Jungkook pov:
صبح که بیدار شدم، نور خورشید پوست لطیفشو روشنتر کرده بود. انگشتمو روی گودی کمر برهنهاش کشیدم و نوازشش کردم. اینکه یه الهه زیبایی روی تختم، سرشو روی بالشتم گذاشته، هربار شگفتزدهام میکرد.
موهای پریشونش رو آروم کنار زدم، از وقتی باهاش رابطه داشتم، دیگه شبها توی خواب نمیپرید، کابوس نمیدید و راحت تا صبح توی بغلم جمع میشد.
از تمام دنیا من فقط همینو میخواستم؛ که کیم تهیونگ تا ابد به من تکیه کنه، بزاره ازش محافظت کنم، مال من باشه و جایی نره.
خم شدم و کمرشو بوسیدم، لبمو روی انحنای کمرش حرکت میدادم و بوسههای ریز میزاشتم.
_کوکی...
_هومم؟
و بوسههامو تا پشت گردنش ادامه دادم.
خندهریزی کرد و گفت: نکن...قلقلکم میاد!
بینیمو به شونهاش مالیدم و گفتم: خوب خوابیدی عشقم؟
_آره...چون تو پیشمی همیشه خوب میخوابم.
سرمو جلو بردم و لبخندشو بوسیدم.
_صبحونه چی میخوری؟
سرشو برگردوند، با نیشخند شیطانیِ بانمکش گفت: هرچی بخوام؟
سرمو تکون دادم و گفتم: اوهوم...چی هوس کردی بخوری؟!
یهو پرید روم و روی شکمم نشست.
انگشت اشارهاشو وسط سینهام گذاشت و جواب داد: تو!
خم شد و لبمو آروم بوسید، زبونشو بین لبهام میکشید و لبمو بازی میداد.
دستمو دور کمر ظریفش حلقه کردم و به بدنم چسبوندمش، عضومون روی هم قرار گرفته بود. میتونستم خیسی پریکامشو روی دیکم حس کنم، بعد از کمی ماساژ دادن عضوش، لبمو گاز گرفت و سراغ گردنم رفت، نرم لبهاشو روی پوستم حرکت میداد و زبون میزد.
سرم داغ شده بود و انگار داشتم آتیش میگرفتم.
نیپلمو میمکید و با اون یکی ور میرفت، گاهی گاز میگرفت و نالهام دراومده بود.
لیس محکمی به نوکش زد.
_آهه...تهیونگا... دیوونهام کردی...
عضلات شکممو با زبون کوچیکش لیس زد و پایینتر رفت.
قلبم توی سینهام بدجوری میکوبید.
کلاهک عضومو بوسید و زبون زد، کمکم همهاشو توی دهنش فرستاد و با زبونش روی بالزهام بازی میکرد.
_آهه...آه... ته...
لبهاشو دور دیکم محکمتر حلقه کرد و بعد از چند دقیقه عقب جلو کردن، حس کردم نزدیکم.
_آهه...تهیونگا...من...آه...
خواستم آروم سرشو عقب بزنم که دستاشو توی دستم انداخت، و انگشتاشو دور انگشتام حلقه کرد و بیتوجه به من، فقط به خوردن ادامه داد.
_آهه...ته...
و کامم جوری بیرون پاشید که گوشه دهنش هم خیس شد.
_آههه...عزیزم چرا...
لیس محکمی زیر دیکم زد و با لوندی گفت: خودت گفتی هرچی بخوام میدی بخورم...
بهش نزدیکتر شدم و با گوشه انگشتم قطره کام گوشه لبشو پاک کردم، تا خواستم دستمو عقب ببرم، مچ دستمو گرفت.
انگشتمو به لبهاش نزدیک کرد و زبونشو روش کشید.
حتی دیدن این صحنه باعث شد وا بدم.
من کاملا مقابل این پریدریایی خلع سلاح بودم، اون منو هیپنوتیزم میکرد تا فقط به اون نگاه کنم و بندبندِ وجودم، توی هر راهی که اون میخواد حرکت کنه.
همینطور که مشغول خوردن انگشتم بود، انگشتهای بعدیمو هم توی دهنش فرستاد. من فقط بیاختیار اجازه میدادم هرجور دوست داره پیش بره.
