوچیک صدا می زنین؟"

حضور لویی تو اتاق، اصلا حقیقت وجودش تو دنیا، باعث می شد تا پوستش آتیش بگیره.

نایل از اون ور خط با اکراه گفت:" آدم خوبیه، اون— می دونی، فکر می کنم هنوز نباید برگردی لس انجلس."

هری از عوض شدن موضوع گیج شد و پرسید:"چرا نه؟"

"فکر نمی کنم امضا شدن برگه ها اونقدی که تو فکرش رو می کنی سخت باشه؟ اون—اوه، باشه. ببخشید اِچ. من باید برم."

"به این زودی؟"

نایل جواب داد:"هفته نامه ی آمریکا واسه کسی صبر نمی کنه." لحنِ نایل که ازش انزجار می بارید، باعث لذتِ هری شد. "دوست دارم اِچ. بعدا باهات حرف می زنم."

هری فقط تونست خیلی ضعیف بگه:"منم دوست دارم، فعلا."

لویی گوشی رو کنار کشید و روی تخت گذاشت. هری یکم زیادی محکم خودشو بغل کرد، در حالی که داشت خودشو آماده می کرد تا به لویی نگاه کنه.

که ازش تشکر کنه، دوباره.

لویی با ملایمت و خوش رویی، و خسته گفت:"باید ملاقات های اینطوری رو تموم کنیم."

"حس می کنم کلا باید ملاقات ها رو تموم کنیم." احتمالا هری انقد آروم زمزمه کرد که قابل شنیدن نبود. با این حال جرئتش رو پیدا کرد که چونه اشو بلند کنه، سرش رو بچرخونه و تو چشمای لویی نگاه کنه.

تو تاریکی صبحگاهی چهره اش واضح نبود و فقط با نور مهتابی که از بین پرده ها می تابید، کمی روشن می شد. زیر چشماش پف کرده بود و حلقه های باریک مو به صورتش چسبیده بود. اون—فاک. هری افکارش رو کنار زد و نذاشت حتی واسه یه لحظه هم که شده ذهنش رو مشغول کنه.

ابروهاش رو تو هم کرد و پرسید:"چی؟" آروم و خواب آلو پلک می زد. احتمالا هری خیلی سر و صدا کرده که باعث شده بیدار بشه؛ که باعث شد حس بدتری داشته باشه.

هری سرش رو تکون داد:"هیچی، متأسفم."

احساس شکستگی می کرد؛ و اون موقع از شب زمین به طرز ناجوانمردانه ای سرد بود. "بازم ممنونم. جداً باید این کار رو تمومش کنم دیگه."

لویی نفسش رو بیرون داد. حالا که هری داشت بهش نگاه می کرد، نمی تونست چشماش رو ازش برداره. اون— متفاوت بود. بی دفاع، انگار هنوز خیلی زود بود واسه این که دیوارای دورش رو بالا بکشه.

همونطور که با روتختی بازی می کرد گفت:"می دونی که نمی تونی کاریش کنی." به طرز غیر قابل توجیهی هری هنوز لمس اون انگشتارو روی صورتش حس می کرد. "من می دونم که تو نمی تونی کاریش کنی؛ اشکالی نداره."

هری گلوشو صاف کرد و گفت:"به هر حال ممنونم." بینشون سکوت برقرار شد. سکوتی آرامش بخش و به نرمی خواب. لویی دقیقه ای به دیوار خیره شد.

و هری توی تاریکی، کشیدگیِ گردن رنگ پریده اش رو تماشا می کرد. یه خال بالای سیبک گلوش بود و یه کوچولو هم ته ریش داشت.

هری متوجه ی مایل شدن شونه هاش به یه طرف و جوری که روی پاشنه هاش تاب می خورد، شد و گفت:"تو می تونی بری بخوابی، می دونی." اما جوری القا کرد که چقدر دلش برعکسش رو می خواد. "من—الان خوبم، فکر می کنم. خودم می تونم برگردم بالا توی تخت."

