Got The Sunshine On My Should...

By PersianGayVodka

130K 29.3K 25.8K

[Completed] پنج سال پیش، هری استایلز برای تبدیل شدن به یک خواننده و هنرمند، زادگاهش رو ترک کرد. هری به اون چ... More

Got The Sunshine On My Shoulders
1.
2.
3.
4.
5.
6.
7.
8.
9.
10.
11.
12.
13.
14.
15.
16.
17.
18.
19.
20.
22.
23.
24.
25.
26.
27.
28.
29.
30.
31.
32.
33.
34.
35.
36.
37.
38.
39.
40.
41.
42.
43.
44.
45.
46.
47.
48.
49.
50.
Got The Sunshine On My Shoulders

21.

2.2K 600 634
By PersianGayVodka

سلام بر شما.

لطفا، خواهش می کنم گوست ریدر نباشید و ووت بدین. کامنت هم بذارین که دیگه عالی می شه =)

باز هم تکرار می کنم، من اکانت هایی که ووت می دن رو نگاه نمی کنم و فقط آمار کلی رو می بینم. 

SO FEEL FUCKIN FREE TO VOTE!

--------

مارکوس دوباره لبخندی می زنه و جرعه ای از چاییش می نوشه. هری خودش و به طرف پسر می اندازه، گونه هاش رو روی شونه ی مارکوس می ذاره و از پنجره به بیرون نگاه می کنه.

حتی متوجه نشد روز کی گذشت و بعد از ظهر شد. رنگ آسمون داره به بنفش تغییر می کنه و ماه خمیده و روشن بالای اسمونه، تقریبا کامل شده، فقط یه تیکش کمه...

مارکوس دستش رو دور شونه ی هری می اندازه، بعد بدن هاشون رو به هم تکیه می دن و هری سعی می کنه خودش رو با این گرمای آشنا وفق بده... گرمای آشنا، بوی بدن پسر و جایی که خیلی وقته خونه صداش می زنه.

البته این فقط تا وقتی بود که درست درهمین موقع لحظه کوچیکشون خراب بشه!

هری به اندازه نیم ثانیه وقت داره تا اماده بشه- تا الان خواب بوده، و برای همین یکم طول می کشه تا بخواد سر و وضعش رو درست کنه- صدای لویی درست از پشت در شنیده می شه، داره به یه چیزی می خنده و لیام در حال جواب دادن بهش با صدای بلندی قهقهه می زنه.

هری همچنان که صدای چرخش کلید از توی در رو می شنوه، قلبش عین گنجشک می زنه و هر لحظه امکان داره از دهنش پرت بشه بیرون.

مارکوس با گیجی می پرسه:"عزیزم؟"

ولی بعد می بینه که یک نفر وارد خونه شده.

هری سعی می کنه به خودش دلداری بده که این فقط یکم استرسه و قرار نیست مشکلی پیش بیاد... اما در حقیقت هر لحظه امکان داره از حال بره.

لویی ناگهان با حالت غیر منتظره ای جلوی در می ایسته ، یکی از ابروهاشو با کنایه بالا می ده و می گه :"اوه سلام."و با دقت نگاهشون می کنه.

هری جز اینکه یکم صندلیش رو از مارکوس فاصله بده و امیدوار باشه مارکوس متوجه فاصله ی ناگهانی بینشون نشه نمی تونه بکنه.

این، این نباید اتفاق می افتاد، و حالا هری حتی نمی تونه نفس بکشه .

مارکوس به جای هری صحبت رو باز می کنه و با کنجکاوری می گه:"سلام". و درحالی که دستاش رو به سمت لویی دراز کرده بلند می شه. لویی دست مارکوس رو می گیره و تکون می ده، باید به بالا نگاه کنه تا بتونه چشم های مارکوس رو ببینه اما فقط چشم هاش رو به دستش که در دست مارکوس در حال تکون خوردنه می سپاره.

حتما از این کار متنفره.

کنار شونه های لویی، هری به لیامی که توی پذیرایی ایستاده نگاهی می اندازه، دست به سینه است و به طور واضحی عصبانیه... هری می ترسه لیام حرفی بزنه که نباید بزنه...

