Got The Sunshine On My Should...

By PersianGayVodka

130K 29.3K 25.8K

[Completed] پنج سال پیش، هری استایلز برای تبدیل شدن به یک خواننده و هنرمند، زادگاهش رو ترک کرد. هری به اون چ... More

Got The Sunshine On My Shoulders
2.
3.
4.
5.
6.
7.
8.
9.
10.
11.
12.
13.
14.
15.
16.
17.
18.
19.
20.
21.
22.
23.
24.
25.
26.
27.
28.
29.
30.
31.
32.
33.
34.
35.
36.
37.
38.
39.
40.
41.
42.
43.
44.
45.
46.
47.
48.
49.
50.
Got The Sunshine On My Shoulders

1.

4.7K 800 852
By PersianGayVodka

سلام سلام همگی سلام.

می دونم هنوز چهارشنبه نشده ولی من کل روزم رو برای ترجمه ی این پارت گذاشتم و دوست داشتم زود تر آپدیتش کنم.

این شما و پارت اول =)

لطفا حمایت کنید و فنفیک رو به دوستاتون معرفی کنید.

ووت و کامنت فراموش نشه.

-----

[فاز اول.]

هوا بارونیه.

معلومه که هوای لعنتی بارونیه.

هری موبایلش رو با یک دست نگه داشت، پشت تلفن نالید:"نایل..."و سعی کرد بفهمه برف پاک کن ماشین از کجا روشن می شه. "وقتی گفتم 'یه چیز کم اهمیت' منظورم یدونه ماشین فورد فیستا نبود."

نایل از اون سمت تلفن گفت:"پس مشکل چیه؟" با توجه به زمزمه های ریز و صدای امواجی که به گوش هری می رسید، انگار حرومزاده داشت یه نوشیدنی می خورد و لب دریا بود.

"ماشین خوبیه. من فکر می کردم وقتی گفتی نمی خوای کسی متوجه بشه..."

هری حرف نایل رو قطع کرد  و گفت:"خیلی کنده." اون واقعا آماده ی گرفتن یه درس دیگه یا یک سفر پر دردسر نبود.

"ببین، آب همه جا رو گرفته، من به زودی تو یه چاله غرق و تبدیل به یه آبزی می شم، و تو هم از کارت اخراج می شی!"

صداش  به خاطر فضای متشنج و کوچیک ماشین، کمی تیز و بلند بود. اون فقط امیدوار بود تا نایل بتونه کمک کنه... آروم باشه، آرامش خودش رو حفظ کنه، آرامش لعنتی خودش رو حفظ کنه-

نایل یک نفس عمیق کشید و گفت:"ببین، به من گوش کن، پا های بی فایده ات رو بذار رو اون پدال های لعنتی و رانندگی کن."

هری گوشه ای از دهنش رو از داخل گاز گرفت و ناله کرد:"ولی نمی خوام،" چرا انقدر ترسو بود.

نایل خیلی خشک و خالی جواب داد:"خیلی بچه ای. بهت ده ثانیه وقت می دم که تماس رو قطع کنی و شروع به رانندگی کنی. یا اینکه زنگ می زنم به پیتر و می گم با هواپیما بیاد اون جا."

هری، سریع گفت:"نه، نیازی به بادیگارد نیست." اون قبلا بدون بادیگارد و محافظ خیلی دور تر از این ها هم رفته بود...
"نه نیازی به بادیگارد ندارم، خودم دارم می رم."

نایل پاسخ داد:"خوبه." و با همین یک کلمه و تن حرف زدنش، هری رو قضاوت کرد... هری فقط امیدوار بود اگه قراره غرق بشه، خیلی سریع اتفاق بی افته...
از اون طرف تلفن فقط صدای آرامش بخش دریا، یا هر جایی که نایل اونجا بود، می اومد...
"تا وقتی این قضیه رو تموم نکردی بهم زنگ نزن. صدام رو می شنوی؟"

هری آه کشید:"صدات رو می شنوم-"

"بهم. زنگ. نزن."

هری گفت:"تو باید یکم بهم انگیزه بدی!"
برف پاک کن های ماشین دیوانه وار روی شیشه پرواز می کردن...محض رضای خدای! آخه یه فورد!

نایل جواب داد:"بای هری." یه صدایی از پشت خط اومد که انگار نایل برای یکی بوس هوایی فرستاده و بعد تماس قطع شد.

