Cancer

By REDneonlight

32.7K 8.4K 2K

"بکهیون... محض رضای خدا. من می‌دونم که از زندگی چه‌چیزی میخوام. اینکه تو رو داشته باشم، خب؟ اما تو... تو نمی‌... More

01.Marigold
02.Rosemary
03.Tansy
04.Aconite
05.Valerian
06.Pink Kamelia
07.White Clover
08.Narcissus
09.Gladiolus
10.Crocus
11.Lilac
12.Thistle
13.White Acacia
15.Hyacinth
16.Bird's-foot trefoil
17.Foxglove
18.Rhodendron
19.Anemone
20.Pink Carnation

14.Lobelia

1.2K 373 181
By REDneonlight

کانگ سولگی؛ 2015

هر وقت که برای شام سالاد آماده می کرد، مجبور بود دو مدل درست کنه، چون بکهیون از خیار متنفر بود و در عوض یونگی و یری عاشقش بودن. تکه های مکعب شکل خیار رو توی ظرف بزرگتر ریخت و کابینت رو باز کرد تا بطری روغن زیتون رو بیرون بکشه. می دونست که قراره غر غر بشنوه- بچه ها عقیده داشتن که سالاد غذا نیست. خودش هم عقیده داشت، اما امروز هم از روزهایی بود که سرحال نبود. یری می گفت: مامان امشب روح دیده. و شاید هم واقعا دیده بود؟

کاسه ی بزرگ رو وسط میز گذاشت و کاسه ی کوچکتر رو جلوی صندلی ای که بکهیون همیشه می نشست، و صداش رو بالا برد : بچه ها، بیاین واسه شام

معمولا مدت زیادی طول نمی کشید که بچه ها توی آشپزخانه ظاهر می شدن، و حتی از قبلش هم می تونست چهره های ناراضی شون رو تصور کنه. با خونسردی روی صندلی خودش نشست و کمی سالاد توی بشقابش ریخت. امیدوار بود پیش بینی ش اشتباه باشه و یک امشب رو با آرامش بگذرونه، اما به زودی امیدش خاکستر شد.

یونگی در حالی که صندلی رو عقب می کشید، نالید : مامان! سالاد؟!

یری از از قبل نشسته بود و غذا رو زیر و رو می کرد : چرا مرغ نداره؟

سولگی دفاع کرد : ناهار مرغ داشتیم.نداشتیم؟
- ولی اون آب پز بود!
- سرخ کردنی برات خوب نیست
- چرا؟

چشم هاش رو برای دختر ریز کرد : تو مگه نمیخواستی لاغر کنی؟
قبل از اینکه فرصت کنه بیشتر با دختر نوجوانش سر و کله بزنه، جونگین وارد شد و بعد هم بکهیون. سولگی نگاهش رو دزدید. حالش خوب نبود. تکه ی گوجه رو توی حلقش حس می کرد.

- از بوی روغن زیتون متنفرم. مامان تو میدونی من چقدر بدم میاد ولی هر دفعه بازم میریزی توی غذا!
- خاصیت داره
- باید واسه من جدا می کردی. چه جوریه که واسه بابا جدا می کنی واسه من نه؟

صدای خنده ی بکهیون رو شنید و بعد جملات جونگین : دختر خانم غرغرو، غذات رو بخور

- عزیزم آبلیمو نداریم؟
جواب نداد. صدای بکهیون توی گوشش مثل صدای اره برقی شنیده می شد. بکهیون دستش رو لمس کرد : سول؟ نداریم آبلیمو؟

خیلی ناگهانی واکنش نشون داد. دستش رو عقب کشید و از جا پرید : نه، نداریم. اگه داشتیم خودم عقلم می کشید که بریزم توی سالاد!

برای یک لحظه، حس کرد که به جز خودش و بکهیون، که با چهره ی حق به جانب و مهربان همیشگی نگاهش می کرد، هیچکس اطرافش نیست. چطور باید باهاش سر می کرد؟ چطور باید کنار می اومد؟ سالاد توی معده ش به هم پیچید و بالا اومد. بوی روغن زیتون حالش رو به هم می زد، درست مثل حالی که وقتی حامله می شد بهش دست می داد.