مارکوس ندونسته از اینکه لیام مثل یه بمب ساعتی، از عصبانیت، آماده ترکیدنه میگه: "سلام، من مارکوس هستم. نامزد هری."

و همون لحظه است که هری به کنار خودش نگاهی می اندازه و قبل از اینکه خیلی دیر بشه بازوی مارکوس که دور کمرش حلقه شده رو نمی بینه. هری از روی اجبار به مارکوس نزدیک تری می شه و مارکوس دستش رو محکم تر از قبل دور کمر هری حلقه می کنه.... هری واقعا نمی تونه سرش رو بالا بگیره و تو چشم های لویی نگاه کنه.

باید مقدمه چینی کنه، ولی ترسیده، اما راحت نیست و همه اینا به نظرش اشتباهه.

لویی با لبخندی دلپذیر می گه:"لویی هستم."

چشم هاش سرده، ولی عصبانی به نظر نمیرسه .

هری لباش رو گاز می گیره و تلاش می کنه تا چشم هاش رو باز نگه داره. اینجا جاییه که لویی میتونه فقط با یه کلمه تمام وجود هری رو با خاک یکسان کنه.

لویی به هری نگاه می کنه و می بینه که چجوری مضطرب به نظر می رسه و مردمک های چشم هاش گشاد شده.

"عام، من یکی از دوست های دوران کودکی هری ام.". پسر شک کرد، ولی خوشبختانه لویی کاملا متقاعد کننده بود.

مارکوس بهش لبخندی می زنه و می گه :"خب، خوشبختم. هری زیاد درمورد دوست های بچگیش حرف نمی زنه، مگه نه؟ "

به هری سقلمه ای می زنه. درست در همون لحظه، هری یجورایی می خواد که بمیره. پوستش به شدت داغ شده، قلبش سریع تر از هر وقت دیگه ای می تپه و هر نفسی که می کشه ضعیف تر از قبلیه . لویی سعی می کنه تا با صدای صافی جواب بده: "فکر نمی کنم".

یه قطره عرق از پشتش سرازیر می شه، که کاملا دردناکه.

مارکوس می خنده ولی لویی نه.

پشت لویی، لیام گلوش رو با صدای بلندی صاف می کنه و سپس می ره.

لویی می گه:"عادیه" سپس چشماش رو نصفه می چرخونه طوری که متقاعد کننده باشه. "خوشبختم که دیدمت مارکوس. تو این همه راه رو از لس انجلس اومدی؟ "

هری به دور و اطراف نگاهی می کنه و سعی می کنه یه راه فرار از این موقعیت پیدا کنه.

مارکوس می گه:"اره اومدم". و هنوز به خاطر تمام این سوال ها و آدم های جدید خوشحاله.

"می خواستم هری رو سورپرایز کنم. "

لویی می گه:"اوه". سپس ابروهاشو بالا میده و می گه:"پس به خاطر همینه که هری صبح نگفته قراربود تو بیای."

شاید زمین می تونست باز شه و هری رو به درون خودش ببلعه، حداقل اینجوری نیازی نبود که یه راه فرار از این وضعیت خراب پیدا کنه .

و درست به موقع، مامان از پله ها پایین میاد. هری هیچوقت از دیدنش انقدر خوشحال نبوده .

زن با لبخندی می گه:"سلام لویی". سپس به مارکوس نگاه می کنه: "رابین می گه یه هتل کوچیک تو استوک می شناسه که تقریبا بیست دقیقه با ماشین از اینجا فاصله داره."

مارکوس جواب می ده:"اوه این عالی میشه! واقعا ممنونم آنه."

زن با لبخندی می گه: "مشکلی نیست. یکی از ما می تونه باهات بیاد، اگر—".

یهو هری وسط حرفش می پره: "نه، نه، من میرم."

حداقل بیرون از اینجا باید هوایی باشه که هری بتونه با خیال راحت نفس بکشه، نه؟

تمام دروغ هایی که گفته بود یک جا جمع شده بودن، مثل یک مار دور به گردنش پیچیده بودنو تا وقتی که چشم هاش سیاهی می رفت به خفه کردنش ادامه می دادن.