هری دوباره آه کشید و صدا هایی که ماشین از خودش در می آورد رو مخش رژه می رفت.

این امکان داره خوب پیش بره و به سادگی تموم بشه...

هری در آستانه ی ناامیدی بود - ساعت سه بعد از ظهر بود ولی چراغ های جلویی رو داشت، و بخاری ماشین هم هوای داخل رو گرم می کرد. باسنش یکم سرد بود و این نشون می داد سیستم گرمایی صندلی های روشن نیست.

یعنی این مدل بالا و پر زرق و برق ماشین، یکم امکانات نداشت.

موبایلش توی دستش شروع به لرزیدن کردن، پیام این بود "رانندگی رو شروع کن!!!!" و وقتی که هری قفل گوشی رو باز کرد، یک پیام دیگه هم اومد، یه عکس از نایل بود، در حالی که زیر آفتاب لم داده بود، عینک آفتابی روی صورتش دیده می شد و گونه هاش از همین الان، آفتاب سوخته شده بود.

هری جواب داد:"کرم ضد آفتاب بزن." و بعد موبایلش رو روی صندلی عقب ماشین پرت کرد. زیادی برای اینکه به تاکسی زنگ بزنه نگران بود، پس فقط رادیو رو روشن کرد و سعی کرد یه کانال رادیویی خوب پیدا کنه.

الان بعد از ظهره.

زمان رفت و آمد و تمام کانال های رادیویی شلوغ و پر از چیزای شنیدنی و جالبه، اون بالاخره یه کانال خوب پیدا کرد که داشت چهل آهنگ برتر این چند وقت رو پخش می کرد.

صدای بلند خودش از اسپیکر ماشین پخش شد. معمولا از اینکه صداش رو از رادیو بشنوه لذت می بره، الان هم یکم می برد.

احساس غرور و افتخار رو توی سینه اش احساس می کرد و تمام کار هایی که در گذشته انجام داده بود رو بهش یاداوری می کرد...

امروز و فکر کردن به امروز، شبیه یک مانع  و سد، گلوش رو بسته بود.

هری بیخیال رادیو میشه و به صندلی اش تکیه می ده، سعی می کنه نفس بشه... بارون هنوز هم می باره.

شدید تر از قبل می باره... انقدر شدید که انگار هر لحظه ممکنه پنجره رو بشکنه و همه چیز رو در خودش غرق کنه.

تابلویی که هری اون رو به خوبی می شناسه، هنوز هم سر جای قبلی اش ایستاده و آخرین خاطراتی که ازش داره، در ذهنِ این مرد،سوخته.

هولمز چپل ، Twinned با Bessancourt. لطفا در روستا به آرامی رانندگی کنید طبق خاطرات هری، انتظار می رفت تابلو  سالم باشه. البته به جز حرف r و v، که کله ی رانندگی رو تبدیل به مرگ کرده بود.

لطفا آروم بمیرید!  هر باری که از اینجا رد می شدن، لویی این رو می گفت-

هری گفت:"فاک." و سعی کرد با تکون داد سرش، خاطرات گذشته رو از ذهنش دور کنه و به دست فضای خاکستریِ فراموشی بسپره.

ماشین کلمه رو توی صورتش می کوبه.

فاک.

*

مجله ی مردم

24 اپریل 2017

خبر فوری: ازدواج پاپ استار ها!

زوج خواننده/آهنگ نویسِ محبوب مردم، به تازگی تصمیم گرفته اند خبرِ جدی تر شدن رابطه ی خود را به مردم بدهند.

هری استایلز بیست و پنج ساله و دوست پسرش، مارکوس واردِ بیست و پنج ساله، برای چندین سال زوجِ مورد توجه ی رسانه ها بودند و با تک تک عکس های اینستاگرام خود، طرفداران را تا مرز جنون پیش بردند.
و حالا، به نظر می رسد تصمیم دارند تا رابطه ی خود را وارد مرحله ی جدید تری کنند.

یکی از منابع نزدیک به مارکوس گفت:"اون ها واقعا خوشحالن، مارکوس هری رو به یک تعطیلات عاشقانه در بالی برد و هنگام غروب آفتاب  ازش درخواست کرد. هری هم بلافاصله پاسخ مثبت داد و الان هر دوتاشون از خوشحالی در فضا سیر می کنن."

