Cancer

By REDneonlight

32.6K 8.4K 2K

"بکهیون... محض رضای خدا. من می‌دونم که از زندگی چه‌چیزی میخوام. اینکه تو رو داشته باشم، خب؟ اما تو... تو نمی‌... More

01.Marigold
02.Rosemary
03.Tansy
04.Aconite
05.Valerian
06.Pink Kamelia
08.Narcissus
09.Gladiolus
10.Crocus
11.Lilac
12.Thistle
13.White Acacia
14.Lobelia
15.Hyacinth
16.Bird's-foot trefoil
17.Foxglove
18.Rhodendron
19.Anemone
20.Pink Carnation

07.White Clover

1.3K 418 45
By REDneonlight


خاله جان، خاله ی مادرش، توی خانواده معروف بود، نه بخاطر اینکه مهارت خاصی داشت یا اخلاق منحصر به فردی. در واقع علت شهرتش بحث های بی پایانی بود که با همسرش می کرد و چقدر عجیب که همیشه هم خودش برنده ی بحث بود. و وقتی بکهیون کودکانه می پرسید که چطور با این همه جنگ و دعوا هنوز هم به زندگی ادامه میدن، خاله خندیده بود، غبغبش لرزیده بود و خرناسی کشیده بود : فقط یه احمق دعوای زن و شوهری رو باور می کنه.

بکهیون توی آینه به خودش خیره شد و بعد موهای جو گندمی ش رو به عقب فرستاد.آیا الان هم باید با یادآوری حرف خاله‌جان، فقط می‌خندید؟مطمئن نبود. دستش کمی پایین تر در جست و جوی شیشه ی ادکلن بود. از پشت سر، زیر چشم، سولگی رو می دید که روی تخت نشسته و تقلا می کنه تا جوراب شلواری رو بالا بکشه. هنوز وقت نکرده بود که عذرخواهی کنه- البته بحث وقت نبود. این بار دلش هم نمی خواست عذرخواهی کنه. اصلا عادت نداشت. معمولا توی دعوا مقصر نبود. نمی فهمید که چه چیز غیرعادی‌ای توی مغزش تغییر کرده. ناامیدانه همه چیز رو به پارک چانیول نسبت می داد.

ژاکت جلو بسته ی بافتنی رو از روی پیراهن دکمه دار پوشید و یقه ی پیراهن رو به بیرون برگردوند و دوباره چشم هاش ناخوداگاه همسرش رو دنبال کرد که حالا با بالاتنه ی برهنه و جوراب شلواری، کنار میز اتو ایستاده بود و پیراهن کلفت قهوه ای رنگ رو اتو می زد. مدتی با خودش کلنجار رفت و بعد از اتاق خارج شد. صدای نفس غیرعادی سولگی رو می شنید.

یونگی و جونگین به ظاهر بی خیال بودن. جونگین کفش هاش رو واکس می زد و یونگی به دیوار تکیه زده بود و موبایلش توی شارژ بود. شاید یری تنها بچه‌ توی اون خانواده محسوب می‌شد، که به بحث‌های پدر و مادرش اهمیت میده. اما بهرحال، از حالتش و جوری که با شلوار جین معمولی و سویشرت روی کاناپه نشسته بود، چیز زیادی نمی‌شد تشخیص داد.
- اوضاع خوبه بچه ها؟
با لحن پدرانه ای پرسید. مخاطبش تقریبا فقط یری بود. دختر سر تکون داد و یونگی حرف زد : توی راه برام اسنک میخری پاپا ؟

- بهش فکر می کنم
سولگی با پیراهن چین دار مخمل و کیف دستی و موهای بافته شده بیرون اومد. اخم کرده بود : نخیر. میخوای دهنت بوی اسنک بگیره؟ مگه تو مسواک نزدی؟
- مامان!
یونگی معترض شد اما زن توجه نکرد. حواسش حالا معطوف به یری بود : این چیه که پوشیدی یریم! برات اون ژاکت گلدارت رو اتو کردم. پیراهنت هم آویزون کردم به رگال. مگه میری اسکیت! پاشو

بکهیون به آرامی دخالت کرد : دیرمون شده ...
سولگی آشکارا نشنیده گرفت : با تو ام!
- مامان، دست از سرم بردار.
یری با اخم از روی کاناپه بلند شد و به سمت جا کفشی رفت.
- بیون یریم، روی مغز من راه نرو، تا عصبانیم نکردی برگرد و لباست رو عوض کن
بکهیون میتونست بوی یک جنجال دیگه رو احساس کنه. دختر نوجوانش رو دید که خم شد و عمدا کهنه ترین کتونی هاش رو بیرون کشید. یک قدم به جلو برداشت تا چیزی بگه اما قبلش یونگی با آرنج به پهلوی خواهرش کوبید : چه مرگته؟برو لباست رو عوض کن دیگه!
- به تو مربوط نیست

