Crave | Per Translation

بواسطة StoryTeller_Mia

350K 47.7K 8.8K

کشش (اشتیاق) | Crave مقدمه: جیمین، جونگ کوک و جین سه تا برادرن که هر سه هم تصادفا لیتل هستن. نامجون، هوس... المزيد

مقدمه
قسمت 1
2-1.
2-2.
اطلاعیه
3.
4.
5 - 1
5 - 2
6.
7.
8.
9.
10.
11.
12.
13.
14.
15.
16.
17.
18.
19.
20.
21.
22.
23.
24.
25.
26.
27.
28.
29.
30.
31.
32.
33.
35.
36.
37.
38.
39.
40.
41.
42.
43.
44.
45.
46.
47.
48.
49.
50.
51.
52.
53.
54.
55.
56.
57.
58.
59.
60.
61.
62.
63.
64.
65. The End

34.

4.1K 647 126
بواسطة StoryTeller_Mia

کشش (اشتیاق) | Crave

34

از دید سوک جین

"جین بیبی،دست از گریه کردن بردار و بهم گوش کن!"

"نه. چطور میتونه این کارو بکنه؟ چرا میخواد منو ترک کنه؟ من بزرگش کردم! نه! نمیتونه بره!" داد زدم و بیشتر توی بالشم گریه کردم.

نامجون نفسش رو رها کرد و کمرم رو مالید:" گوش کن!جونگ کوک دیگه بزرگ شده. اون تقریبا یه بزرگ ساله و تو خوب بزرگش کردی، حالا اون هم داره یک تصمیم حساب شده برای آیندش میگیره،که باعث بشه بعدا توی زندگی بزرگ سالیش چیزهای بهتری داشته باشه. اون تو رو ترک نمیکنه فقط وارد یه برنامه ی مدرسه ایی میشه. اینطور نیست که داره فرار میکنه که بره!"

برام توضیح داد اما بهش چشم غره رفتم و گفتم:" واسم مهم نیست! اون بچه ی منه! شاید همچین چیزی رو از جیمین توقع داشتم اما از کوکی نه."

ضربه محکمی به پشتم زد و لب هام رو جمع کردم. بهم هشدار داد:" بس کن! جونگ کوک الان به حمایتت احتیاج داره. حالا هم دست از کله شقی برمیداری، میری بیرون ازش معذرت میخوای و براش آرزوی موفقیت میکنی. اون بهش احتیاج داره جین! نمیتونی ببینی؟ اون به هیونگش احتیاج داره و تو اینکارو براش انجام میدی!" خیلی جدی بهم دستور داد و مجبورم کرد بشینم.

چشم هام رو پاک کردم و نالیدم:" تو الان باید طرف من باشی!"

هشدار داد:" وقتی طرف تو هستم که حق باهات باشه اما الان نمیتونم بهت اجازه بدم اینطوری باهاش رفتار کنی بیبی. اون تورو الگوی خودش می­بینه و لیاقتش بیشتر از اینه. برو و درستش کن وگرنه تنبیه میشی."

چشم هم رو چرخوندم، پاهام رو کف زمین حمام کوبیدم و صورتم رو شستم.

حق با اونه و متنفرم که حق با اونه.

من دارم مثل یه عوضی رفتار میکنم و باعث شدم جونگ کوک هم گریه کنه که... خب، این حقش نیست. چطور میتونم چیزی که برای تحصیلاتش میخواد رو ازش دریغ کنم؟ میدونم که سالهاست که داره خیلی سخت کار میکنه، چطور تونستم همچین چیزی رو فراموش کنم؟

نفسم رو از شکستم رها کردم و تعریف نامجون از اینکه دارم کار درستی میکنم رو نادیده گرفتم‌. خودم رو به اتاق جونگ کوک رسوندم. در زدم و کمی عصبی سر تکون دادم و وقتی در رو باز کرد نگاهم به چشم های قرمز و پف کردش افتاد‌.