آنه می گه:"پس برات آدرس رو میارم."

مارکوس در حالی که بازوی هری رو می کشه می گه:"و منم می رم ماشین رو روشن کنم."

هری بهش لبخندی می زنه:"باشه" سپس بازوی هری رو آروم فشار می ده. مارکوس دوباره با لویی دست می ده. دست هاش رو به نشونه خداحافظی برای مامان تکون میده و از در خارج می شه.

لحظه ای که در بسته می شه، هری یه جفت چشم احساس می کنه که پشت گردنش رو دارن می سوزونن. از اونجایی که آنه رفت تا آدرس رو از رابین بگیره پس اون نگاه سوزناک آنه نیست پس...

لویی می گه:"خب" صداش باعث میشه ترس عجیبی وجود هری رو فرا بگیره.

و هری حتی قبل از اینکه برگرده می گه:"متاسفم". قلبش تو دهنشه. احساس مریضی می کنه، انقد مریض که احساس دل پیچه معده اش رو از درون تو خودش حل می کنه.

سپس می گه:"لویی، من واقعا متاسفم، قسم می خورم که نمی دونستم—"

لویی بین حرفش می پره:"باورت می کنم، آروم باش" سپس دستاش رو جلوی پسر دراز کرد.

انگار که نگرانه هری هر لحظه ممکنه از حال بره."می دونم."

چرا لویی عصبانی نیست؟ چرا سرش داد نمی زنه؟ هری احساس وحشتناکی داره...

هری دوباره تکرار می کنه:"من نمی دونستم". سعی میکنه تا کلمات رو کنار هم بذاره:"اون یه دفعه ای اومد و من—من نمی—"

بعد از این دیگه حرفی نمی زنه. چون دیگه براش نفسی نداره.

لویی می گه:" یا مسیح! بگیر بشین."

یه صندلی بیرون می کشه و با دیدن لرزیدن پاهای هری، قبل از اینکه هری روی زمین بیفته با عجله صندلی رو به پیشش می بره."هری!"

صدای لویی خیلی دوره... با اینکه کنارش ایستاده اما انگار داره از چند اتاق اون طرف تر حرف می زنه... انگشت های قوی لویی، شونه ی هری رو گرفتن و هری احساس می کنه هر لحظه است که پوستش آتیش بگیره.

این بار فریاد می کشه:"هری!"

صدای دادش راهش رو به گوش هری باز می کنه. پلکی می زنه و آهسته نگاهش رو به سمت بالا سوق می ده.

هری هیچ درکی از اتفاقات اطرافش نداره، حتی متوجه نشده که روی صندلی نشسته.

لویی می گه:" تو باید نفس بکشی. صدام رو می شنوی؟"

تپش قلب هری سریع تر از قبل شده و چشم هاش داره سیاهی می ره.

"هری می تونی هوا رو بدی تو؟"

هری اخم می کنه. فکر می کنه که باید بتونه نفس بکشه ولی وقتی سعی می کنه به بن بست می خوره. یه بخش کوچیکی هوا به سختی وارد ریه هاش میشه ولی فقط همین.

سراسیمه سرش رو تکون می ده. سعی می کنه نقطه های سیاه توی دیدش رو از بین ببره. لویی محو شده و حتی دستاش که دارن به سمت هری میان هم محو شدن. سعی می کنه یکی از دستای لویی رو بگیره ولی نمی تونه.

لویی زیرنفسش می گه: "خدای من. خدای من. یا مسیح. دستات—دستت رو بده بهم هری"

هری یه دستش رو بلند می کنه. خیلی تمرکز کرده که با حداقل اکسیژنی که وارد ریه هاش می شه نفس بکشه. وقتی لویی با دستای سردش دستش رو می گیره می فهمه که انگشتاش رو مشت نگه داشته بوده.