و این در حالی است که ما چیزی درباره ی برنامه های ازدواج این زوج نمی دانیم اما احتمالا قرار نیست برای مدت طولانی منتظر بماینم.

همچنین منبع ما افزود:"اون ها خیلی خیلی عمیق و از ته قلبشون عاشق همدیگه ان و قراره یه عروسی بزرگ بگیرن. اون ها می خوان تمام کسایی که دوستشون دارن رو به جشن دعوت کنن."

البته این زوج هنوز چیزی در شبکه های مجازی درباره ی این موضوع به اشتراک نگذاشته اند.

از زمانی که تور آلبوم دوم هری، در حالی که مارکوس در کنسرت ها حضور داشت، به پایان رسید، این هنرمند از فضای مجازی فاصله گرفت. به نظر می رسید سخت مشغول کار در آلبوم شماره ی چهار خود است.

در گذشته، بسیاری از هنرمند ها به اینکه چطور رابطه های شخصی و خصوصی شان در شغل و حرفه ی آن ها تاثیر گذاشت، اشاره کردند، و حال، اکثر آن ها در زمینه ای غیر از خوانندگی فعالیت می کنند. اما همانطور که طرفداران این زوج تایید می کنند، همیشه ی اوقات این چنین نیست.

و حالا ما شاهد یک زوج موفق، خوشبخت و هنری هستیم. و دیدیم که مارکوس حداقل در نیمی از کنسرت های تور هری شرکت کرد.

در حال حاضر، در تمام خبرگزاری های این هنرمند جوان، چیزی جز اخبار کنسرت ها و دوست پسری که حال تبدیل به نامزدِ او شده است، نیست.

و همچنین در مراسم گرمی امسال، وقتی که مارکوس برای چهارمین بار موفق به دریافت گرمی شد، تشکر از هری را فراموش نکرد

"تقدیم به هری، عشق زندگی من، که با منی که ساعت چهار صبح درام می زدم کنار اومد، و به خاطر تمام ساپورت های به مِنتش."

فراموش نکنید که این خبر، برای اولین بار در مجله ی خبرگزاری مردم منتشر شد!
زوج هنرمند و محبوب بالاخره قراره ازدواج کنن و ما نمی تونیم صبر کنیم!

*

و یک ساعت طول کشید تا هری بالاخره تونست راه بی افته. پاهاش انگار برای خودشون تصمیم می گرفتن و پدال ترمز رو دوباره و دوباره، بعد از پیموندن مسافت کوتاهی، فشار می دادن. اون به سختی می تونست انگشت هاش رو دور فرمون ماشین سفت نگه داره چون دست هاش به شدت می لرزید.

بارون شدید تر شده بود. هری زیر لب زمزمه کرد:"خودت رو جمع و جور کن." و بعد راه مستقیم و صاف رو به رو اش رو پیش گرفت. راهی که آشنا بود...
اما ماشین فورد توی جاده سُر می خوره و هر ثانیه وضعیت ور از چیزی که هست بدتر می کنه.

وقتی که از کنار تابلوی به هلمز چپل خوش اومدید گذشت، متوجه شد که بقیه ی حروف هم دقیقا مثل r و v کم رنگ شده ان و آب و هوای بارونی، این تابلوی قدیمی که روزی پر زرق و برق بود رو هم تحت تاثیر خودش قرار داده.

هری حدس می زنه که شاید اون نوشته های روی تابلو همیشه همونطوری بودن. شاید برای بیست سال درباره ی حروف روی تابلو اشتباه می کرده. شاید برای بیست سال، درباره ی زندگی اش اشتباه می کرده.

هری واقعا امیدوار بود تمام زندگی اش تا بیست سالگی فقط یه توهم باشه...در حقیقت داشت تمام تلاش خودش رو می کرد تا خودش رو متقاعد کنه و بیشتر از این وارد اون روستا نشه.

بهانه ای برای برگشتن به عقب پیدا کنه اما بعد، بعد اون جا رو می بینه. یک شکاف بین دو کوه که دور تا دوش رو طبیعت بکر در بر گرفته و روستا در اونجا قرار داره.

رو به طلوع خورشید و سپس به تاریکی باز میشه و مثل یه عکس یا نقاشی که توسط یک هنرمند حرفه ای گرفته شده باشه، خودش رو به نمایش چشم هاش هری می ذاره.