- حالت خوبه؟
بالاخره سکوت شکسته شد. بشقابش رو عقب زد و چنگال رو داخلش پرت کرد و از جا بلند شد. یری متعجب نگاهش می کرد. هنوز سالاد توی بشقابش دست نخورده بود : مامان، من فقط گفتم که روغن زیتون دوست-
- به جهنم که دوست نداری. همینه که هست!

اگر فقط یک ثانیه ی دیگه توی آشپزخانه می موند بغضش می ترکید. به سرعت از پشت صندلی ها رد شد و بیرون رفت. قدم هاش تند بود. می تونست صدای حرف زدن خانواده ش رو بشنوه. کمتر پیش می اومد که این طور منفجر بشه. همیشه یک مادر فوق العاده و یک همسر صبور بود. می تونست باشه. می تونست تا هشتاد سال آینده هم فوق العاده و صبور باشه، اما نه توی این موقعیت. نه حالا و با این شرایط. شانه ش طوری درد می کرد که انگار یک نفر با تبر بهش ضربه زده. گوشی موبایلش رو از روی تخت برداشت و وارد حمام شد و در رو قفل کرد. می دونست چند دقیقه ی دیگه بکهیون برای حرف زدن باهاش میاد، و حوصله ش رو نداشت. به هیچ وجه.

کف زمین سرد و نمناک نشست. یادش رفته بود که لامپ رو روشن کنه. رمز ورود رو تایپ کرد. سالگرد ازدواجش- چه زن احمقی! به خودش خنده ش می گرفت. وارد گالری شد و عکسی که تقریبا دو ساعت پیش از یک شماره ی ناشناس دریافت کرده بود رو، نگاه کرد. برای بار ده هزارم بود یا بیشتر. دستش می لرزید. زوم کرد- بکهیون، بوسه. یک مرد دیگه. مرد؟ یک جور حس عجیب و تازه ای بود. حدس می زد که یک زن وقتی متوجه میشه که شوهرش بهش خیانت کرده، چقدر سرخورده، غمگین یا حتی عصبی میشه. اما الان نه سرخورده بود، نه غمگین و نه عصبی. نمی فهمید که باید چه واکنشی نشون بده. باید اصلا چه رفتاری داشته باشه؟ مشکل از پایه بود. از یک جایی توی عمق وجود بکهیون، که دو دستش رو روی شانه های یک مرد گذاشته بود و می بوسیدش و حتی گریه هم کرده بود. بکهیون اصلا بهش گرایش نداشت.

چطور نفهمیده بود؟ سکس های همیشه کوتاه. بکهیون هیچ وقت باهاش معاشقه نمی کرد. فقط خودش ارضا می شد و به پشت دراز می کشید تا نفس هاش رو منظم کنه. گهگاهی می پرسید : خوبی؟ و البته که کانگ سولگی همیشه خوب بود. البته. حتی وقت هایی که مطمئن می شد بکهیون خوابش برده، و آرام از اتاق بیرون می رفت و با کلافگیِ ناشی از ارگاسم نیمه تمامش، یک فنجان چای برای خودش آماده می کرد. یادش نمی اومد که اصلا هیچ وقت ارگاسم رو تجربه کرده یا نه. تمام چیزی که توی ذهنش بود، خودش بود. معذب و سردرگم، نشسته روی مبل یک نفره و فنجان چای توی دستش و ساعت دیواری که نشون میده از نیمه شب هم گذشته.

