Got The Sunshine On My Should...

Von PersianGayVodka

130K 29.3K 25.8K

[Completed] پنج سال پیش، هری استایلز برای تبدیل شدن به یک خواننده و هنرمند، زادگاهش رو ترک کرد. هری به اون چ... Mehr

Got The Sunshine On My Shoulders
1.
2.
3.
4.
5.
6.
7.
8.
9.
10.
11.
12.
13.
14.
15.
16.
17.
18.
19.
20.
21.
23.
24.
25.
26.
27.
28.
29.
30.
31.
32.
33.
34.
35.
36.
37.
38.
39.
40.
41.
42.
43.
44.
45.
46.
47.
48.
49.
50.
Got The Sunshine On My Shoulders

22.

2.2K 549 609
Von PersianGayVodka

سلام، روزتون خوش. xx

ووت و کامنت رو فراموش نکنید.

---------

هتلی که رابین اونا رو فرستاده بیشتر شبیه یه مسافر خونه مجلله. ولی خوبه. مارکوس دست برنمی داره و همین طور که چمدونش رو از پله ها بالا می بره، اینجا رو 'عجیب' صدا می زنه.

هری شب رو اونجا، پیش مارکوس می مونه. خیلی براش رضایت بخشه که امشب دوباره پیش مارکوسه. اینکه بدونه مارکوس روی نیمه ی دیگه ی تخت کنارشه...

هری اون شب خواب می بینه اما صبح، هنگامی که بیدار می شه هیچ کدوم از اون ها رو به یاد ندارخ. ولی مارکوس با چشم های نگران نگاهش می کنه و سر صبحونه دستاش رو می گیره.

هری آرزو می کرد عین قبلا باز هم از بودن کنار نامزدش لذت ببره و خوشحال بشه. که اگه از لویی طلاق بگیره، خیلی بیشتر از این ها هم لذت می بره... حداقل اون طوری فاصله ی زیادی بینشون می افته و هری دیگه مجبور به تحمل کردن این وضعیت و دروغ گفتن نیست...

هری فقط باید— باید وقتی مارکوس اینجاست، یه جوری لویی حرف بزنه.

حوالی ظهر، آنه زنگ زد و هری و مارکوس رو به یک بازی گلف دعوت کرد.

وقتی هری از آنه دلیلش رو پرسید، گفت:"بیاین، خوش می گذره!" و در این حال، مارکوس سرش رو روی شونه ی هری گذاشته بود و به مکالماتشون گوش می داد.

مارکوس رو به هری گفت:"عزیزم تو که خیلی گلف دوست داری. بیا بریم، خوش می گذره."

معلومه هری گلف دوست داشت ولی واقعا نمی خواست با مامانش، پدرخونده اش و نامزد عزیزش، هم زمان گلف بازی کنه! خدایا.

مارکوس ول کن ماجرا نبود. در حالی که اصرار می کرد، بوسه های شیرین و گرمی روی گونه ی هری می ذاشت، در آخر هری رو تسلیم خودش کرد و مامان بعد از شنیدن معاشقه های هری و مارکوس، با خنده تلفن رو قطع کرد.

مارکوس از خوشحالی خندید و گفت:"هورا!" و بعد در حالی که موبایلش رو روشن می کرد، دوربین گوشی رو باز کرد تا چند تا عکس بگیره:

"وقتی گلف بازی می کنی بیشتر از قبل عاشقت می شم. وقتی تو بازی تمرکز می کنی خیلی سکسی می شی."

هری ریز ریز خندید:"هیس شو." و بعد دست مارکوس رو گرفت.

*

با این وضعیت، هری قطعا از استرس و اضطراب می میره.

به بازتاب چهره اش توی آینه دستشوییِ زمین گلف، نگاه می کنه و می گه:"من قراره بمیرم." صدا سرفه ای از اون طرف سالن به گوشش می رسه ولی کسی رو نمی بینه.

این می تونه خوب هم باشه— یعنی خیلی بد نباشه. هری استایلز، هنرمند و پاپ استار معروف، کسی که آهنگ هاش پلاتین گرفته و سه تا جایزه بریت برده، بعد از اینکه نهارش رو ول کرده، اومده تو یه دستشویی عمومی و به بدبختی هاش زندگیش فکر می کنه.