در ابتدای جاده، حیاط پشتی یکی از خونه های ابتدای روستا به چشم می خوره. حیاطی که بدون هیچ حصاری فقط و فقط با درخت و گل های زیبا پر شده بود.

قفسه ی سینه ی هری منقبض میشه و احساس خفگی بهش دست می ده. جاده ی خاکیِ روستا، تک تک چراغ ها و خونه هایِ آشنا و تمام این ها، احساس عجیب و ناشناخته ای رو به هری می ده...
و البته، یادآوری خاطراتی که امیدوار بود برای همیشه به خاک سپرده بشن...

اون می تونه این کار رو انجام بده؛ می تونه. لویی این دفعه دیگه باید منطقی عمل کنه. اون مجبوره که منطقی عمل کنه.

وقتی سایه ی درخت ها کنار رفتن، هری بالاخره یه جای روشن رو دید، یه جایی که نمی تونه به یاد بیاره. چشم هاش رو ریز کرد تا بهتر بتونه تشخیص بده اما بارون شدید، دیدش رو تار کرده بود.

اما ناگهان چرخ های اون ماشین لعنتی صدای بدی داد و روی جاده سر خورد.

هری قبل از این که بفهمه قضیه از چه قراره و دقیقا چه اتفاقی افتاده گفت:"چی." و همینطور به بالا زل زده بود. حصار فلزی بزرگی که دور روستا بود، جایی که مردم اون جا زندگی می کنن و خونه هاشون رو بنا کردن. هری این ها رو می دونه، به خاطر آورده...

هری باز هم تکرار کرد:"چی؟" و واقعا انگار انتظار داشت درخت ها جوابش رو بدن.

و حقیقتا هیچوقت چنین چیزی رو پیش بینی نمی کرد، نه تو خونه ی خودشون، جایی که با لویی توش زندگی می کردن...
خونه ی اون ها یکی از محبوب و شلوغ ترین خونه های روستا بود چون درش همیشه به روی همه باز بود و اون ها این رو دوست داشتن.

البته تمام این ها برای وقتی بود که همه چیز انقدر داغون نشده بود.
.مال وقتی بود که هری هنوز این جا رو ترک نکرده بود و تا بدونه غیر از این روستای کوچیک، یک دنیا داره انتظارش رو می کشه.

همه چیز تغییر کرده. این جا هم باید تغییر کنه.  و این وضیعت هم به زودی عوض میشه!

اما هری فقط- فقط به این موضوع هیچوقت فکر نکرده بود.

اون ماشین رو خاموش کرد و بلافاصله دلتنگ هوای گرم داخل ماشین شد. سعی کرد با فرو بردن دست هاش درون جیبش، وضیعت رو تغییر بده اما هوا، هنوز هم سرد بود. سرما نوک انگشت ها و دماغش رو بی حس کرده بود و هر لحظه بیش از قبل به داخل بدنش نفوذ می کرد. هری دست کف دست هاش رو به هم مالید.
احساس اشتباهی داشت. یک احساس اشتباه. اشتباه.

وقتی که از ماشین پیاده شد سرش یکم گیج رفت. پاهاش سنگین شده بود، تحمل وزنش کمی سخت بود و زبونش مثل یک تیکه گوشت مرده  و سفت توی دهنش، بی حرکت مونده بود.

از وقتی که حلقه ی جدیدی وارد انگشتش شده و نامزد کرده همیشه فکر می کرد که باید هر چه زودتر به اینجا بیاد. و همه اش به این فکر می کرد که اگر به اینجا برگرده، چه حسی بهش دست می ده.

اول فکر می کرد حسی مثل حس مرگ، تمام تنش رو در بر بگیره. ولی اشتباه می کرد.

هری برای یک دقیقه همون جا ایستاد و کفش های خیلی گرونش توی گل نرم و بارونی فرو رفت. زمین دور و برش شیب داره و پر از درخت های بلند با شاخه های درازه. هری قبلا می دونست که چجوری از این درخت ها بالا بره. اما الان خیلی سردشه و می دونه اگر تلاش کنه تا از درخت بالا بره، پرت می شه پایین و احتمالا یکی از استخوناش می شکنه.

اما به هر حال مجبوره از حصار روستا بره بالا و رد بشه.