این رو گفت و بدون اینکه کفش هاش رو کامل بپوشه از در خروجی بیرون رفت. بکهیون خنده ش گرفته بود. اصلا متوجه نمی شد که این بچه ی لجباز به چه کسی رفته. نه خودش لجباز بود و نه سولگی. یونگی نگاه محتاطانه ای بهش انداخت، مثل اینکه بدون حرف زدن بخواد بپرسه که چرا هنوز از مامان عذرخواهی نکردی و بکهیون متاسف شد. اینکه یک طرفدار همیشگی به اسم بیون یونگی داشته باشه دیگه به یک رویای دور و دراز تبدیل شده بود. جونگین هم بدون حرف یا نگاه اضافه ای پشت سر خواهر و برادر کوچکترش بیرون رفت. بکهیون صداش رو می شنید : عزیزم، چی شده؟ و می دونست مخاطبش یریه.

به سمت سولگی برگشت : سول
- برو تو ماشین
چیزی توی مغزش جرقه زد. یری به مادرش رفته بود. دخترها به مادرشون شبیه میشن.
از آپارتمانی که توی محله ای متوسط داشتن تا خونه ی بزرگ پدر و مادرش راه زیادی بود. همیشه باعث می شد کسل بشه مگر اینکه خانواده توی مود خوبی بودن و میتونستن حرف بزنن. فکر کرد، وضعیت فعلی به یک مود خوب حتی نزدیک هم نیست. از توی آینه به یری نگاه کرد که چسبیده به جونگین کز کرده بود. این دخترهای احساساتی.

خونه ی پدر همیشه شلوغ بود. نه اینکه مهمان داشته باشن یا جشنی برگزار باشه، اما وقتی شما سه برادر و یک خواهر داشته باشید مکان خود به خود شلوغ میشه. بکهیون دلیل این همه برادر و خواهر رو درک نمی کرد اما چیزهایی حدس می زد، اینکه پدر و مادرش از خانواده هاشون طرد شده بودن، سال ها پیش بعد از به دنیا اومدن خودش، و لابد مصرانه تلاش کرده بودن که با تعداد زیادی بچه جای خالی فامیل و خانواده رو پر کنن.
توی هال وسیع بوی غذا و سیگار و آبمیوه و ادکلن های مختلف و سبزیجات و پیاز و گرد چوب می اومد. بکهیون ناخوداگاه لبخند زد وقتی که پدر ضربه ی نسبتا محکمی حواله ی کمرش کرد : پسر بزرگ من بالاخره افتخار داده؟

لبخندش مقابل صورت دهیون وسیع تر شد : هی، بابا.
تقریبا از زمانی که بیون دهیون شمعِ روی کیک تولد چهل و پنج سالگی رو فوت کرده بود، بکهیون به این نتیجه رسیده بود که دیگه صدا کردنش با اسم کوچک جلوه ی خوبی نداره. و دهیون به بابا تغییر پیدا کرد، هرچند عادت کردن بهش کار ساده ای نبود. توی هال، دور میز کوتاه، برادرها و خواهرش نشسته بودن و ورق بازی می کردن و بکهیون هرچقدر فکر می کرد به یاد نمی آورد که هرگز این بازی عجیب رو یاد گرفته باشه. قبل از اینکه ورودش رو اعلام کنه دوباره با نگاهی دزدانه همسرش رو دنبال کرد که به دنبال مادر وارد آشپزخانه میشه. یونگی هنوز نرسیده به بازیکن های دور میز پیوسته بود. جونگین با دهیون راجع به رشته ی حقوق حرف می زد و یری روی مبل نشسته بود، به جلو خم شده بود تا بازی رو یاد بگیره. دوباره نگاهش روی جونگین نشست. اون هم مثل خودش ورق بازی بلد نبود.