"من می خوام—اه فاک بهش تو حتی صدام رو نمی شنوی مگه نه؟"

هری صدای اعتراضی از خودش درمیاره. بعد تمام دنیاش تکون می خوره وقتی لویی اون رو به خودش نزدیک تر می کنه. و دست هری رو روی سینه ی خودش می ذاره؟

یه پوست نرم و گرم اونجاست با استخون هایی که با هر بار نفس بالا میان و دوباره پایین می رن.

لویی می پرسه :"خب می تونی اینو حس کنی؟"

یا حداقل این چیزیه که هری فکر می کنه. کلماتش قبل از اینکه به گوشش برسن با هم ترکیب می شن و یه صدای بی معنی رو به وجود میارن."فقط—همراه من نفس بکش. زودباش."

هری بهترین تلاشش رو می کنه تا تمرکز کنه. نفس های لویی رو روی نوک انگشتاش احساس می کنه. حتی با اینکه قلبش مثل یه طبل داره می کوبه، اما آروم و کنترل شده بودن موج نفس های لویی رو به خوبی احساس می کنه.

دم.

هری فکر می کنه و ورود هوا به سینه ی لویی رو حس می کنه. سعی می کنه تا کار های لویی رو رو موبه مو انجام بده. حتی به آرومی.

و بالاخره احساس می کنه که اون دیوار نامرئی نفسش ناپدید شده. بازدم.

دیدش واضح می شه. مثل یه ابری که با وزش باد کنار رفته باشه. فقط کمی دور و ورش محوه.

به کتونی های جدید لویی نگاه می کنه. بندهاش دور مچ پاش بسته شدن و به طرز عجیبی روی زمین افتادن انگار اصلا به پاهای لویی وصل نیستن.

می تونه انعکاس خودش رو توی کاشی ها ببینه. موهاش از چند دقیق پیش آشفته تر به نظر می رسه.

دم.

به خودش یاداوری می کنه. این بار احساس سرما می کنه. انگار یه مشت پر برف رو داخل ریه هاش کرده. صدای وز وز توی گوش هاش متوقف می شن. بازدم.

دم. بازدم.

لویی با آرامش می خنده. این اولین صداییه که با کیفیت و وضوح کامل داره می شنوه...

اون حتی یه اینچ هم از جاش تکون نمی خوره. نه تا وقتی که دنیای دور سرش کامل می ایسته و صداها واضح و درست شنیده می شن. بعد، به لویی نگاه می کنه.

بالای گونه هاش قرمز شدن و چشماش که برای نور کم اینجا زیادی روشنن رو گشاد کرده.

هری می گه:"لعنتی."

و این به نظر یه علامت برای لویی بود تا دستاش رو بندازه انگار که آتیش گرفته. هری قبول نمی کنه...

نمی تونه قبول کنه که دلش برای گرمای انگشتای لویی تنگ شده.

لویی می گه:"خیلی وقت بود که از این کارا انجام نداده بودیم."

روش رو برمی گردونه و توی خودش مچاله می شه. انگار که می خواد از خودش محافظت کنه. یه صندلی بیرون می کشه و روش می شینه."لعنتی. این خیلی ترسناک بود."

هری نمی دونه دقیقا چی باید بگه. فقط خیلی آروم زمزمه می کنه:" متاسفم" و حالا احساس مشابه استخون های شکننده ای که نفس رو احاطه کردن رو به یاد میاره.

وقتی که بچه بودن. وقتی که نوجوون بودن. وقتی مامانش داشت سعی می کرد به لویی نحوه ی دفع و مدیریت کردن یه حلمه عصبی رو یاد بده...

"یا مسیح. من متاسفم. فکر کردم—فکر کردم دیگه حمله ی عصبی بهت دست نمی ده."

لویی دوباره می گه:"جدی می گم."

به دیوار مقابلش زل زده.

هری پاسخ می ده:"چندین ساله حمله عصبی بهم دست نداده. نه از وقتی که—"

بالاخره لویی روش رو برمی گردونه. با خستگی یه ابروش رو بالا می بره و منتظر می شه تا هری ادامه بده.

"یه دونه بود اولین باری که اجرای زنده داشتم. خیلی وحشتناک بود. حتی نمی تونی تصور کنی."