_خیلی...زیبایی...
نیشخندی زد و چهارتا انگشتمو توی دهنش کشید.
اونقدر با زبونش خیسشون کرد که بزاق گرمش از بند انگشتام چکه میکرد.
کمی عقب رفت و دستمو سمت ورودیش برد.
با نگاه گیرا و قشنگش منتظر موند تا دستمو بین پاهای لطیفش سُر دادم.
_عشقم اول صبحه یکم دردت میاد...
دستاشو روی بازوهام گذاشت و گفت: من بهت اعتماد دارم، تو هیچوقت بهم درد نمیدی! تنها کسی هستی که اینکارو نمیکنی جونگکوکا...
و با این حرفش، قلبم انگار ایستاد.
_عاشقتم تهیونگا...هر روز بهت میگمش، هر لحظه...
و انگشت اولمو توی ورودیش فشار دادم و کمی اخم کرد.
انگشتهای بعدیمو آروم فرستادم توی حفره تنگش و همزمان لبهاشو میبوسیدم و قربونصدقهاش میرفتم.
_عشقم، تو از هر پری و الههای زیباتری... اگه فقط خودتو از چشم من میدیدی، میفهمیدی که چقدر خواستنی و باشکوهی تهیونگا.
و عضومو روی ورودیش فشار دادم. درحالیکه پاهاشو دور کمرم چسبوند، انگشتهاشو روی عضو خیسش میکشید.
_آهه...آه...کوک...
و محکمتر ضربه زدم.
ملافههارو محکم گرفته بود و مدام ناله میکرد.
چند دقیقه بعد، کامش شکمشو خیس کرد.
_آههه...
بین ضربههام داخلش خالی شدم.
همزمان که زیرم نفسنفس میزد، خم شدم و لبهاشو بوسیدم.
_دوستت دارم جونگکوکا...
پیشونیشو بوسیدم و توی بغلم گرفتمش.
_من عاشقتم ته...
دستمو روی گونه نرمش گذاشتم و بیشتر نوازشش کردم.
ببن بازوهام، محکم گرفتمش و گفتم: تهیونگا... میای بریم مامانمو ببینیم؟ گفته که برامون کیمچی و اینا آماده کرده، البته اگه هنوز آماده نیستی اشکالی نداره... هرموقع آمادگیشو داشتی بگو، اما خیلی دوست داره ببینتت!
چونهامو با لبهای ظریفش بوسید و گفت: قبوله... اما میدونه من توی یتیمخونه بودم؟ اگه بفهمه بدش نمیاد؟
_نه... تهیونگا... من درباره زندگیت بهش چیزی نگفتم چون این زندگی توئه و خودت باید تصمیم بگیری! مامان من آدم فضولی نیست، میتونی بگی، میتونی هم نگی... این فقط یه آشناییه سادهاس عزیزم، لازم نیست استرس بگیری عشقم.
و دستمو روی قفسه سینهاش گذاشتم، قلب کوچیکش تندتند میزد، میدونستم مضطربه، لبهاشو آروم بوسیدم و نوازشش کردم.
****
Taehyung pov:
من نمیدونستم مادرش چطور واکنشی نشون میده وقتی بدونه من خانوادهای ندارم؟ وقتی بفهمه... ممکنه که مخالفت کنه باهامون؟ من همیشه داشتن آرزوی یه خانواده گرم رو داشتم که همه به هم محبت کنند، اما جونگکوک... اون حداقل مادرشو داشت، اگه ازم خوشش نمیومد، نمیتونستم اجازه بدم بخاطر من رابطهاش با مادرش بد بشه... ولی قلبم هم از فکر اینکه جونگکوک توی زندگیم نباشه تیر میکشید.
مادرش قرار بود توی یه رستوران مرکز شهر مارو ببینه و بعد با اتوبوس برگرده سئول.
من مدام دستامو به هم فشار میدادم و از نگرانی نمیدونستم چیکار کنم، یهو گفتم: کوک... بیا براش گل بگیریم! یه دسته گل!
با لبخند گفت: اره حتما! مطمئنم خوشش میاد!