لویی جوری که انگار مطمئن بود گفت:"تو خوابت نمی بره." آهی می کشه:"من چای درست می کنم، بیا." حتی به پیشنهاد هری، جوابی نداد و به جاش دستش رو جلو برد. هری بدون ذره ای تردید دستش رو گرفت و اجازه داد بلندش کنه تا تو فاصلهٔ نزدیکی ازش، رو پاهاش بایسته. خیلی نزدیک.

یه حس بی قراری تو وجود هری به وجود اومده بود که نمی تونست تحملش کنه. یه مدت ساکت بودن که پرسید:"چطوریه که ما همیشه به اینجا ختم می شیم؟"

و لویی می دونست منظورش چیه."چای دوای هر دردیه. و تو اینو می دونی."

وقتی لویی اتاق رو ترک کرد، لبخند کوچیکی رو لب های هری نشست و پشت سرش راه افتاد.

لویی یه هودی دیگه پوشیده بود، انقد واسش بزرگ بود که تا وسطای رونش میومد؛ لبه های آستینش نخ نما شده بود و به خاطر پوشیدنِ زیاد، همه جاش سوراخای ریز وجود داشت. هودی لویی رو رسما درسته قورت داده بود، و باعث می شد شونه هاش ظریف تر از چیزی که بودن به نظر برسن.

هردوشون جلوی در سفید ایستادن. وقتی هری دید لویی چیزی نمی گه، اونم چیزی نگفت. اونا حتی به همدیگه نگاه هم نمی کردن، اما یه ارتباط ناگفته، یه توافق، تو هوای بینشون جریان داشت.

طبقه ی پایین به طرز خوشایندی خنک بود. هوا آسون تر وارد ریه های هری می شد و ذهنش رو آروم می کرد. بدون حرف پشت میز نشست و رقص آشنای لویی با کتری رو نگاه کرد.

یه سؤال تو فضا معلق بود.

هری آرنجش رو روی میز گذاشت، انگشتاش رو تو هم قفل کرد و گفت:"ازم بپرس."

لویی آه کشید. احتمالا خودش فکر می کرد که خیلی نامحسوس بوده."بس کن."

"فقط ازم بپرس لویی. اشکالی نداره."

لویی برگشت و پشتشو به کابینت تکیه داد، و اصلا آروم به نظر نمی رسید. جوری انگشتاشو به لبه های کابینت فشار می داد که بندای انگشتاش سفید شده بودن. گفت:"تو یه حملهٔ عصبی داشتی... برای دومین بار توی چقدر— پنج روز؟"

هری لباش رو بهم فشار داد. "گذشته از این،" لویی سرش رو تکون داد و به زمین نگاه کرد. "نمی خوام—که بدونم."

هری بهش نگاه کرد و زمزمه کرد:"دروغگوی خوبی نیستی." به طرز عجیبی احساس آرامش می کرد. پتانسیل اینو داشت که همونجا روی میز خوابش ببره.

لویی به آرومی یه ریزه خندید. پشتشو به هری کرد تا چایشون رو درست کنه و بعد بالاخره—"چرا نصف شب بیدار بودی؟"

هری گفت:"داستانش طولانیه." واسه خودش زمان خرید تا یکم فکر کنه. خودش اول این رو شروع کرده بود، اما تعجب کرد وقتی متوجه شد که واقعا دلش می خواد حرف بزنه.

فقط توضیح دادنش سخت بود. این که بخوای واسه کسی توضیح بدی که چقدر آدم مزخرفی هستی، خیلی سخت بود، حتی اگه خودِ اون شخص یه چشمه ازش رو تجربه کرده باشه.

لویی یه ابروش رو بالا انداخت:"نمی دونم توجه کردی یا نه، اما به اندازه ی کافی وقت داریم." و فنجوناشون رو آورد. هری با تشکر فنجونش رو گرفت و صورتش رو به سمت بخارش برد و نفس کشید. وقتی تمرین می کنن، این روش مورد علاقه ی مربیِ صداش برای نرم کردنِ تار های صوتیشه.