هری فورا به خودش لعنت می فرسته که این رو به زبون آورده. لویی نمی تونه تصورش کنه.

هری چیزی که قرار بود شغل هر دو تاشون باشه رو رها کرد...

لویی زیرنفسش می گه:"معلومه که نمی تونم."

به وضوح داره به همین کلمات فکر می کنه.

"ولی بعد از اون دیگه چیزی نبود؟"

هری سرش رو تکون می ده:" تا جایی که یادم میاد نه."

"فکر کنم به موقعیت های پر استرس عادت کردم"

لویی تاییدش می کنه. لب پایینش رو تا جایی که سفید بشه گاز می گیره. بعد به سمت جلو خم میشه و چشماش رو می بنده. مچ هاش رو به صورتش فشارش می ده. دستاش دارن می لرزن.

لویی با صدای ترسناکی حجمی از هوا رو وارد ریه هاش می کنه و می گه:" می خواستم سرت داد بکشم."

هری آرزو می کرد کاش می تونست لویی رو لمس کنه و همونجوری که لویی آرومش کرد، الان آرومش کنه.

"می خواستم—فاک. هری تو چرا همیشه باید انقد دراماتیک باشی؟"

هری یه کوچولو می خنده. می دونه که لویی واقعا حالش خوب نیست.

دوباره می گه:"من خیلی خیلی متاسفم. فکر نکنم که هیچ وقت بتونم به اندازه ی کافی بگمش. و تو جای منم

بودی و—"

لویی می گه:"نمی خواستم توی خونه ی خودم یه ماجرا درست کنم." روی کلمه های خونه و خودم تاکید می کنه.

"تازه مامانت زنگ زده بود پس وقت داشتم تا خودم رو آماده کنم."

هری پلک می زنه:" زنگ زد؟"

لویی چشماش رو می چرخونه:"معلومه که زنگ زد."

لحنش بد نبود فقط—خسته بود."می خواست بدونه می تونم برای یه مدتی اون قاب عکسا رو از روی دیوار بردارم یا نه"

هری کاملا فراموش کرده بود.الان وقتی به پذیرایی نگاه می کنه، دیوارهای تقریبا خالیی رو می بینه که قبلا با عکسای خندانش پر شده بود.

به خاطر یه سری دلایل لویی اون عکس هارو نگه داشته بود. و هری—هری با اینکه سال ها پیش با خودش عهد کرده بود که این زندگی رو پشت سر بذاره، به وارونه کردن و بهم ریختن زندگی الانش ادامه می ده.

دوباره می گه و این بار مثل یه زمزمه اس:"متاسفم. من—من تمام تلاشم رو می کنم که اون رو از اینجا دور نگه دارم. اون نمی تونه توی این خونه باشه."

فقط اینکه این جمله به محض خروج از دهنش زیادی خشن بود. ولی مخاطب این عصبانیت خودش بود. این ها—همه ی این ها تقصیر هری بود.

"من—احتمالا باهاش برمی گردم به لس آنجلس. اون در هرحال داشت راجب این قضیه بهم گیر می داد—"

لویی به چشماش نگاه می کنه. نگاهش نرمه. نگاه هری رو برای یه ثانیه نگه می داره. بعد چشماش رو ازش می گیره به جاش به دست هری نگاه می کنه... به انگشت و حلقه ای که در دست هری می درخشه.

هری یخ می زنه و با نگاهی پرسشگر به لویی نگاه می کنه.

لویی می گه:" تو الان یه حلقه داری."

سرش رو به طرف حلقه ای که تو دست هریه تکون می ده.

هری می گه و با دست دیگه اش سعی می کنه حلقه اش رو بپوشونه:" من همیشه یه حلقه داشتم."

این—یه جورایی اشتباهه که بذاره لویی به حلقش نگاه کنه."فقط نمی خواستم کسی قبل از اینکه خودم راست و ریسش کنم ازش عکسی بگیره."