دستش رو دراز کرد و لامپ رو روشن کرد. یک دنیا شامپو و لوسیون داشت. قبلا، خیلی سال پیش، متوجه شده بود که بکهیون مثل بیشتر مرد های دیگه به رابطه ی جنسی کشش نشون نمیده. پس سعی کرد خودش رو تغییر بده. لوسیون های خوشبو، بدنِ همیشه اصلاح شده- حتی پایین تنه. یک بار هم لباس خواب خرید اما احساس حماقت کرد و قبل از اینکه بکهیون ببینتش توی سطل آشغال انداختش. درد شانه ش توی تمام سمت چپ بدنش پخش می شد. با پشت دست صورت خیسش رو پاک کرد که صدای تقه ای به در رو شنید : سول، چیکار می کنی؟خوبی؟

گلوش رو صاف کرد : خوبم
- میخوای حرف بزنیم؟
- الان نه
- من کاری کردم که ناراحت شدی؟
- نه، نکردی

البته که نکردی. من رو ناراحت نکردی. من رو وحشت زده کردی. دست انداخت و بلوز آستین کوتاه راحتیش رو در آورد و بعد هم سوتینش رو. توی آینه ی تمام قد حمام به خودش خیره شد. کمی پهلو و شکم داشت که حاصل دو سزارین متوالی بود. بدنش پوست اضافی آورده بود. سینه ها هم رو به پایین به دو طرف کشیده شده بودن. این هم حاصل شیر دادن به بچه ها بود. از تصویر خودش منزجر شد. دست هاش داغ کرده بود. دلش می خواست چیزی برداره و محکم آینه رو بشکنه اما نمی تونست، چون ازش بعید بود. از مادر فوق العاده و همسر صبور همچین چیزهایی بعید بود.

سکسکه کرد و گونه ی داغ و مرطوبش رو به آینه ی خنک چسبوند. احساس پوچی می کرد. با بکهیون ازدواج کرده بود. دو بچه به دنیا آورده بود. بچه ها رو بزرگ کرده بود. بچه ی بکهیون رو بزرگ کرده بود. خودِ بکهیون رو بزرگ کرده بود. و حالا اینجا توی حمام افتاده بود و بابت همه چیز احساس خفگی می کرد- توی یک چاه عمیق رها شده بود و هیچکس نمی تونست نجاتش بده.

متوجه نشد که چه مدت گذشت، وقتی که دوباره صدای انگشت های بکهیون که به پشت در حمام نواخته می شد رو شنید : سول عزیزم، بیا بیرون. دیگه داری نگرانم می کنی

زمزمه کرد : ازت متنفرم
- سول؟
صداش رو بلند کرد : الان میام

عجولانه لباس های خیس شده ش رو از کف حمام برداشت و به تن کرد. سرمای حمام کمی از گرمای بدنش رو کاهش داده بود. دستی به مو های مواج و مسی رنگش کشید و در رو باز کرد. بکهیون منتظرش بود. دستی به صورتش کشید : میخوای بریم بیرون؟

فقط از جلوی چشم هام گمشو.

- نه، فکر نکنم
- بچه ها ترسیدن. بهتره یه سر بهشون بزنی

لعنت بهت، وانمود نکن نگرانی.

- حتما
لبخند کنترل شده ای به شوهرش تحویل داد و دستش رو روی میز کشید تا کشِ مو هاش رو پیدا کنه. بکهیون دستی سر شانه ش زد و به طرف تخت رفت. طبق معمول تمام پرونده های کاریش رو روی تخت پهن کرده بود، انگار که یک بچه ی دبستانی باشه. و واضحه که هر چقدر سولگی می گفت این کار رو نکنه، توجهی نمی کرد. همون طور که همیشه کفش هاش رو تا وسط راهرو می آورد، لیوان شیرش رو روی عسلی رها می کرد، و طوری جارو برقی می کشید که حتی یک احمق هم می تونست بفهمه فقط خواسته همسر غرغروش رو از سر باز کنه. همسر غرغروی بدهیکل که لابد تاریخ مصرفش گذشته بود.