به طور طبیعی، گفتن بالا رفتن از حصار، خیلی آسون تر از انجام دادنشه.

نایل به چند تا از عکاس هاس زنگ زده بود تا وقتی وارد فرودگاه میشه ازش عکس بگیرن. اون یه جین تنگ اما راحتِ گوچی پوشیده بود.

یه جین تنگ، راحت و سفید.

هری به سمت ماشین رفت و گوشیش و پوشه رو برداشت. به نایل پیام داد:"باید این جین ها رو پس بدم؟"  و خدا رو شکر نایل زیر سی ثانیه جواب داد.

"نه"

هری دوباره پیام داد:"اینجا یه حصار میله ای داره." به حصار نگاه کرد و بعد به جین تنگش. لباسش جیب نداشت پس گوشیش رو گذاشت توی ماشین و سعی کرد احساس بدی که پس از بستن در ماشین بهش دست داد رو نادیده بگیره.

نفس عمیقی کشید و پوشه رو از لای حصار رد کرد و انداخت اون ور. پوشه روی گل های خیس افتاد ولی خوشبختانه درش همچنان بسته یود.

خوشبختانه تا آخر حصار میله های افقی وجود دارن و این یعنی هری می تونه ازش به راحتی بالا بره. یا شاید هم فقط فکر می کنه که می تونه این کار رو انجام بده... اما بخش منفی ماجرا اینجاست که میله های فلزی ان و الان داره بارون میاد. حتما باید خیلی لیز باشن.

هری تونست پاش رو روی یکی از میله ها که فقط چند فوت با زمین فاصله داشت بذاره و بعد خودش رو بالا کشید تا بتونه بلند ترین میله رو بگیره، اما برای یک لحظه تعادلش رو از دست داد. کفشاش لیز خورد و دستاش خیس شد و در آخر با باسن، پرت شد روی زمین.

چند تا پرنده ازروی درخت ها پرواز کردن و در آسمون گم شدن. هری می تونست قطرات بارون، لجن و گل رو توی کفشاش، لباساش و حتی در بین موهای پشت گردنش احساس کنه.

بدون شک، این مزخرف ترین لحظه ی زندگی مسخره اش بود.

هری از روی زمین بلند شد و احساس کردن گونه هاش گر گرفته ان. به طور نامحسوس یه نگاهی به اطرافش انداخت تا ببینه کسی دیدتش یا نه. یقه ی لباسش خیس شده بود و سنگینی می کرد. اما باز هم هم احساس بهتری داره و با اینکه لباساش تقریبا نابود شدن، ولی احساس امنیت می کنه. انگار که اون یه لایه لباس شبیه یک محافط، در مقابل اتفاقاتی که قراره براش بی افته ازش حفاظت می کنه.

هری دست هاش رو روی قسمت خشک جینش کشید و خشک کرد و بعد دوباره میله ها رو گرفت.

هری سه بار تلاش کرد و یکیش تقریبا تا دم مرگ بردش. و در آخرین تلاش بالاخره تونست پاش رو انقدری بالا ببره که یکی از پاهاش رو بندازه اون ور حصار. یک، دو، سه، برای لحظه ای، اون بالا، فکر کرد که چقدر نفرت انگیز به نظر می رسه. و بعد پاهاش رو روی میله هل داد و تاب خورد.

خب این یه جورایی عملی شد. چون تونست یکی از پاهاش رو ببره اون طرف حصار. اما فلز بیش از اون حدی که بتونه خودش رو نگه داره لیز بود، پس بقیه ی بدنش یک دفعه از حصار فاصله گرفت و در آخر، هری از اون حصار ده فوتی، در حالی که محکم با دست به میله ها چسبیده بود، آویزون شده بود.
و جینش حداقل از پنج طرف پاره شده بود.

هری داد زد:"فاک." و سعی کرد تمام استرسی که اون لحظه داشت رو با داد زدن خالی کنه. و صداش به اندازه ای بلند بود که سنجابی که کنار درخت لونه داشت، از اونجا فرار کنه.

متاسفانه، با این که داد زدن باعث شد تا آروم تر بشه اما هیچ کمکی به وضعیت خطرناکش نکرد و باعث نشد تا ایمن و سالم به زمین برسه و البته هیچ میله ای در اون قسمت حصار وجود نداتش تا بتونه پاهاش رو روش سفت کنه.