مدت زیادی طول کشید تا مادر به هال بیاد، با سینی چای سبز توی فنجان های بزرگ و بچه ها رو وادار به جمع کردنِ ورق ها کنه. و همچنین طول کشید تا بکهیون با همشون جدا جدا خوش و بش کنه. خسته کننده به نظر می رسید اما از طرفی دلنشین هم بود. وقتی توی جای تنگی که براش باز کرده بودن چهار زانو می نشست بزرگترین برادرِ کوچکش ضربه ی محکمی به کمرش زد- درست مثل دهیون : هیونگ! تو واقعا کم میای اینجا
- از این به بعد تو هم قراره با این ضربه ها ازم پذیرایی کنی؟

بکهیون با آرامش گفت و چایش رو نوشید. تهیونگ فنجان خودش رو بالا گرفت : خونه ی ما هم که نمیای
- خونه ی شما دوره. تو چرا نمیای؟
- مسافرت طولانی برای جوهیون خوب نیست. استراحت مطلقه. لعنت بر شیطون، مامان برای من یکم شکر بیار لطفا!

تهیونگ گردنش رو چرخونده بود تا عربده بزنه. بکهیون سعی کرد توجهش رو جلب کنه : هشت ماهه بود؟
- ها، آره. مامان!
صدای مادر از توی آشپزخانه بلند شد : خودت پا نداری؟
بکهیون ریز خندید و فنجان خالی رو توی سینی برگردوند. سویون با کاغذهایی که از زیر میز در آورده بود خیره خیره نگاهش می کرد : تو هنوز بهم تبریک نگفتی
- تو هم به من سلام نکردی

سویون چشم هاش رو چرخوند. تهیونگ تقریبا بیخیالِ شکر شده بود : در واقع یکی باید به ما تبریک بگه. دیگه تا کی قرار بود یک خواهر سن بالا رو توی خونه تحمل کنیم؟
سویون دهانش رو باز کرد تا جواب دندان شکنی بده که بکهیون نشنید . در واقع همیشه به سادگی متوجه می شد که سنش بیشتر از اون چیزیه که با خواهر و برادر هاش توی یک جمع بشینه. تهیونگ از همه بزرگتر بود و تازه سی و دو سال داشت و خودش چی؟! احساس حماقت کرد. در حالی که تلاش می کرد لبخندش رو حفظ کنه از پشت میز بلند شد و به گوشه ی هال پناه برد. منتظر بود که سولگی از آشپزخانه بیرون بیاد و مادرش رو گیر بندازه. مادر فرق می کرد، اون معمولا طرفدارش نبود و همیشه چیزی رو می گفت که صحیح تره. برخلاف بابا که همه جوره موافق بود. به دیوار تکیه زد و دست هاش رو جلوی سینه گره کرد که موبایل توی جیب شلوار کتانش لرزید. فکر کرد، پیامک های تبلیغاتی احمق. اما نادیده نگرفت. موبایل رو بیرون کشید. شماره ناشناس بود.

-کیفت رو جا گذاشتی بکهیون.
چند بار پلک زد. کیفت رو جا گذاشتی بکهیون؟ همکارش بود؟ توی شرکت؟ اما نه. اونجا که کیفش رو جا نمی ذاشت. امکان نداشت. انگشت هاش روی کیبورد بی حرکت ثابت شده بودن و ذهنش کم کم آرامشش رو از دست می داد. به جز همکارش دیگه چه کسی بود که ممکن بود بکهیون صداش بزنه و نه آقای بیون؟تایپ کرد.
- کجا؟
مضطرب بود. ابروهاش به هم گره خورد.

- هیونگ خوبی؟
سرش رو بالا گرفت. جین‌وو با لبخند دندان نمایی که انگار از روی صورت مادر کپی شده بود، نگاهش می کرد.
- آره پسر. دانشگاه چطوره؟
- چند وقت دیگه باید بریم بیمارستان و طرحمون رو بگذرونیم
- مشمول تخفیف خانوادگی میشیم،آقای دکتر؟
برادر کوچکش دوباره خنده ای کرد : برای شما رایگانه
به محض اینکه جین وو چرخید تا به جمع بقیه بپیونده، لبخند تصنعی روی لب های بکهیون پاک شد. موبایلش رو بیرون کشید و قفل صفحه رو باز کرد.