و استرسم کمتر شد.
وقتی با سلیقه خودم گلهارو به فروشنده دادم، مدام به این فکر میکردم که شاید هم ازم بدش نیومد، اگه جونگکوک با این شخصیت بزرگ شده، خودش نشون میده که مادرش چقدر آدم خوبی بوده. پس شاید نسبت به من و گذشتهام هم سختگیری نکنه و مهربون باشه!
توی همین فکرا بودم که سوار ماشین، سمت رستوران راه افتادیم.
وقتی وارد رستوران شدیم، فضای دنج و آرومش، منو یاد فیلمهای کلاسیک قدیمی انداخت.
_جای خوبیه!
لبخند زد و گفت: میدونستم خوشت میاد، دوست داشتم یه جایی بیایم که تو هم احساس راحتی کنی...
درحالیکه مقابلم اون طرف میز نشسته بود، دستاشو روی روی دستم گذاشت و انگشتشو روی بند انگشتام کشید.
گارسون که منو رو گذاشت رو به من گفت: من میدونم مامان چی میخوره، پس بیا واسه خودمون سفارش بدیم.
کمی نگران بودم؛ گفتم: مطمئنی؟ نمیخوای صبر کنیم تا بیاد و خودش سفارش بده؟ شاید خوشش نیاد...
انگشتهامو توی دستش گیر انداخت و محکم فشار داد.
_تهیونگا... عزیزم اون خیلی مهربونه، میدونم میترسی کاری کنی که خوشش نیاد، ولی حتی اگه کار اشتباهی هم انجام بدی اون ناراحت نمیشه! تو خیلی خوبی، مگه میشه ازت خوشش نیاد؟
_خب... نمیدونم...
گارسون سفارشمونو گرفت و رفت.
با لحن آرومی گفت: مطمئنم تو نگاه اول عاشقت میشه!
_تو توی نگاه اول عاشقم شدی؟
_آره... من از روز اول واسهات سقوط کردم.
با شیطنت گفتم: ولی من که اینطوری نبودم! به نظرم خیلی ترسناک بودی! شاید حتی اگه موقعیتش پیش نمیومد هیچوقت بهت نزدیک نمیشدم!
ابرویی بالا انداخت و گفت: پس یعنی میخواستی همونطوری منو تو خماری ول کنی و بری؟ از اول هم قصدی نداشتی؟
سعی کردم جلوی خندهامو بگیرم و گفتم: آره! مگه تقصیر منه که تو با نگاه اول عاشقم شدی؟!
یهو بلند گفت: معلومه که تقصیر توئه! تو منو از راه به در کردی! تو منو اغفال کردی! حالا هم باید مسئولیت منو بپذیری! کل عمرت باید مسئولیتمو بپذیری کیم تهیونگ!
_ یااا! یواش حرف بزن، مردم دور و برمون نگاه میکنن!
و نگاه بقیه مشتریها جوری بود که انگار فکر میکردند ما داریم بحث میکنیم و به طرز عجیبی به ما زل زده بودند!
ناگهان صدای آشنایی گفت: تهیونگا پسر من یه موجود هَوَل و کولیه!
_مامااااان!
زن آشنا با چشمهای مهربون به من نگاه میکرد.
برای من حتی یه ثانیه هم طول نکشید، تا زنی که توی ایستگاه اتوبوس بهم دلگرمی داده بود رو بشناسم.
مادر جونگکوک با لبخند پشت میز کنارمون نشست و گفت: مگه دروغ میگم؟ مرد گنده خجالت نمیکشی خرابکاریاتو گردن این بیچاره میندازی و داد و هوار راه انداختی؟ حالا دیگه کاملا مطمئن شدم که اول تو بودی که بهش پیله کردی و پیشنهاد دادی! تهیونگ به نظر آدم آویزونی نمیاد!
_مامان! چرا همهاش از اون طرفداری میکنی؟ من پسرتما!
مادرش بیخیال گفت: من هیچوقت خوشم نمیومد که نقش مادرشوهرهای بدجنسو بازی کنم!