از اینکه چنین رفتار دراماتیک و رقت انگیزی داشتم از خودم متنفر شدم. می دونستم که خود خواهانه­ست پس بهش یک لبخند کوچیک زدم و گفتم:" هی... میشه حرف بزنیم؟ بدون داد و فریاد؟!"

کمی دماغش رو بالا کشید و شونه ایی بالا انداخت:" فکر کنم بشه."

کاغذ رو تونستم روی تختش ببینم. حس بدی بهم دست داد. ظاهرا همه چیز رو آماده کرده بود و من مثل یک بچه ی نابالغ باهاش رفتار کرده بودم؛ ظاهرا کسی که اینجا بچه بود من بودم.

نشستم و برگه های اجازه نامش رو برداشتم. کمی اخم کردم و اون هم کنار دیوار نشست و توی سکوت بهم نگاه کرد.

گفتم:" متاسفم. لیاقتت نبود که اینجوری باهات رفتار کنم. من فقط... ترسیدم و میدونم که برای تو منصفانه نیست."

سر تکون داد و گفت:" ممنون. میدونم که نگرانی اما من راجع به همه ی جوانب این قضیه فکر کردم. و واقعا میخوام که برم. این برام بهتره، برای همه بهتره!"

" خب برنامه های بلند مدتت چیه؟ فارق التحصیل میشی... بعدش چی؟ تو...برمیگردی دیگه، درسته؟"

بهم لبخند زد و گفت:" البته! اینکه دائمی نیست. من فقط یه موقعیت میخوام که رشد کنم و بالغ بشم. تازه؛ این برنامه بهم موقعیت شغلی بهتری میده و بالاخره میتونم تمام مهربونی هایی که تو و جیمین تمام این سالها برام داشتید رو جبران کنم."

نفسم رو بیرون دادم و گفتم:" من ازت جبران نمیخوام."

"میدونم، اما حق هم همینه. تو برای اینکه من موقعیتی مثل این داشته باشم از خیلی چیزها گذشتی. این کاریه که من میخوام انجام بدم."

لب هام رو گاز گرفتم و گفتم:" بسیار خب، اگر این واقعا چیزیه که میخوای من برات امضاش میکنم. میتونی بری، اما قول بده که برمیگردی. من نمیخوام از دستت بدم." با لکنت زمزمه کردم.

اشک توی چشم هاش پر شد. خودش رو توی بغلم پرت کرد و همونطور که فشارم میداد گفت:" ممنون هیونگ.خیلی دوستت دارم."

رهاش نکردم:" بهتره خوب درس بخونی و خوب انجامش بدی. من بهت افتخار میکنم کوکی! خیلی دلم برات تنگ میشه."

بهم اطمینان داد:" منم دوستت دارم هیونگ! کلی بهتون زنگ میزنم و هر وقت که بتونم میام ملاقاتتون و آخرش هم برمیگردم."

با گریه گفتم:" آخه کی قراره وقتی لیتل میشی بهت کمک کنه؟"

بینیش رو بالا کشید و گفت:" فکر کنم خودم میتونم از پسش بربیام. نگران من نباش، باشه؟ مشکلی برام پیش نمیاد، قول میدم!"

غر زدم، رهاش کردم و گفتم:" کی قراره بری؟"

"وقتی کاغذهام رو امضا کنی تحویلشون میدم و حدود یک هفته بعدش با بچه هایی که امضا کردن میریم."

گفتم:" به همین زودی؟"

جواب داد:" مشکلی پیش نمیاد. به علاوه،تو هنوز هم جیمینی رو داری که اینجا واست دردسر درست کنه."

چشم هام رو چرخوندم و گفتم:" خودت هم خوب میدونی که تو مرکز تمام دردسرا بودی. اون خودش به تنهایی زیاد توی دردسر نمیوفته!"