- اینجا.مجتمع خدمات ماشین
هین بلندی کشید و فوری با دست هاش جیب های عقب و جلوی شلوارش رو چک کرد. کیف پولش نبود، توی اتاق مدیریت، روی مبل ها جا مونده بود و حالا یک نفر، با بی قیدی و کاملا صمیمانه پیام داده بود تا بهش اطلاع رسانی کنه. و هیچکس توی اون مجتمع نمی تونست بکهیون رو با اسم صدا کنه به جز یک نفر. پارک چانیول.
- میام میبرمش. ممنون که اطلاع دادی
به متنی که تایپ کرده بود خیره شد و بعد ویرایشش کرد.
- میام میبرمش. ممنون که اطلاع دادین

شست لرزانش رو روی آیکن ارسال فشرد. موبایلش رو از حالت لرزش خارج کرد و دوباره توی جیبش فرو برد. قلبش تند می تپید. لعنت بهش. تازه تونسته بود کمی اون حرف ها و رفتار عجیبش رو هضم و فراموش کنه، اما انگار چانیول بیخیال نمی شد. حال مجرمی رو داشت که در آخرین لحظات، موقع فرار، پاش توسط قربانی گیر میوفته و روی زمین کشیده میشه، به عقب، درست کنار قربانی. دستش رو روی سینه ش گذاشت و تلاش کرد خودش رو آرام کنه: چقدر شلوغش می کنی. فقط کیف رو دیده و بهت لطف کرده

همین طور بود، قطعا. دستی به صورتش کشید و دوباره به سمت میز برگشت. مراسم ازدواج سویون نزدیک بود و همگی حالا اونجا بودن تا لیستی از مدعوین آماده کنن. خودش از اون سرِ شهر و تهیونگ از دگو اومده بودن. تیونگ و جین‌وو هنوز هم همینجا پیش پدر و مادر زندگی می کردن. بکهیون برای ساعت بعد تلاش کرد خودش رو کاملا غرق در لیست کردن مهمان ها نشون بده و هر از گاهی به خواهرش خیره می شد که کاملا شبیه به خودش بود- به جز چشم ها. چشم های خمارش به دهیون شبیه بود.

یک بار همکارش گفته بود که هر چقدر هم دستپخت زنت خوشمزه باشه باز هم دستپخت مادر برات دلچسب تره. بکهیون تا حدودی به این مسئله اعتقاد داشت. نه اینکه مادرش رو به سولگی ترجیح بده- در واقع مادر سرآشپز رستوران سطح بالایی بود و تدریس هم می کرد. و همیشه می گفت غذا پختن برای بچه هام از همه چیز لذتبخش تره. زمانی که برای ناهار خوردن پر سر و صدا صرف شد تنها زمانی بود که بکهیون به آرامش نسبی دست پیدا کرد. مادر برخلاف سولگی، کاملا به غذای کره ای پابند بود.

لیست ها نیمه کاره رها شد. بکهیون منتظر یک فرصت مناسب بود که مادر رو گیر بندازه. کمی بعد از ناهار، وقتی همگی کنار هم توی سایه روشنِ هال تصمیم به چرت بعد از ناهار گرفتن، بکهیون بالاخره به آشپزخانه رفت. جایی که مادر باقیمانده ی غذا ها رو توی ظرف هایی بسته بندی می کرد.
- مامان
- چیزی میخوری؟
- نه، خیلی سیر شدم. ممنون. برای چی اون کار رو می کنی؟
- در فریزر رو باز کن- دانشگاه جین‌وو از اینجا خیلی دوره. میذارم توی فریزر که همراهش ببره
بکهیون با سردرگمی در فریزر رو باز کرد : مگه سلف ندارن؟
- از غذاهای اونجا خوشش نمیاد

اوه، البته. مادر بد عادتشون کرده بود. بکهیون نگاهش می کرد که چطور با دقت ظرف های پلاستیکی غذا رو لابلای کیسه های گوشت و سبزیجات، جا می داد. همیشه این طور نبود. دستپخت مادر همیشه خوب نبود. دهیون بار ها تعریف می کرد که چطور وقتی با ته‌یون هم خونه شده بودن، حتی نمی تونسته سوپ رامن بپزه. گذشت زمان خیلی چیزها رو عوض می کرد.
- تو میخوای یک چیزی به من بگی

بکهیون تکونی خورد. مادر حتی نگاهش نمی کرد. یک بسته حبوبات بیرون گذاشته بود تا ظرف ها رو جا بده.
- خب؟بذار ببینم. با سولگی دعوا کردین؟
- تقریبا
صداش ضعیف بود. پارچه ی رومیزی رو بین انگشت هاش گرفت و فشرد.
- خودم فهمیدم. وقتی دعوا می کنین رنگ اون بچه، یریم، کامل می پره. بهش قول دادم مجبورتون کنم صلح کنین
بکهیون به یری فکر کرد که صبح، چقدر عصبی و غمگین به نظر می رسید.
- فقط اون نیست
ته یون با حالت سوالی نگاهش کرد و فریزر رو بست.
- سرو و کله ی چانیول پیدا شده
- اوه!