و رو به من ادامه داد: تهیونگا میدونستی که دخترا توی دبیرستان چقدر پیگیرش بودن؟ شنیدم چندتا از افسرهای پادگان هم روش کراش داشتن! بهتره خوب جونگکوک رو بپایی زیرآبی نره! البته از بس بچه ننهاس خودش گزارش همه چیو بهم میده!
در این حین گارسون با غذاهایی که سفارش داده بودیم رسید.
من به جونگکوک چش غرّهای رفتم و چشمامو ریز کردم.
خونسرد گفتم: جونگکوک انگار خیلی کارشو دوست داره، تمام وقتشو توی پایگاه میگذرونه...حالا فهمیدم چرا!
_تهیونگا؟! مامان اذیت نکن! حالا چه فکری میکنه؟! تهیونگ باور کن همچین چیزی نیست! من با کسی نبودم! من همهاش توی ماموریت بودم کی وقت داشتم با افسرای بخش داخلی لاس بزنم؟
همچنان که با غذای توی بشقابم ور میرفتم بدون اینکه نگاهی بهش بندازم گفتم: آها...افسرای بخش داخلی؟!...که اینطور...خب...حتما خیلی خوشگل بودن که محل کارشون هم توی ذهنت مونده! اشکالی نداره... هرکسی توی گذشتهاش چندتا خوشگل فراموش نشدنی داره! من درک میکنم جونگکوکا!
_چی؟ یعنی چی؟...
مادرش درحالیکه دزدکی لبخند میزد مشغول غذا خوردن شد.
اما جونگکوک ول کن نبود!
_یااا! تهیونگا! یعنی چی "هرکسی" منظورت چیه؟ یعنی تو توی گذشتهات کسی رو داشتی که هنوز فراموشش نکردی؟!!
با اخم به من نگاه میکرد.
من از اینکه عصبانیش میکردم، لذت میبردم، چطور جرات کرده بود بهم نگه که توی ارتش خاطرخواه داره؟! عمرا اگه بیخیال این یکی میشدم!
_جونگکوکا غذاتو بخور...گذشتهها گذشته...تو نمیتونی خاطرات آدما رو پاک کنی، مخصوصا آدمای خوشگل!
مادرش کاملا خونسرد و حرفهای داشت رو اعصابش راه میرفت.
و من میتونستم ببینم که چطور فکّش منقبض شده؛ زبونشو توی لپش فشار میداد و با حرص به من زل زده بود.
****
وقتی جونگکوک رفت تا هزینه غذا رو حساب کنه، من دسته گل رو به طرف مادرش گرفتم و گفتم: امیدوارم از این خوشتون بیاد.
زن با نگاه محبتآمیزی جواب داد: ممنونم تهیونگا، جونگکوکی بهم گفته بود که چقدر مهربونی! از اینکه تو رو پیدا کرده خوشحالم!
سرمو پایین گرفتم و با کمی عذاب وجدان گفتم: من... من باید یه چیزی بهتون بگم...
اون همچنان محبتآمیز بهم نگاه میکرد.
و من توی لحظهای کوتاه، شجاعتمو جمع کردم که بهش بگم.
_من... توی یتیمخونه بزرگ شدم...
درحالیکه با انگشتهام ور میرفتم ادامه دادم: اگه... از این خوشتون نیاد... من درک میکنم، که نخواید منو بپذیرید.
زن مهربون بلند بلند خندید و گفت: بخاطر همین اینقدر مضطرب به نظر میومدی؟ حالا اگه مخالفت کنم چی؟ جونگکوکیمو ول میکنی؟!
آروم گفتم: خب... من نمیتونم بین اون و مادرش بیام... خودم میدونم چقدر مادر نداشتن سخته واسه همین، نمیخوام مادرشو بخاطر من از دست بده...
_تهیونگا؟ یعنی جونگکوکیِ منو اینقدر دوست داری؟
با خجالت سرمو پایین گرفتم و گفتم: آره.
_چیشو بیشتر از همه دوست داری؟!
بهش نگاه کردم و آروم جواب دادم: خندهاش... وقتی خرگوشی میخنده، قلبم میایسته... دلم میخواد همه چیزمو بدم، تا فقط لبخندشو ببینم.