از اتاقشون خارج شد. در اتاق بچه ها معمولا باز بود. جونگین کنار پنجره روی صندلی نشسته بود و با لبخندی کنج لبش تلفنی صحبت می کرد. با سهون حرف می زد؟ سولگی سهون رو دوست داشت و همزمان مادرانه نگرانش بود، چون حالت چشم های این پسر نوجوان زیبا همیشه طوری بود که انگار برای یک قتل خودش رو آماده می کنه. یعنی حالا چه مکالمه ای داشتن؟ کنجکاوی نکرد. آخرین باری که کنجکاوی به خرج داده بود و به مکالمه ی پسر بزرگ و دوست پسرش گوش داده بود، مجبور شده بود فورا محل رو ترک کنه در حالی که گوش هاش داغ شده و خنده ش گرفته، چون پسرش سکس تلفنی می کرد.

توی اتاق بعدی، یونگی و یری به هم می پریدن. بکهیون یک بار گفته بود که آیا درسته این دو نفر یک اتاق مشترک داشته باشن و این قدر نزدیک باشن؟! سولگی چیزی نگفت. عقیده داشت که بین بچه هاش- بچه های خودش- مرز های جنسیتی وجود نداره.

و خب؟! اصلا به نظر نمی رسید که این خانواده نگران باشه. هیچکس واقعا بخاطر یک مامان عصبی نگران نمی شد. چون مامان خودش خیلی زود خوب می شد. باید خوب می شد، تا غذا بپزه، نظافت کنه، صبح زود برای پسر بزرگ دمنوش، برای پسر کوچک نیمرو، و برای دختر مربا آماده کنه و عصر یک عکس براش ارسال بشه و همه چیز رو به هم بریزه. به آشپزخانه سرک کشید. ظرف های نشسته، از شام و ناهار و عصرانه، توی سینک تلنبار بود. لب هاش رو روی هم فشرد. برای یک لحظه از تمام اعضای خانواده ش متنفر شده بود ؛و مقصر بکهیون بود. بکهیون عوضی.

روز بعد خیلی زود رسید درحالی که مامان توی تخت بود. دیشب عمدا به ظرف ها حتی دست نزد. برای خودش یک فنجان چای آماده کرد، روی مبل نشست و مجله ی زیبایی بانوان رو ورق زد. تا خودِ صبح، و فکر و خیال کرد. بکهیون اصلا متوجه نشد. لابد فکرش جای دیگه ای بوده. حتما بوده. به هرحال، حالا پشت به همسرش خوابیده بود. نه اینکه واقعا خواب باشه، اما واقعا دلش نمی خواست که از تخت بیرون بره. بدنش کرخت بود.

- سول حالت خوبه؟
بکهیون پیشانی ش رو لمس کرد. سولگی مصلحتی سرفه کرد : نه زیاد. امروز مدرسه نمیرم...
- اوه، عزیزم! لابد سرما خوردی

گورت رو گم کن و برو سرکارت

- خودمم همین فکرو می کنم
- بسیار خب، پس ما میریم. مراقب خودت باش
- معذرت میخوام که نمیتونم برسونمت
- اوه، حرفش رو هم نزن! با آژانس میرم

این رو گفت و روی شقیقه ش رو بوسید. سولگی مجبور شد دندان هاش رو روی لب پایینی فشار بده. آیا این مرد واقعا این طور ماهرانه تظاهر می کرد؟! اصلا چطور از پسش بر می اومد؟ پتو رو بین انگشت هاش فشرد.

تقریبا پانزده دقیقه ی بعد در اتاق دوباره باز شد و یری جست و خیز کنان جلو اومد و روی تخت نشست : مامانی خوبی؟
- آره عزیزم. نگران نباش

دختر خم شد و دست هاش رو محکم دور گردن سولگی حلقه کرد و با سر و صدا گونه ش رو بوسید : ببخشید که غر زدم

خنده ش گرفت. یک دستش رو بالا برد و مو های یری رو نوازش کرد : هیچ اشکالی نداره
- پس بخشیدی؟