و یه جایی، بیرون دستشویی توی پارک، مارکوس و لویی کنار هم روی یک میز نشسته ان. تنهایی! چون آنه و رابین گرسنه نبودن و هری بی خایه تر از این حرف ها بود که پیششون بشینه.

هری دوباره رو به بازتاب چهره اش در آینده گفت:"من قراره بمیرم." صدای باز شدن در دستشویی کناری اومد و مردی که چند لحظه ی پیش سرفه کردن بود، از اتاقک دستشویی خارج شد.

فضای دست شویی سرد بود. خیلی سرد نبود اما سرما به قدری بود که هری رو هوشیار نگه داره. هری خم شد و با بی حالی، گونه اش رو روی سنگ مرمر روشویی گذاشت.

هری واقعا با خودش کنار اومده بود که هر جوری شده، این ماجرا رو همین امروز جمع می کنه اما از هون لحظه ی اولی که دست تو دست مارکوس وارد زمین گلف شد و لویی رو دید که اونجا ایستاده، همه چیز خراب شد.

هری فکر می کرد اگه سعی کنه لویی رو نادیده بگیره همه چیز خوب پیش میره اما با به یاد آوردن حرف های قدیمی لو، غرغر هاش و سخنرانی های که در رابطه با اینکه هری گلف رو دوست داره سر می داد، قابل نادیده گرفتن نبود.

لویی از گلف متنفره. حداقل قبلا متنفر بود و هری مطمئن بود این وضعیت تغییری نکرده... ولی رابین لویی رو دعوت کرده بود و لویی به خاطر احترامی که برای رابین قائل بود، بر سر اجبار، دعوتش رو قبول کرد.

و نتونست بگه "نه."

ولی نکته اینه که هری رسما داره می میره. یه تیکه پرتقال کل روز تو گلوش گیر کرده، دیدن لویی و مارکوس کنار هم دیگه سرش رو درد میاره و همچنین نگاه ها مثل خنجر داره هری رو پاره پاره می کنه. فقط آنه به هری لبخند زد و دستش رو روی شونه اش گذاشت.

هری لیاقت این ها رو داره. لیاقت تمام این رفتار ها و اضطراب ها رو داره.

دستش رو بالا میاره، نگاهی به ساعتش می اندازه و یک دفعه باز هم احساس مریضی در وجودش زبانه می کشه. تقریبا ده دقیقه است که در دستشوییه. نه. نمی تونه اجازه بده لویی یک بار دیگه زندگیش رو خراب کنه.

هری نفس عمیقی می کشه و آب رو با دست روی صورتش می پاشه. افکارش رو نو می کنه و دستمال کاغذی رو روی صورتش می کشه تا خشک بشه. وقتی می خواست در دستشویی رو باز کنه و از اونجا خارج بشه، در به طرز عجیبی سنگین بود... انگار هری می خواست سنگین باشه... سنگین باشه تا بتونه جلوی مرد رو بگیره.

میز اونها رو به روی رستوران بود و منظره ی خوبی رو به نمایش می کشید. همه چیز از دور خیلی ایده آل و آروم به نظر می رسید. لبه های سفره ی روی میز با نسیم تکون می خوردن. از روی میز اونها، زمین سبز و وسیع گلف تا جایی که آسمون به زمین وصل می شد و سبز به آبی پیوند می خورد، دیده می شد. رنگ آسمون داشت از پژمردگی ابر های سفید پاک می شد و به سمت آبی می رفت... یک روز زیبا با یک آسمون بدون ابر.

نور خورشید روی موهای بلوند مارکوس فرود می اومد و پرتو هاش رو روی بدن لویی گسیل می کرد...

با هر قدمی که هری بر می داشت، دست هاش بیش از قبل به خاطر استرس می لرزیدن و انقدر واضح بود که آدم های اطراف و کسایی که از کنارش رد می شدن با تعجب بهش زل می زدن. یا شاید هم نگاه های خیره اشون به خاطر پاپ استار بودن هری بود؟

مارکوس و لویی عادی به نظر می رسیدن. خیلی معمولی با هم حرف می زدن و اگر کسی نمی دونست فکر می کرد با هم دوستن... لویی سرش رو به عقب خم کرده بود و تقریبا قهقهه می زد. از روی شادی، خوشحالی؟

هری احساس می کرد زمین زیر پاهاش در حال حرکته . دلش پیچ می خورد.