ریز ریز خندید:" خب اینجوری که برات بهتر هم میشه."

بعد کمی مکث کرد و گفت:" من برات خوشحالم هیونگ. تو و نامجون هیونگ رو میگم. امیدوارم که یه روز ازدواج کنین."

وقتی این رو گفت حسابی قرمز شدم و گفتم:" هی چرا باید همچین فکری بکنی؟

چشمک زد و جواب داد:" خوب معلومه دیگه،هر دوتا تون برای هم ساخته شدین. به علاوه، میدونم که اون کسیه که بهت گفته بیای پیشم و باهام حرف بزنی درسته؟ اون واقعا خیلی باهوشه ازش خوشم میاد."

به بازوش ضربه ایی زدم و گفتم:" تو باید بری با تهیونگ و هوسوک هم خوب حرف بزنی. اونا تو رو به اندازه ی ما دوست دارن، میدونی. اونا واقعا ناراحت شدن."

اخم کرد و گفت:"میدونم. حتما باهاشون حرف میزنم. اینطوری واسه ی اونا هم بهتره. اینطوری زمان دارن که خودشون رو به عنوان دو تا پدر واقعی پیدا کنن و من هم سر راهشون قرار نگیرم."

ابروم رو بالا بردم و گفتم:" تو هیچوقت سر راه کسی نبودی کوکی، اینطور فکر نکن. اونا واقعا بهت اهمیت میدن."

جواب داد:" به اینکه شکی ندارم. فقط... همش به خاطر اونا نیست باشه؟ این درباره ی خودمه! به فضایی احتیاج دارم که بفهمم واقعا از ته دل چی میخوام و اگر بخوام صادقانه بگم؛ همه مون خیلی سریع وارد چنین زندگی ایی شدیم میدونی، من فکر میکنم که بهتره چند قدمی به عقب بردارم و یه مدت به حال خودم باشم. اینطوری برام بهتره!"

سر به تایید تکون دادم و گفتم:" درک میکنم. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد مگه نه؟ واقعا متاسفم که مجبورتون کردم وارد چنین شرایطی بشید."

گفت:" تو مجبورم نکردی. منظورم این نبود. ببین، الان دیگه میخوام برم بخوابم و فردا که تهیونگ آروم شد باهاش حرف میزنم. استرس برای بچه خوب نیست. اگه امشب باهاش حرف بزنم فقط حالش بدتر میشه!"

پیشونیش رو بوسیدم و گفتم:" بسیار خب، اما مطمئن شو که قبل از رفتنت همه چیز رو درست کنی!"

"حتما."

از دید نامجون

وقتی از پشت در به حرف های جین و جونگ کوک گوش میدادم خیالم راحت شد‌.

خوشحالم که بالاخره همه چیز رو درستش کردن. با لبخند، قدم زنان رفتم طبقه ی بالا و کنار در یونگی متوقف شدم. از چیزی که می­شنیدم شوکه شدم.صدای ناله می اومد.

لعنت!اون دو تا باز دارن... اونا هیچ وقت یاد نمیگیرن نه؟ خدای من! تنها چیزی که تو این شرایط نیاز داریم یه فرد باردار دیگه­ست.

سر تکون دادم و در اتاق تهیونگ و هوسوک رو زدم. صدایی ازش نیومد. در رو باز کردم، سرم رو بردم داخل و فهمیدم که اتاق تاریکه. صدای فین فینی که از اون طرف اتاق میومد و باعث شد جلو برم و تهیونگ رو دیدم که روی پاهای هوسوک، کف حمام خوابیده‌. هوسوک خمیازه ایی کشید و یک لبخند کوتاه بهم زد. براش سر تکون دادم و گذاشتم به حال خودشون باشن. در رو بستم تا فضای شخصیشون رو بهشون برگردونم.