ته یون با اخم نگاه می کرد. با اینکه دل خوشی از چانیول نداشت وقتی فهمیده بود که بکهیون رهاش کرده جنجال به پا کرده بود. با این مضمون که: بچه ی من حق نداره یک نفر رو به همین سادگی و مسخرگی رها کنه. و پدر چندین روز سعی کرده بود راضیش کنه که دلایل بکهیون اون قدر ها هم ساده و مسخره نیست.
- کار خاصی میخوای بکنی؟
- ازش... عذر خواهی کنم؟

انگشت های مادر توی هم قلاب شد و بکهیون به سوختگی روغن روی انگشت اشاره ش زل زد.
- مشکل تو فقط همین نیست، بک. چی شده؟
خجالت کشید که بگه داره چیزهایی رو توی قلبم عوض می کنه. دیگه بکهیون بیست سال پیش نبود که به راحتی به احساساتش بها بده. حالا مرد بزرگ و بالغی بود. پسرش دیگه وارد رابطه ی عاشقانه شده بود. ولی نمی فهمید، اینکه چرا همه چیز براش آزار دهنده شده رو نمی فهمید. انگار سنش بالا رفته بود اما تجربیاتش هنوز هم کم بود.مادر برای یک لحظه عقب کشید و طوری نگاهش کرد که یک بازپرس به مجرم نگاه می کنه. بکهیون خودش رو جمع کرد.

- بک، تو خانواده داری
- میدونم، مامان
- میدونم که میدونی. تو پسر عاقل و بالغ منی.
بکهیون نمی فهمید مادرش جدی حرف میزنه یا این جملات طعنه محسوب میشن.
- مامان....
به نظر نمی رسید که ته‌یون دلش بخواد این بحث رو ادامه بده. طوری بود که انگار با یک نگاه همه چیز رو خونده. بکهیون همیشه از این غیبگوییِ خارق العاده ی زن ها می ترسید.
- برو همسرت رو ببوس و ازش عذرخواهی کن. جلوی اون بچه. هم بخاطر اون هم بخاطر سولگی. اون به جز ما خانواده ای نداره.

با اینکه پشتِ زن میانسال به بکهیون بود اما می تونست نگاه با صلابتش رو احساس کنه. بدن سنگین شده‌ش رو از روی صندلی بلند کرد. مادر راست می گفت. سولگی هیچکس رو نداشت. مادر خودش رو به خانه ی سالمندان سپرده بود و بکهیون می دونست هر یکشنبه به بهانه ی کلیسا، بهش سر میزنه. هرچند هرگز به روش نیاورده بود. حرف اضافه ای نزد. وقتی مادر برای طولانی مدت سکوت می کرد یعنی حرفش رو زده و نظرش عوض نمیشه و بیشتر توی بحث مشارکت نمی کنه. توی هال برگشت. تاریک بود. حس خوبی نداشت. نوعی تنهایی عجیب و غریب که آدم حتی موقع بودن توی جمع خانواده بهش دست میده. موبایل فراموش شده ش رو با اکراه از جیبش بیرون آورد. دو پیام جدید از همون شماره.

- فکر کردم بهتره همدیگه رو ببینیم و شام بخوریم.
- کیفت رو هم برات میارم
بکهیون فکر کرد که چشم هاش دچار مشکل شده. پلک محکمی زد و دوباره متن ها رو خوند. همون بود. پارک چانیول به یک قرار، به شام دعوتش می کرد.به همین سادگی، مثل یک دوست یا همکار معمولی. انگار شام خوردن با دوست پسری که سال ها پیش داشتی معمولی ترین کارِ ممکنه. برای لحظه ای تمام ناهاری که خورده بود رو به شکل یک مانع برای تنفس، توی حلقش حس کرد. روی نزدیک ترین صندلی نشست. موبایل رو بین دست هاش می فشرد و برای صدمین بار متن رو می خوند. دعوت به شام. بکهیون چهل ساله توی مغزش هشدار داد: حماقت نکن. بکهیون بیست ساله فریاد کشید : نکنه میخوای فرار کنی؟

فرار نمی کرد. به خودش قول داده بود این بازی رو ادامه بده. تصمیم نداشت به زودی یک بازیکن ترسو باشه و کنار بکشه.
- حتما. متشکرم
پنج دقیقه گذشت و بعد پیام بعدی دریافت شد. آدرس رستوران. بکهیون چهل ساله هنوز هم هشدار می داد اما صداش بین داد و فریادهای بکهیون بیست ساله گم می شد.