وقتی هری تا حدی به میز نزدیک شد تا صداشون رو بشنوه اولین چیزی که شنید صدای مارکوس بود که با تعجب می گفت:"شوخی می کنی؟ واقعا؟!"

لویی جواب می ده:"آره." گوشه های چشم هاش از خنده چین می خورن و با حالت مسخره ای شراب گرون قیمتی که توی گیلاسش بود رو می خوره. نور آفتاب در حالی که از شیشه ی گیلاس رد می شه، روی پوست لویی می درخشه:"در حقیقت من هم قدیم ها با یه پسری به اسم هری قرار می ذاشتم."

و هری... هری رسما فشار خون بالا رو در رگ هاش احساس می کرد و مطمئن بود تا چند دقیقه ی بعد از شدت اضطراب و نگرانی منفجر می شه.

این واقعا خیلی کار مسخره ای ولی هری پشت در تراس رستوران قایم شده و داره یواشکی به مکالمه ی مارکوس و لویی گوش می ده... و البته قلبش توی دهنش می تپه.

مارکوس با خنده می گه:"وای باورم نمیشه! هری تو چطوری بود؟"

هری نمی تونه صورت لویی رو ببینه و خدا رو شکر که نمی تونه ببینه وگرنه همین الان می مرد.

برای یک لحظه حرفی زده نشد. گیلاس شراب لویی روی میز فرود اومد و سپس لویی گفت:"بی نظیر بود."

و هری دیگه قلبش رو احساس نمی کرد.

لویی حرف زدن رو ادامه داد:"ما با هم بزرگ شده بودیم. می دونی چجوریه دیگه،" و هر کلمه ای که به زبون میاورد شبیه یک خنجر در بدن هری بود. "هیچوقت چیزی یا کسی به جز خودشون رو نشناختیم. با فرد دیگه ای آشنا نشدیم. ما از بین همدیگه، خودمون رو انتخاب کردیم. وقتی هشت سالم بود بهش گفتم می خوام باهاش ازدواج کنم!"

مارکوس جواب داد:"این خیلی قشنگه... شبیه رویاست. زندگییه که همه ی آدم ها دوست دارن داشته باشن. پیدا کردن عشق حقیقی از کودکی! مگه نه؟"

لویی می گه:"آره. منظورم اینه واقعا رویایی و زیبا بود. اوج خوشبختی."

یه پیشخدمت از کنار هری رد می شه و به سمت میز می ره به نظر می رسه سفارش هاشون رو آورده و این به هری ثابت کرد مدت زیادیه که غیب شده. دقیقا وقتی منو رستوران رو گرفته بودن دستشون، هری رفت دستشویی.

برای یک دقیقه لویی و مارکوس حرفی نزدن. البته به جز زمزمه های ضعیف و "ممنونم" لویی به پیشخدمت.

مارکوس با لبخندی که حتی از توی صداش هم مشخص بود گفت:"هری تو هم مثل مال من بود؟ یک دفعه وسط غذا ناپدید می شد؟"

لویی پاسخ داد:"نه، واقعا نه." قلب هری رسما افتاده بود روی کاشی های رستوران... یه فشار دردناک رو در بدنش احساس می کرد. "تا جایی که یادمه خوشحال بود جایی که هست باقی بمونه و فرار نکنه."

صدای برخورد چاقو و چنگال به گوش رسید. احتمالا از برگشتن هری ناامید شده بودن و داشتن غذاشون رو می خوردن.

مارکوس دوباره حرف زدن رو شروع کرد و احساس افتضاح هری باز هم برگشت:"اگه می خوای می تونی بهم بگی خفه شو ولی— ولی چه بلایی سر هری تو اومد؟"

لویی نگاهی به مارکوس انداخت و از سر بیچارگی خندید. اگر قرار بود حرفی بزنه، الان زمان خوبی بود که—

اما هری نمی تونست بذاره این اتفاق بیفته. از پشت در بیرون اومد و سعی کرد خیلی سریع خودش رو به میز برسونه.

مارکوس با دیدن هری، بلافاصله داد زد:"عزیزم!" و هری نگاه مضطربش رو به نامزدش سپرد.