مشکل که تو نیستی، عزیزدلم

- آره، بخشیدم

مدت خیلی زیادی طول نکشید که خونه طوری خالی شد که انگار هرگز کسی اون جا نبوده. بالاخره از روی تخت بلند شد. خوابش می اومد اما نمی تونست بخوابه. نیروی غیرعادی و مزخرفی بیدار نگهش می داشت همون طور که کل دیشب این کار رو کرده بود. توی خونه چرخ زد. ظرف های صبحانه به کوه ظرف های توی سینک اضافه شده بود. شیشه ی مربا و کره ی بادام زمینی هنوز روی میز بود. در یخچال رو باز کرد. وقتی یونگی کاملا در مضیقه ی تخم مرغی قرار می گرفت کره ی بادام زمینی می خورد. شیشه ها رو توی یخچال برگردوند. واقعا به چه دلیلی بچه ها رو لوس کرده بود؟ پشت میز نشست و موبایلش رو برداشت تا برای بار دو هزارم عکس رو ببینه.

اصلا این شماره برای چه کسی بود؟چرا یک نفر باید چنین عکسی براش ارسال می کرد؟ زوم کرد. توی یک اتاق بود که قطعا به قشر مرفهی تعلق داشت. مرد مقابل بکهیون درشت تر بود و مو های جو گندمی داشت. خیلی آشنا به نظر می رسید. خیلی زیاد.... کمی بیشتر زوم کرد و بعد، احساس کرد که الان از روی صندلی به پایین سقوط می کنه. مرد پارک چانیول بود. پدر سهون! همون مرد خوش برخورد فوق العاده که بهشون تخفیف ویژه داده بود و اینجا توی همین خونه شام خورده بود و همیشه لبخند به لبش بود! دستش می لرزید و شانه ش تیر می کشید. چقدر احمق و بیشعور بود. چطور هرگز حتی به ذهنش هم خطور نکرده بود، که چرا بکهیون هر بار این مرد رو می دید دستپاچه و عصبی می شد؟ این هم دلیل. بفرمایید، خانم کانگ سولگی، که همیشه خیال می کردی توی دنیا هیچ فردی به اندازه ت تیزبین نیست و شوهرت حالا به ریشت می خنده. بازدم تند و خشمگینی از بینی ش خارج می شد. موبایل رو روی میز رها کرد و سراغ تلفن ثابت رفت.

- صبح بخیر اشتراک 117 هستم. خانواده ی بیون.
- بله شما چند دقیقه ی پیش یک ماشین برای همسرم فرستادین
- بله متشکرم. راستش کیف پولش رو اینجا جا گذاشته.... ممنون میشم اگر مقصد رو بهم بگید تا به دستش برسونم
- یک لحظه لطفا، اجازه بدین یادداشت کنم
- خیلی متشکرم. روز بخیر

تلفن رو قطع کرد و کاغذ نوت سبز رنگ و جلوی چشم هاش نگه داشت. که رفته شرکت، هاه، آره؟کاغذ رو مچاله کرد و توی جیب شلوارش چپوند. قبل از رفتن، کمی اینجا کار داشت.

توی اتاقشون رفت و وسایل بکهیون رو زیر و رو کرد. مطمئن بود که همسرش کیسه های پارچه ای لباس ها رو دور نمیندازه. همیشه نگهشون می داشت در حالی که خودش هم دقیقا نمی دونست چرا. بالاخره کیسه ی زبر و نازک رو پیدا کرد و حروف روش رو خوند. یک فروشگاه گران قیمت. بکهیون اصلا اون قدری پول داشت که چنین چیزی خریداری کنه؟! به سمت کمد خودش رفت تا لباس هاش رو عوض کنه. باید یک سر به این فروشگاه می زد.

وقتی که رسید، فروشگاه تازه باز شده بود.فکر کرد، شانس آوردم. ساعت هشت و نیم صبح بود و هوای سرد از لابلای مو های بازش رد می شد و توی گوش ها فرو می رفت. در ماشین رو قفل کرد و با قدم های سریع وارد فروشگاه شد. خلوت بود. فروشنده ها حتی کمی خواب آلود به نظر می رسیدن. بین رگال ها چرخید و دست هاش رو توی جیب پالتوش فرو برد. آیا طبیعی به نظر می رسید؟ احساس می کرد روی پیشانی ش نوشته من زنی هستم که همسرم بهم خیانت می کنه و من رو احمق فرض کرده. ناخودآگاه چتری هاش رو روی پیشانی پراکنده کرد و بالاخره چشمش به رگال کت های تک با خطوط عمودی خاکستری و سیاه افتاد. پا تند کرد. صدای پاشنه ی نیم بوت هاش توی فروشگاه خالی می پیچید. به رخت آویز چنگ زد و قیمت رو بررسی کرد.