نزدیک به غروب،بالاخره لیست کامل شد و مسیر ملال آور رو دوباره طی کردن. با این تفاوت که یری دیگه مغموم نبود و با یونگی جر و بحث می کرد و سولگی با جونگین حرف می زد. مثل این بود که خودش از دایره ی خانواده دور افتاده باشه، اما ذهنش مشغول تر از چیزی بود که بخواد به این چیزها توجه نشون بده. بلافاصله با رسیدن به آپارتمان متوسط خودشون،کارهایی رو کرد که قبلا در جوانی موقع قرارهای ملاقات انجام می داد. دوش گرفت، تیشرتی با خطوط افقی تنش کرد که سولگی می گفت اون حالت لاغرش رو کمرنگ می کنه، و کت اسپرتش، هدیه ی روز تولدش از جونگین، رو برداشت. دستی به موهای خاکستری رنگش کشید تا به عقب مرتبشون کنه، در حالی که حسرت می خورد- بهتر بود رنگشون می کرد. ادکلن همیشگی ش رو استفاده کرد و به ساعتش نگاهی انداخت. 7:26. باید تا ساعت هشت خودش رو به رستوران می رسوند. با آژانس تماس گرفت.

توی هال، سولگی سعی می کرد پارگیِ شلوار ورزشی یری رو به نحوی رفو کنه. یری سرش رو بالا گرفت و متعجب نگاه کرد : پاپا، جایی میری؟
- با یک دوست قدیمی قرار ملاقات دارم
- کی برمیگردی؟ برام کیک پنیر میخری؟
- بعد از شام. و آره، میخرم
سولگی هنوز هم نگاهش نمی کرد. بکهیون کفش هاش رو از توی جاکفشی برداشت و به پا کرد. در آخرین لحظات، دید که همسرش شانه ش رو فشرد. احساس عذاب وجدان، مثل پخش شدن جوهر توی آب، توی وجودش پخش شد. سعی کرد نادیده ش بگیره.

وقتی که آژانس مقابل رستوران توقف کرد، متوجه شد که حالش رو به دگرگون شدنه. کرایه رو پرداخت و پیاده شد. رستوران بزرگی با نمای سنگ سفید. به پله های کوتاه و عریض خیره شد. اصلا بعید نبود اگر همونجا سکندری بخوره و شاید بالاخره بتونه از شر خودش خلاص بشه. فکر کرد، خدایا، من دقیقا به چه دلیل جهنمی‌ای اینجا اومدم؟ به چه دلیل؟ شاید برای اینکه نشون بده همون طور که چانیول میتونه بی تفاوت رفتار کنه، خودش هم میتونه. پله ها رو طی کرد. مثل طی کردن مسیر برزخ به جهنم می موند.
رستوران فضای کلاسیک و مرتبی داشت. لوستر های مربعی و میزهای سفید و بشقاب های چینی. نگاهش روی مرد میانسال که پشت یک میز به تنهایی نشسته بود، ثابت موند. پیراهن، کت، موهای بالا زده ی مرتب. نگاه منتظر. به آرامی سمتش قدم زد، در حالی که صدایی درونش می گفت داره با دست های خودش، برای خودش یک قبر حفر می کنه.

Continue Reading

You'll Also Like

15.4K 3.1K 15
وقتی مادر بومگیو تصمیم میگیره پسر بی پرواش رو به ازدواج با یه پسر دیگه وادار کنه "چون گیِ " تا شاید کمی عاقل شه ، اما چطور میشه اگه با تهیون ازدواج ک...
7K 1K 32
شصت روز جلوی من بشین. ژانر:عاشقانه، مدرسه ای، روزمره، اسمات کاپل: ووسان، یونگی، سونگسانگ خلاصه: با برخورد نور به صورت گچی شده و به خواب رفته اش آرو...
162K 17.5K 70
من بیهوشت کردم از نزدیک ترین آدم های زندگیت جدات کردم با چاقو روی بدنت نقاشی کردم و تو انقدر شکسته بودی که به هر حال عاشقم شی باید فکرش و میکردی که م...
104K 11K 34
▪︎شکلات تلخ▪︎ رئیس جئون از دستیار دست و پاچلفتیش ناراضیه اما چی میشه که یه شب اون رو دوست پسر خودش معرفی کنه؟ _راستی این مردی که همراهته کیه جونگکوک...