قدمی جلو اومد و منو درآغوش گرفت، من که شوکه شده بودم، هنوز مغزم درحال پردازش موقعیت بود، نمیدونستم چطور واکنش نشون بدم!!
همزمان که شونهامو نوازش میکرد زمزمه کرد: تهیونگی... از اینکه توی زندگی پسرمی خوشحالم، حالا دیگه خیالم راحته، به جز من یکی دیگه رو هم کنارش داره! لطفا همیشه باهاش بمون و تنهاش نزار!
_یااا! چطور منو بغل نمیکنی؟!!
و چشمم به جونگکوک افتاد که از پلههای مقابل رستوران پایین میومد و به ما زل زده بود.
مادرش موهامو نوازش کرد و گفت: تهیونگا من از این به بعد مادر تو هم هستم، پس اگه جونگکوک گند بالا آورد میتونی بهم خبر بدی تا دهنشو سرویس کنم! اصلا خجالت نکش!
_حالا دیگه علیه من تیم تشکیل دادین؟!
براش زبون درآوردم و همراه با هم، سمت ماشین رفتیم.
Jeon Hyun joo
مادر جئون جونگکوک
****
Jimin pov:
از اونجایی که میدونستم مامان جونگکوک کلی واسهامون خوراکی میاره، پس تصمیم گرفتم برای شام برنامه ریزی کنم که با کیمچیهای خوشمزه چی بپزم؟!
_هیونگ؟ به نظرت خورشت کیمچی درست کنیم؟ واقعا کیمچیهای خانم جئون محشره!
جین هیونگ درحالیکه داشت کانتر پرستاری رو مرتب میکرد گفت: جدی؟ پس امشب خرابیم رو سر خودت جیمینا!
هوپ هیونگ هم با سه تا ظرف رامیون به طرفمون اومد.
_بچه ها تا خمیر نشده بخورید!
و یهو تلفن قرمز رنگ به صدا دراومد.
جین هیونگ نالهای کرد و گفت: ای خدا ذلیلت کنه زن! به زمین گرم بخوری که دست از سر ما برنمیداری! آروم نمیگیگییری!
هوسوک پرید و گوشی رو جواب داد.
_بله؟... چی؟... اما آخه ما تجهیزاتمون اونقدر نیست! ما حتی رادیولوژی و اینا هم نداریم اینجا!!!! آخه یعنی چی؟!! الو... الوووو؟!!!
جین هیونگ که با تاسف سر تکون میداد و زیرلب غر غر میکرد.
_هیونگ! خانمه میگه چندتا بیمار میان که انگار با تانک تصادف کردن! تا 4دقیقه دیگه میرسن!
_تانک کجا بوده؟! از تو کونشون درآوردن؟ مگه جنگه؟!
شوکه گفتم: وای! نکنه واسه تیم ما اتفاقی بیوفته؟! زمین تمرین ما نزدیک ماشینهای نظامیِ سنگینه! امروز تاریخ مانور نظامیِ پایگاهه!!!!
هوپ دو دستی زد تو سرش!
هنوز دقایق نگذشته بودند که صدای ماشینهای نظامی به داخل محوطه بیمارستان پخش شد.
من فورا پریدم بیرون و با ترس سمت ماشین اول رفتم، چهره سرباز آشنایی دیدم که از بخش بازرسی بود، به نظر میرسید سرش ضربه خورده و دستشو هم شلخته باندپیچی کرده بودند، با کمک آجوشی و سرباز راننده روی برانکارد گذاشتیمش، و سمت ماشین بعدی رفتم؛ این ماشین تیم ما بود!!!! کمکم داشتم میزدم زیر گریه، حس میکردم برای یونگی اتفاقی افتاده! اما تا در عقب ماشین باز شد، چهره چان رو دیدم که سرباز جوونی رو با خودش آورده!
برای ثانیهای انگار اکسیژن به ریههام رسید.
یونگی هم با ماشین سوم به همراه یه افسر ارشد از راه رسید که پاهاش انگار له شده بود! به سختی جا به جاش کردیم و جین هیونگ درحالیکه غرغر میکرد مشغول معاینهاشون شد!