هری سعی کرد لبخند بزنه ولی لبخندش انقدر مصنوعی بود که هر کسی می فهمید الکیه:"سلام. ببخشید انقدر دیر شد. یکی از دوست های قدیمی مامان رو دیدم و کمی معطلم کرد."

وقتی هری روی صندلی نشست اخم کم رنگی روی چهره ی لویی پدیدار شد اما هیچی نگفت. مارکوس و هری به حرف زدن ادامه می دن درباره ی موسیقی و رادیو و بحث های خسته کننده ای حرف می زدنن... هری اینجا کمی اظهار نظر می کنه ولی همچنان مضطربه. هری نگاهش رو به سمت دیگه ی میز، یعنی جایی که لویی نشسته سوق می ده... لویی نه حرفی می زنه و نه کاری می کنه... به نظر می رسه به هری و مارکوس اجازه داده تا کمی تو حال و هوای خودشون باشن.

لویی نه استرسی داشت و نه ناخوش احوال بود. به پشتی صندلیش تکیه داده بود و ریز ریز به حرکت عجیب شراب توی گیلاس می خندید.

سفارش غذا با لویی بود. لویی با توجه به حرف های گارسون و اطلاعات خودش درباره ی شراب ها و غذا، براشون سفارش داد. هری سعی داشت درباره ی انواع شراب ها اطلاعات کسب کنه یه چیزایی یاد بگیره ولی در اون شرایط واقعا غیر ممکن بود. قلب هری رسما توی دهنش می تپید!

مارکوس دستش رو زیر میز برد و دست هری رو گرفت... و اینطوری افکار افسار گسیخته ی هری، رام شدن و ذهنش کمی آروم تر شد.

هری رو به مارکوس لب زد:"باشه." با نگاه های لویی، سینه ی هری سنگین می شد.

این واقعا منصفانه نیست. هری نامزدش رو بعد از چندین هفته دیده و الان به تنها چیزی که نمی تونه فکر کنه مارکوسه.

مارکوس زیرلب زمزمه کرد:"خوبه." و هری تمام تلاشش رو کرد تا لبخند بزنه.

و در مقابلش، لویی سرش رو پایین انداخته بود و به بشقابش نگاه می کرد.

چند ساعت بعد، همون شب،  هری با احساس ناخوشایندی زمین گلف رو ترک کرد و پس از خداحافظی، به همراه مارکوس به هتلشون رفتن.

هری خودش رو با صورت روی تخت پرت کرد و بین بالشت های تمیز نفس کشید. مارکوس به دنبال هری، کنارش روی تخت خوابید و با دست هاش شروع به مالیدن شونه های هری کرد.

هری سرش رو کج کرد و گفت:"ممنون."

مارکوس زیر شونه ی هری رو ماساژ می ده و می گه:"حوصله داری صحبت کنیم؟"

هری با بی حالی می گه:"نه. اگه می شه نه."

مارکوس دستش رو با نرمی روی پشت هری می کشه و می گه:"تو امروز—یه جوری بودی. شبیه خود واقعیت نبودی." هری نمی تونه لبخند بزنه و یا واکنشی نشون بده چون حق با مارکوسه. "و من فقط یکم نگرانتم عزیزم. احوالت خیلی در هم ریخته است. امشب سر میز شام احساس می کردم اصلا اونجا حضور نداری..."

هری سرش رو توی بالشت فرو می کنه و نفش می کشه:"ببخشید. معذرت می خوام. می دونم اون قدری که باید بهت توجه نکردم. لیاقت تو توجه خیلی بیشتریه..."

مارکوس خودش رو به سمت هری خم می کنه و تقریبا سرش رو روی شونه ی مرد می ذاره:"نه. نه این درباره ی بی توجهیت به من نیست. درباره ی خودته. من نگرانتم. احساس می کنم یه چیزی داره آزارت می ده. می خوام بدونی که من همیشه اینجام و می تونی هر چیزی بهم بگی و من قضاوتت نمی کنم."

مارکوس کمی تامل کرد و ادامه داد:"وقتی اومدی اینجا یکم تغییر کردی... من فقط فکر می کنم— فکر می کنم که برگشتنت شاید خیلی کار درستی نبوده باشه."