- لعنت بهت!

این پول زیادی بود. هم قیمت موتور سیکلتی بود که جونگین چند وقت پیش ازشون خواسته بود و با شرمندگی مجبور شده بود خواسته ش رو رد کنه. البته که جونگین عزیز و با ملاحظه ش طوری رفتار کرده بود که انگار اصلا مسئله ی مهمی نبوده، اما خودش عذاب وجدان داشت، چون کم پیش می اومد جونگین چیزی ازشون بخواد. و حالا بکهیون کتی به این گرونی خریده بود و در کمال وقاحت قیمتش رو چند برابر کمتر اعلام کرده بود.

رخت آویز رو روی رگال برگردوند و مسیرش رو به سمت صندوق کج کرد. کارت بکهیون رو از کیف دستیش در آورد.

- صبح بخیر، معذرت میخوام، من میخوام خرید کنم اما مطمئن نیستم موجودی کارتم کافی باشه... میشه لطفا برام از این کارت موجودی بگیرین؟ خیلی ممنون میشم

درست حدس زده بود. حتی یک وون از پول توی کارت برداشته نشده بود. این کت احمقانه رو پارک چانیول براش خریده بود. پارک چانیول پولدار. دلش می خواست همین الان به خونه برگرده و قوطی وایتکس رو روی لباس خالی کنه.

مقصد بعدی آدرسی بود که روی کاغذ نوت نوشته بود و مچاله، روی صندلی جلویی افتاده بود. نفسی کشید. بالا شهر. البته، البته که بالا شهر. اما تصورش رو هم نمی کرد که چیزی توی مایه های کافه اون اطراف باشه. قرار داشتن؟ صبح زود؟ توی کافه؟با سردرگمی به در نگاه کرد. این دیگه چه جور مکانی بود؟وقتی که به داخل قدم گذاشت معذب شد اما تحت تاثیر قرار گرفت.

- چه خوش سلیقه!
متوجه نبود که لحنش سرشار از نفرته. کافه شلوغ بود و دکور زیبایی داشت ؛ دیوارهای شیشه ای و گل و گیاه پشت دیوارها که اصلا نمی فهمید این موقع سال چطور این قدر سبز و تازه به نظر می رسن.

و پیدا کردن دو مرد اصلا کار سختی نبود. شانه ش رو ماساژ داد و پشت یک میز خالی نشست. خیلی معمولی به نظر می رسیدن. ممکن بود که اشتباه حدس زده باشه؟لبش رو گزید. چقدر احمق بود که هنوز هم دنبال دلیلی می گشت که بکهیون رو تبرئه کنه. این طبیعی بود، نبود؟ بکهیون کسی بود که تصمیم گرفت بهش تکیه کنه و عاشقانه دوستش داشته باشه، و حالا همین مرد داشت با زندگیش چه کار می کرد؟ که این طور از همه چیز زده شده بود؟ گارسون کنار میز ایستاد : صبح بخیر. سفارشتون، خانم؟

تکونی خورد:  اوه، من منتظر کسی هستم. هر وقت اومد سفارش میدیم

گارسون لبخندی زد و سراغ میز بعدی رفت. نگاهش دوباره اتوماتیک وار روی بکهیون ثابت شد. مقابلش ظرفی از سوپ قرار داشت. یعنی بکهیون دوست داشت برای صبحانه سوپ بخوره؟ پس چرا هرگز بهش نگفته بود؟ گلوش به خارش افتاد. از این بابت که بغض کرده عصبی بود. دستمالی از روی میز برداشت و روی چشم های خیسش فشرد و نفسش رو مرتب کرد. موبایلش رو بیرون کشید و شماره گرفت. همچنان به بکهیون خیره شده بود. صداش رو پایین آورد.