_ای مرگ بگیرن که در طویلهاشونو نمیبندن! یکی نیست بگه تو که نمیتونی خر برونی، چطور میری پشت تانک میشینی عنونه؟
و زخم پای مرد رو فشار داد که نعره کشید.
_خفه بینیم! تهیونگا تاندونش کلا از بین رفته! اون یکی چطوره؟
_هیونگ تاری دید نداره ولی با توجه به ضربه سر حتما باید عکس بگیره و فکر کنم استخون دستش هم ناجور شکسته!
در همین حین هوسوک گفت: این یکی اوضاعش نامشخصه! زخم بیرونی نداره اما به نظرم خونریزی داخلی داره، پهلوشو ببین!
و به پهلوی راست سرباز که بدجور کبود شده بود، اشاره کرد.
یونگی منو بیرون کشید و سمت ماشین برد.
من که هنوز کمی شوکه بودم رو بهش گفتم: چه اتفاقی افتاد؟ تو... آسیبی ندیدی؟
_افسر پارک، من شبیه کسیام که تانک حریفم بشه؟
و همزمان که دستاش روی فرمون بود بهم نگاه کرد و ادامه داد: چرا وقتی رسیدم اینجوری بودی؟
_چجوری؟
_جوری که انگار آمادهای سر قبرم گل بزاری؟!
_یااااا!
_پارک جیمین، نکنه خداخدا میکنی از شرّ من خلاص شی با یکی دیگه رو هم بریزی؟ حتی اگه بمیرمم ولت نمیکنم! تا صدتا زندگی بعدیتم مجبوری زیرم باشی!
و نزدیکی جاده خاکیِ کنار جنگل ایستاد.
_یاااا! مگه تو چی هستی؟! تا ابد زیرتم؟ بردهاتم؟
دستمو گرفت و از ماشین پیادهام کرد.
_برده هم میشی،...
منو به درختی چسبوند و بازوهاشو به تنه چوبی تکیه داد.
_تو همیشه زیرمی پارک جیمین! توی تمام زندگیهای بعدی! فقط خودتی!
و با چشمای سرد و وحشیش، بهم خیره موند.
_توی این زندگی چی؟
_خودت چی فکر میکنی افسر پارک؟
و پیشونیشو به پیشونیم چسبوند.
_من همیشه و همه جا واسهات رو زانوهامم.
_همیشه و همه جا؟
سرمو آروم تکون دادم و لبمو گاز گرفتم.
خونسرد ادامه داد: پس بیوفت رو زانوهات...
لبمو به دندون گرفت و بعد سرشو کمی عقب برد.
مقابلش روی خاک زانو زدم و زیپ شلوارشو کشیدم پایین،
عضوش از قبل هارد شده بود و وقتی باکسرشو پایین کشیدم بیرون زد.
سرش کمی خیس شده بود، نوک زبونمو کشیدم بین شکافش.
_آهه...
تا ته عضوشو توی دهنم فشار داد و سرمو محکم گرفته بود. درحالیکه واسهاش میخوردم توی موهام چنگ میزد.
حس ریختن کامش توی دهنم فوقالعاده بود، و اونقدر تحریک شده بودم که ناگهان توی باکسرم ارضا شدم.
سرمو عقب کشید و درحالیکه کامش از دهنم میریخت نشست مقابلم و گفت: لخت شو.
و روی زمین نشست و پاهاشو دراز کرد.
نسیم خنکی که روی پوستم میوزید، باعث شد لرز کوتاهی کنم.
درحالیکه برهنه مقابلش ایستاده بودم، از جیب کتش سیگاری بیرون کشید و منو برانداز میکرد.
_نکش!
_بشین روش تا نکشم!
و قبل از اینکه فندکشو روشن کنه، فورا روی عضوش خودمو تنظیم کردم. چون لوب نداشتم درد ناجوری کمرمو پر کرد اما چون نمیخواستم سیگار بکشه پس فقط انجامش دادم و تسلیم شدم.
فندک رو روشن کرد.
غر زدم: یاااا!
_هنوز کامل نکردیش داخل افسر پارک! درست و حسابی به مافوقت رشوه بده!
سیگار رو از بین لبهاش برداشتم و بیشتر روی دیکش نشستم.
_آهه...آخخ....آه...