هری دستش رو روی ملافه ی تخت کشید و بی اراده مشت کرد.

بدون اینکه مارکوس رو برای زدن این حرف ها سرزنش کنه گفت:"ما قبلا درباره ی این موضوع حرف زدیم."

مارکوس رسما خودش رو روی هری انداخت و آروم گفت:" می دونم حرف زدیم. فقط فکر نمی کردم انقدر رفتار هات تغییر کنه... تا حدی که یک دفعه به خودم بیام و ببینم نمی شناسمت. هری، این من رو می ترسونه."

هری چشم هاش رو می بنده و می گه:"من هنوز خودمم. بهت قول می دم که هیچ تغییری نکردم."

و با این حرف، هری یک طبقه ی دیگه به برجی که از دروغ هاش ساخته بود اضافه می کنه.

اما چیزی که هری رو بیشتر از هر چیز دیگه ای اذییت می کنه اینه که چرا— واقعا چرا؟ هری همون هری بود که دو ماه پیش لس انجلس رو به مقصد هولمز چپل ترک کرد. مگه نه؟ حقیقتِ اینکه هری هنوز هم همون هریه، دلیل اینه که چرا اینجار رو ترک نکرده! لویی خیلی وقته این رو بهش می گه که دیگه اون هری پنج سال پیش نیست...

مارکوس یکی از دست هاش رو بین موهای هری می بره و نمی ذاره هری بخوابه:"اگه خودت مطمئنی... می دونی که هر چیزی رو می تونی بهم بگی دیگه؟"

هری در حالی که نصف صورتش توی بالشت فرور فته لبخند می زنه و می گه:"معلومه که می دونم. عاشقتم."

مارکوس دستش رو بین موهای هری تکون می ده و سرش رو نوازش می کنه"منم عاشقتم. حالا بیا بخوابیم."

هری می خنده و جواب می ده:"این بهترین حرفی بود که تا الان زدی." و بعد با بی حالی کفش هاش رو از پا در میاره. واقعا انرژی انجام دادن هیچ کار دیگه ای رو نداره. فقط خودش رو بین پتو غرق می کنه، سرش رو به سمت دیوار می چرخونه و سعی می کنه بخوابه.

--

در ساعت پنج صبح، هری باز هم بیدار می شه.

بدنش استراحت کردن بیشتر از این رو پس می زنه.

هری با احساس بیرون بودن پاهاش از پتو بیدار شد و پاهاش تقریبا یخ کرده بود. هری خوابی که دیده بود رو دقیقا به یاد نمی اورد. فقط تصویر های گنگی در ذهنش به جا مونده بود. تصور هایی تاریک و رنگ ها. طیف های رنگی آبی، سرخ و سبز که بین شبح های ناشناخته و غریبه ای پخش بودن... این کابود احساسات افتضاحی به هری انتقال داد. احساسی که غم یکی از اون ها بود.

هری از روی تخت بلند شد. قطره های کوچیک عرق از گردنش به سمت پایین سر می خوردن. هری باریکه ی نوری رو از راهرو دید. نور خودش رو از لولا های در رد کرده بود و وارد اتاق شده بود. پرتو نوری از طیف های رنگ زرد... و این نور که از بیرون اتاق می اومد به هری ثابت کرد که دنیا هنوز هم داره می چرخه و زمان می گذره.

دستش رو به سمت مارکوس برد و سعی کرد مرد رو بیدار کنه:"مارکوس؟" ولی جوابی نشنید و مارکوس هیچ واکنشی بهش نشون نداد. به نظر می رسید غرق در خوابه.

هری فقط می خواد— فقط می خواد همه چیز تموم بشه. دلش می خواد یه نفر بهش کمک کنه تا از تمام این درگیری ها بیاد بیرون. قلبش درد می کنه. مثل همیشه سریع تر از هر وقت دیگه ای می تپه و این فقط نشون از اضطراب و استرسه. هری می خواد این ماجرا رو یک بار برای همیشه تموم کنه.

شاید الان وقتشه که بالاخره برگرده به خونه...

هری پنجره ی اتاق رو باز کمی باز می کنه، هوای تازه به صورتش برخورد می کنه و از این هوای صبحگاهی لذت می بره. اما وقت این کار ها نیست. باید بره. باید از اینجا بره.