وقتی به اتاق خودم برگشتم، جین داشت از حمام بیرون میومد، به نظر می رسید آثاری از شرم هنوز هم روی صورتشه:" هی متاسفم که اون موقع عوضی بازی درآوردم."

نیشخند زدم و لبه ی تخت نشستم. دستم رو چند بار کنار تخت زدم تا بیاد و پیشم بشینه:" اشکالی نداره، درک میکنم. تو مدت طولانی ایی با اونا زندگی کردی و این طبیعیه که ناراحت باشی."

کنارم خودش رو جمع کرد و سرش رو روی یکی از پاهام گذاشت. انگشت هام رو بین موهاش کشوندم و گفت:" میدونم. اما نباید اینطوری دیوونه بازی درمی آوردم. فکر کنم جیمین رو ترسوندم. حالا اصلا کجا هست؟"

مکث کردم. واقعا ترجیح میدادم بهش نگم برادر کوچولوش و یونگی دارن اتاق بغلی چه کارایی میکنن! آره. اینطوری خوب نیست. فقط به دروغ گفتم:" فکر کنم زود رفت بخوابه."

نفسش رو رها کرد و گفت:" میبینم که این اواخر اون و یونگی نسبت به هم دوستانه تر شدن و یونگی هفته هاست باهاش بدرفتاری نکرده!"

نیشخند زدم. خوشحال بودم که نمیتونه صورتم رو ببینه. فقط جواب دادم:" آره. فکر کنم طلسم شیرین جیمینی بالاخره کار خودش رو کرده." و البته اضافه نکردم که بدن خوش فرم و رفتار آتیشیش هم بی تاثیر نبوده، البته که نه!

جین گفت:" به هر حال خوشحالم که می بینم بالاخره اطرافمون بیشتر صلح و آرامش هست. خسته شدم ددی..." خیلی کیوت زمزمه کرد.

مشت هاش دور لباسم محکم شدن. می تونستم حس کنم که داره به خواب میره. بالاخره استرس کار خودش رو کرده بود و بردش به فضای لیتلی. بهش لبخند زدم:" هوم‌.بخواب بیبی! من میزارمت سر جات باشه؟" کنار گوشش زمزمه کردم و لبخند زدم‌.

توی خواب زیر لب یه چیزایی می گفت. فقط گذاشتمش سر جاش و ملافه هاش رو دورش محکم کردم. تا آخرین لحظه پیراهنم رو ول نکرد. به آرومی کنارش دراز کشیدم و گذاشتم خودش رو توی بغلم جا بده.

همینکه داشت خوابم می برد یه ناله ی بلند دیگه شنیدم و ضربه ایی که روی دیوار خورد. خدای من!یونگی از جونش سیر شده؟ اما بهرحال خوشبختانه، صدا متوقف شد.

واصل القراءة

ستعجبك أيضاً

139K 16.1K 35
"احمق تو پسرعمه‌ی منی!" "ولی هیچ پسردایی‌ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی‌ای نمی‌تونه تو همون حرکت اول نقطه‌ی فاکینگ لذت پسرع...
11.9K 2.9K 10
➳ I Want A Husband درحال آپ ✍🏻 «همه‌ی امگاهای فامیل ازدواج کردن و فقط من موندم؛ این وسط گردن‌گیر دوست‌پسرم هم خرابه! من شوهر می‌خوام، دردم رو به کی...
77.4K 8.6K 91
‌کاپل اصلی: تهکوک|کاپل فرعی: سپ و مخفی جونگ کوک فریاد زد و دوباره گفت +من هیچ کاری نکردم، چرا هیچکدومتون حرفامو باور نمیکنید؟ چرا نمیزارید زندگی کنم؟...
16K 3.1K 24
📱 the glasses ┆٫ عینک kookv تمـــام شده ✔️ ⚋⚋⚋⚋⚋⚋⚋⚋⚋⚋ جئون مارک، یک زندگی عادی داشت مثل تمام پسرهای بیست و چند ساله‌ی...