و اون با نگاه کردنم فقط نیشخند میزد.
_مین یونگی! بالاخره حالتو میگیرم!
_قدرتنمایی نکن جوجه!
و کمکم شروع کردم باسنمو روی دیکش حرکت دادم.
به آرنجش تکیه داده بود و منو نگاه میکرد.
هربار که سر دیکش به ته ورودیم میخورد، حس لذت تمام وجودمو پر میکرد؛ چند دقیقه بعد سریعتر کمرمو بالا و پایین کردم تا وقتی که یهو کامم بیرون ریخت.
بین آه و نالهها، کمرمو گرفت و خم شد. درحالیکه سرمو روی زمین پر از شاخ و برگ گذاشته بودم، مین یونگی داخلم ضربه میزد.
از این زاویه، میتونستم آسمون رو پشت سرش ببینم...
اون فقط به من نگاه میکرد، شاید حتی پلک هم نمیزد.
_آههه...یونگ...
سرشو جلو آورد و همزمان که میکوبید، لبشو به لبم کشید و زمزمه کرد: دوستت دارم جیمین.
من که گوشام انگار با شنیدن این جمله بیحس شده بود، هاج و واج بهش نگاه میکردم. اون آدمی نبود که هرروز بهم ابراز علاقه کنه و بخاطر همین، هربار موقعیت گفتنش پیش میومد، انگار ولتاژ برق فشار قوی بهم وصل کرده بودند.
_من بهت نمیگم دوستت دارم... خودت میدونی از وقتی یادمه عاشقت بودم... همه میدونن! شبیه اطلاعات عمومیه ته روزنامههاست.
نیشخندی زد و گفت: باید هم بدونن!
و انگشتشو زیر چونهام کشید و محکم گرفتش.
_باید بدونن مال کی هستی، وگرنه عواقبش پای خودشونه!
و لب پایینمو زیر انگشتش فشار داد.
نوک زبونمو روی بند انگشتش کشیدم، شدیدتر داخلم کوبید و همزمان با هم ارضا شدیم.
_آههه...یونگ...میشه چند دقیقه بمونیم؟ بیحالم...
همچنان که نفسنفس میزدم، گونهامو نوازش کرد و گفت: چرا فکر کردی عجله دارم؟
_نمیخوام فکر کنی کُندم...مگه جلسه نداری؟ نباید قضیه تصادف تانک بررسی بشه؟
_تیم بازرسی گزارش فنی رو تا شب میفرسته، بعدشم تو نمیخواد نگران اون پادگان تخمی باشی! همینجا استراحت کن هر وقت حال داشتی میبرمت اتاقم که بخوابی.
🎶🎙🎶
توی ماشین، پشت صندلی عقب، من معشوقهاتم.
ما سریع میرونیم،
من به جایی که منو میبری اعتماد دارم
من تو رو سربلند میکنم
توی ماشینت، من ستارهام و دارم آتیش میگیرم
اوه عشقم، نیمه گمشدهام توی زندگی باش
روی سینهات لم میدم توی لباس قشنگم،
من خیلی داغونم
اما ممنونم بابت زندگی فوقالعاده
عشقم، این عالیه! ما امتحاناتمونو پشت سر گذاشتیم
و الان من با توام
و من
میخوام فکر کنم که تو باهام میمونی
میدونی که دارم میمیرم که سربلندت کنم
اینا همه پیش میان تا صدای آهنگ عاشقانهامون شنیده بشه
دیدن یه رویا، این یه صحنهاس
هرجامو میخوای لمس کن، من معشوقهاتم
کمرمو بگیر، هیج جا رو هدر نده
من باور دارم که تو منو جوری که هستم میبینی
پس لباسهامو بنداز کف ماشین جدیدت
آیا امنه که خودمون باشیم؟
اوه، نیمه گمشده ام توی این زندگی باش
میخوام فکر کنم که باهام میمونی
مزه، لمس، جوری که عاشق همدیگه هستیم
همهاش واسه اینه که صدای عاشقانهامون شنیده بشه...
Love song❤️Lana Delrey👩🏻🎤
کانال آهنگهای من✨️💕
@witchzone1
کانال داستانها🪷☕️
@SmokyLey