این بار باعث شد زبونش بچرخه و جمله هاش رو مرتب کنه، قبل از این که بار مشکلاتش رو جلو پای لویی زمین بذاره.

لویی با چشمای صبور نگاهش می کرد. هری می تونست نگاهش رو درست مثل یه لمس حس کنه. وقتی تیک تاک‌ ساعت بهش فشار آورد، بالاخره گفت:"من یه استاکر دارم."

لویی پلک زد."ببخشید؟"

هری تکرار کرد:"یه تعقیب کننده. یا— این چیزی بود که ما فکر می کردیم، به هرحال."

لویی با تأسف گفت:"باید یه فکر اساسی واسش بکنی." لب پایینش رو بین دندوناش گرفته بود و همه ی توجهش به هری بود.

هری آهی کشید و به تهِ چایش نگاه کرد. یه طیف عالی از قهوه ای، مثل همیشه.

"دارن تهدیدم می کنن."

لویی یکهو صاف نشست. حرکتش باعث شد بدنش به عقب کشیده بشه و چند قطره از چایش بریزه. اما هیچ تلاشی برای پاک کردنش نکرد.

هری نیاز به به سؤال دیگه ای نداشت تا ادامه بده.

"از چند ماه پیش شروع شد. درواقع، دقیقا— دقیقاً بعد از این که من و مارکوس نامزد کردیم." صبر کرد تا لویی اخم کنه، تکونی بخوره، یا به نامزدی هری اشاره کنه و بگه درباره اش چه فکری می کنه، اما هیچ اتفاقی نیفتاد.

"نایل تماس هایی دریافت می کرد که پشت خط فقط سکوت بود، اما صدای نفس های یه نفر می اومد، پس—"

لویی حرفش رو قطع کرد،"صبر کن. چرا بهم نگفتی؟"

هری پلک زد و جواب داد:"الان دارم بهت می گم." اما بیشتر انگار سؤالی به نظر می رسید، چون حسابی گیج شده بود.

چرا لویی دلش می خواست بدونه؟!


------

24 چپتر گذشته و اعتراف می کنم این تنها چپتری بود که دلم برای هری سوخت.

و اینکه ترجمه ی یگانه 10/10 واقعا سر ادیت بهم خوش می گذره =)

اگر تا الان ووت ندادید لطفا همین الان بدید. 

ممنون بابت وقتی که صرف خوندن سانشاین می کنید. اگر اشکال یا ضعفی در ترجمه دیدید و یا انتقاد و پیشنهاد داشتید، حتما بیان کنید xx

[تیم ترجمه ی پرشین گی ودکا.]

Continue Reading

You'll Also Like

42.9K 13.8K 56
[ C o m p l e t e d ] لویی یه پری ظریف و کوچولو و حساسه که دوست داره از دید بقیه ترسناک باشه و هری به مردم صدمه می‌زنه... طبیعتا این دو تا از هم متن...
10.9K 2.3K 31
بالاخره همه چیز برای لویی بیش از حد توانش شده بود. دروغ ها, رابطه های فیک و لبخند های قلابی. حق با فن ها بود. اون ها همیشه درست میگفتن. لویی عاشق هری...
2.6K 840 19
❥︎ Main_couple: krisho ❥︎ Sub_couples: xiuchen - chanbaek - sehsoo ❥︎ genre:Romance,criminal,Angst,happy end ❥︎ Summery: وو ایفان و تیمش مامور میشن...
86.3K 10.6K 172
هر آدمی فقط یه نفرو داره که حالشو خیلی خوب میکنه. و فقط یه نفرو داره که حالشو خیلی بد میکنه...! بیچاره اونی که این دونفرش یه نفره🙃 پ ن:معنیobiymyآغو...