و می دونه اگر اون میله ی لعنتی ور ول کنه چه بلایی سرش میاد....

اما چاره ی دیگه ای نداره.

هری اول دست چپش رو ول کرد اما هنوز هم با دست راست میله رو نگه داشته بود. و سعی کرد زانو هاش رو تا حد ممکن جمع کنه تا روی اون ها فرود نیاد و زمین نخوره.

و بعد پرت شد روی زمین.

هری افتاد ولی ظاهرا به خیر گذشت. روی پاهاش فرود اومد و اول تعادلش رو از دست داد و بعد دوباره با باسن پرت شد توی لجن ها.

و حالا، اتفاق بدتر هنوز در انتظارشه. اون خم شد و پوشه رو از روی زمین برداشت و چند بار تکونش داد تا تیکه های گل . لجن از روش بی افتن. و بعد اون راهی که خیلی آشنا بود رو پیش گرفت...

و وقتی که هری تقریبا به خونه رسید، شدت بارون کم شد. حتی تا حدودی میشد گفت که دیگه نمی بارید.

هری فکر کرد که بالاخره رسیده، و ترس تمام وجودش رو فرا گرفت. قبل از اینکه بخواد بیاد اینجا، نایل بهش گفته بود که آروم و با آرامش نفس بکشه و فقط روی هدفش تمرکز کنه، اما الان، نایل یه جایی تو باهامای لعنتیه و تا حالا هیچوقت مجبور نشده با یه لویی تاملینسون عصبانی رو به رو بشه!

چون بیاین با این حقیقت تلخ رو به رو بشیم. لویی هرگز امکان نداره الان هری رو به یه چایی دعوت کنه و ازش پذیرایی کنه.

هری انتظار داشت وقتی که به نزدیک خونه و پله های ورودی خونه می رسه یه حس دژاوو همه ی این احساسات ترس و نگرانی و استرس رو از بین ببره... ولی اون حس به وجود نیومد.

در حقیقت، چنین حسی هرگز سراغش نمیاد چون خونه، قرار نیست شبیه به قبلا باشه.

اولش نمی تونه بفهمه چرا و مشکل چیه. هری نیاز داشت چند بار پلک بزنه، چشم هاش رو بماله و به اطرافش نگاه کنه تا بفهمه چه چیز هایی مثل قبل نیستن: پنجره ی چوبی که که اون ها دو روز بعد از اسباب کشی به خونه شکستنش، کفش های شلخته و به هم ریخته ی جلو در، اسباب بازی های جلوی حیاط، و تلاش های بی ثمر هری برای کاشت گوجه فرنگی توی حیاطشون...
تقریبا همه چیز دقیقا مانند همون موقع است...

اما انگار، فقط در ورودی خونه به تازگی رنگ شده و رو فرشی جلو در هم تغییر کرده.

اینجا الان خونه ی لوییه. اون می تونه هر کاری که دلش می خواد باهاش بکنه...

------

در راستای بهتر شدن ترجمه، منتظر شنیدن انتقاد های شما هستیم. لطفا این رو هم در نظر داشته باشید که متن و خط داستانی دست ما نیست.

به هری هم تا دلتون می خواد فحش بدید ولی این فحش ها رو باید نگه دارید واسه چپتر های بعد. ها ها ها.

امیدوارم خوشتون اومده باشه. ممنون که خوندین.

ووت فراموش نشه xx

[ تیم ترجمه ی پرشین گی ودکا. ]

Continue Reading

You'll Also Like

86.3K 10.6K 172
هر آدمی فقط یه نفرو داره که حالشو خیلی خوب میکنه. و فقط یه نفرو داره که حالشو خیلی بد میکنه...! بیچاره اونی که این دونفرش یه نفره🙃 پ ن:معنیobiymyآغو...
torpe By miogom

Fanfiction

513 78 6
name: torpe with: kai and sehun Genre: Romance,Angst
Oneshot [ZM] By Z

Fanfiction

549 65 7
وانشات هایی که می نویسم رو می تونید اینجا بخونید بیشتر وانشات ها زیامه
14.5K 3.1K 31
Fiction: Lean On Me Couple: Hunho, Chanbaek Genre: Angst, Romace, Smut Author: Endless Blue NC-17 اوه سهون، پسر جوانی که از دوازده سال پیش توی آمریکا...