- الو سول؟
- بک؟ رسیدی شرکت؟
-آره عزیزم. حالت خوبه؟
- خوبم. میخواستم مطمئن بشم رسیدی
- رسیدم، نگران نباش

بدون اینکه خداحافظی کنه تماس رو قطع کرد. این بار دیگه کنترلی روی اشک ها نداشت. با عصبانیت چند برگ دستمال دیگه بیرون کشید و گونه هاش رو پاک کرد. صداش می لرزید : عوضی.... عوضی حرومزاده...

برای آخرین بار قبل از اینکه خارج بشه، نگاهی به دو مرد انداخت. دست بکهیون روی دست پارک چانیول بود. چقدر فوق العاده! بند کیفش رو توی مشتش فشرد و به سرعت خارج شد. حالا کجا می رفت؟ نمی دونست. اصلا جایی رو داشت؟ توی ماشین نشست و سرش رو روی فرمان گذاشت. حال تهوع داشت و همه چیز جلوی چشم هاش می چرخید. هزاران تصویر از بکهیون. بکهیون خیانتکار که دوستش نداشت و حتی بهش گرایش هم نداشت. پلک هاش رو روی هم فشرد و در ماشین رو باز کرد و به بیرون خم شد. عق زد. مایع تلخ و بی رنگی از گلوش روی آسفالت جاده ریخته شد. به شانه ش  چنگ زد و دوباره عق زد. این بار چیزی بیرون نیومد اما دل و روده و همه چیزش رو درست توی گلو حس می کرد. صاف نشست و دهانش رو با آستینش پاک کرد. دیگه هیچ تلاشی برای متوقف کردن گریه هاش نمی کرد.

وقتی بکهیون و پارک چانیول همراه با هم از کافه صبحانه ی احمقانه بیرون اومدن، سولگی هنوز هم سرش رو روی فرمان گذاشته بود و نگاه می کرد. چه فکری کرده بود؟ سولگی نمی فهمه؟ نهایتا می فهمه. چهار قطره اشک میریزه، طلاقش رو میگیره و میره. و چه بهتر که زودتر بره.

خب، همین هم بود. سولگی چهار قطره اشکش رو ریخته بود و طلاق می گرفت و می رفت، و نه به راحتی.یک بار توی جوانی خانواده ش رو رها کرده بود چون حس می کرد دیگه به وجودش نیاز ندارن اما مطمئن شده بود این رها کردن برای خانواده ش ضرر و زیان به دنبال داشته باشه. و حالا هم می تونست دوباره همه چیز رو رها کنه. اما نه مثل یک زن ضعیف و احمق که خیانت شوهرش برای همیشه قلبش رو شکسته.

اگر بیون بکهیون یک قلب خیانتکار داشت، کانگ سولگی هم صاحب یک قلب کینه توز بود. خیلی خیلی کینه توز.

Continue Reading

You'll Also Like

162K 17.5K 70
من بیهوشت کردم از نزدیک ترین آدم های زندگیت جدات کردم با چاقو روی بدنت نقاشی کردم و تو انقدر شکسته بودی که به هر حال عاشقم شی باید فکرش و میکردی که م...
7K 1K 32
شصت روز جلوی من بشین. ژانر:عاشقانه، مدرسه ای، روزمره، اسمات کاپل: ووسان، یونگی، سونگسانگ خلاصه: با برخورد نور به صورت گچی شده و به خواب رفته اش آرو...
108K 11.3K 34
▪︎شکلات تلخ▪︎ رئیس جئون از دستیار دست و پاچلفتیش ناراضیه اما چی میشه که یه شب اون رو دوست پسر خودش معرفی کنه؟ _راستی این مردی که همراهته کیه جونگکوک...
32.7K 3.1K 65
زیام😈 لری😈 شانیل😈 اسمات💧