لویی اخم می کنه:" منظورت از راست و ریس اینه؟" دستاش رو تو هوا تکون می ده و به آشپزخونه و خونه اشاره می کنه." زندگی ای که دور اندختی رو می گی؟"

هری پیشونیش رو مالش می ده:"می دونی که منظورم این نیست." با نگرانی به بیرون پنجره نگاه می کنه. ماشین مارکوس توی پارکینک روشن مونده و اون به سمت صندلی شاگرد خم شده و—اوه خدارو شکر. داره با پیتر حرف می زنه.

" امروز روز طولانی ای بود."

لویی می گه:"همینو بگو!"

اخمش رو باز می کنه و به جاش نگاهش رو به پایین و به دستاش سوق می ده. انگشتاش رو بهم گره می ده و تا جایی که مفصل هاش سفید می شن، پیچوندشون.

"گوش کن. من—چرا الان فقط نمی ری؟ اون قرار نیست برای همیشه برات صبر کنه. ما می تونیم فردا حرف بزنیم."

نفس هری ناگهانی می گیره طوری که فکر می کنه یه حمله ی عصبی دیگه بهش دست داده."در مورد چی؟"

لویی نگاه پوچی بهش میندازه.

لویی می گه:" راجب کاغذای طلاق دیگه" و صداش ناگهان تمام اشتیاق هری رو تخلیه می کنه.

"فقط—الان نه. الان نمی تونم بهت نگاه کنم. متاسفم/"

"نه این—ازت ممنونم. الان می رم. من—ازت ممنونم. لویی" هری بین کلماتش تته پته می کنه و تقریبا زمین می خوره. دوباره بلند می شه و سر جاش می ایسته. هری حس می کنه مثل—مثل یه آشغال داغون شده. خدایا.

ولی خوشحالم هست. چون حالا احتمالات برگشته و ممکنه به چیزی که می خواد برسه.

ناراحته. عصبانیه. چون...چرا؟

لویی می گه:"مرسی" منتظر به جایی که هری یخ کرده و وایساده نگاه می کنه. هری سرش رو تکون می ده.

و فقط برای الان، پا روی احساساتش می ذاره و از اونجا می ره.

و خیلی سخت تلاش می کنه به لویی که هنوز سرش رو توی دستاش گذاشته و توی آشپزخونه نشسته، فکر نکنه...

-------

لویی این چپتر انقدر نرم و گوگولی و مهربون بود که سر ادیت گریه ام گرفت -_-

به نظرتون لویی برگه های طلاق رو امضا می کنه و هری هم راهش رو می گیره و گورش رو گم می کنه لس انجلس؟ 

بچه ها ژانر این فف انگسته. توقع که ندارین هری و لویی با هم اوکی بشن و این بگاییا تموم بشه؟ این فف فقط واسه گریه کردن و کله کیری شدن نوشته شده =)

خلاصه که بله. 

اگه تا الان ووت ندادین، خواهش می کنم ووت بدین.

ممنون که می خونید و از فف حمایت می کنید. 

و برای بار هزارم می گم، اگر کامنت اسپویل ببینم میوت می کنم. 

روز/شبتون خوش xx

[تیم ترجمه ی پرشین گی ودکا.]


Continue Reading

You'll Also Like

12.2K 2.9K 30
از بدو تولد متعلق به او و اژدها هایش بود. شهرش سوخت و ویران شد و خودش اسیر شد و به هرزگی گرفته شد. به چشمانش نگاه کرد و دلباخت، نگاهش از پا می انداخت...
23.3K 5.6K 34
وقتی هری توی بیمارستان به هوش میاد، همراه با چهار پسریه که هرگز توی زندگیش ندیده‌ اشون. دکتر بهش میگه فراموشی گرفته، و یکی از پسر ها، لویی، به نظر می...
30.8K 4K 32
چی میشه اگه جیمین امگای باردار که تا حالا با کسیم نبوده از طرف الفاش هرزه خطاب شه و بعد یه شب جیمین از خونه الفا بزنه بیرون دردش بگیره و با یه الفا ا...
52.5K 7.9K 23
من درون گرداب گناهی افتادم که عشق تو رو برام ممنوع می‌دونست... باید به خودم و قلبم می‌فهموندم که اجازه نداره تو رو بپرسته و به کسی که همسر داره، عشق...