هری کفش هاش رو که هر لنگه یه جای اتاق پرت شده بود بر می داره و فوری می پوشه. لباس های گلفش رو از دیشب در نیاورده و الان احساس افتضاحی بهش می دن. ولی الان وقت فکر کردن به این چیزا نیست. بدون اینکه به وضعیت سر و صورتش اهمیتی بده، فقط در رو باز می کنه. از راهرو مسافرخونه می گذره و آروم به در اتاق پیتر ضربه می زنه.

هری بلافاصله در اتاق رو باز کرد. لباس فرم تنش بود و ظاهرش، برعکس هری کاملا مرتب بود.

پیتر با لبخند کم رنگی گفت:"آقای استایلز، همه چیز مرتبه؟"

هری چند بار پلک زد:"من— آره. معذرت می خوام، بیدارت که نکردم؟"

پیتر یه نگاه به سر و وضع هری می ندازه و بعد از اتاق خارج می شه و می گه:"البته که نه. فکر کنم می خواین برین بیرون؟"

هری با نگاه پیتر سرش رو پایین میندازه. رسما افتضاح و فوق العاده شلخه به نظر می رسه. یکی از لگه های شلوارش توی جورابشه. بند های کفشش بازن و نیمی از پیراهنش توی کمر شلوارش فرو رفته.

هری با بیچارگی می گه:"ببخشید... من خودم میرم. فقط نمی خواستم بدون اینکه به کسی خبر ندم برم—"

پیتر حرف هری رو قطع کرد، دست قوی و عضله ایش رو روی شونه ی هری گذاشت و گفت:"آقای استایلز اینکه اومدین به من گفتین بهترین کار ممکن بود. یادتون باشه من اینجام تا از شما محافظت کنم."

هری با لبخند جواب داد:"فکر نکنم صبح به این زودی کسی بیدار باشه و تو لابی این مسافرخونه بخواد به من حمله کنه."

پیتر گفت:"به هر حال حادثه خبر نمی کنه." و بعد شروع به راه رفتن در راهرو هتل کرد و هری مثل یه جوجه اردک، با خیال راحت دنبالش راه افتاد.

پیتر نمی دونه دقیقا داره با چی دست و پنجه نرم می کنه. چندین هفته گذشته، اتفاقی برای هری نیفتاده ولی پیتر هنوز هم با آرامش اینجاست. بدون اینکه غرغر کنه و یا از کارش ناراضی باشه، فقط سعی داره محیط رو برای هری امن نگه داره.

همچنین، واقعا حس خوبی داره که یه نفر همه چیز رو پیش ببره و تو فقط دنبالش راه بری.

---------

می خواستم دیروز ترجمه رو تموم کنم تا یکم زودتر این چپتر آپدیت بشه ولی یه مشکلاتی پیش اومد که نشد. احتمالا اکثرتون هم می دونید.

یادتون نره قبل از بیان هر حرفی که به ذهنتون می رسه به میزان مخرب بود و تاثیری که قراره رو یک فرد بذاره فکر کنید.

به هر حال ممنون بابت وقتی که صرف خوندن سانشاین می کنید. امیدوارم از ترجمه راضی باشین. x

اگر اشکالی در ترجمه می بینین، انتقادی دارین و یا پیشنهادی، حتما بهمون بگین.

خدافظ.

[تیم ترجمه ی پرشین گی ودکا.]

Weiterlesen

Das wird dir gefallen

128K 14.7K 68
لیلین شِی، وارث تاج و تخت انگلستان در کشتی درحال مسافرت به فرانسه بود که کشتی اش توسط لویی تاملینسون، بدنام ترین دزد دریایی معروف به شاهزاده ی هفت در...
7.2K 2.3K 10
-کلوپ غواصی |Mini Fic| -سکای -فلاف، رمنس، روزمره، اسمات -تام خلاصه : جونگین تصمیم گرفت برای فرصت شغلی بهتر از بوسان به سئول بیاد و بعنوان مربی غواصی...
67.8K 12K 45
I'm Devil And Evil Lust is In Your Veins Ziam Mayne ⌲ Fan-Fiction By: sören Update: Completed
2K 397 13
عشق میتونه عجیب باشه....