𝙙𝙚𝙟𝙖 𝙫𝙪

Від Akila9597

10.6K 1.1K 326

دژاوو (پیش از این دیده شده) کاپل:ورس( ویکوک ، کوکوی)، یونمین ژانر: ماجراجویی، انگست، رمنس،جنایی،اکشن، روانشنا... Більше

مقدمه
part 1 .چیزی که فقط او میدید
part 2 گُلِ فراموشم نکن
part3 او یا خیالش؟
part 4 !من یک توهم نیستم
part 5 .نجاتم بده
part6 لمسه تو
part 7 خیال باف
part 8 !اینبار نه
part9 !شوخی کردم
part 10 ترس
part11 سایه ارغوانی
part12 نادلن
part 13 آژور
part 14 ابلیوین
part 15-16
*معرفی شخصیت ها
part 18 برانتاید
part 19 کلاهِ سیاهِ خاطرات
part20 ایندلیبل
part 21 دژاوو
part 22 تورنوموو
part 23 آبندروت
part 24 شینیو - 親友
part 25 آدریو
part 26 اوشا - usha

part17 اکوفوبیا

273 32 23
Від Akila9597

آهنگ پارت: let me be the one by Elias



-اکوفوبیا
-ترس از خانه خود

گلدون و رها کرد و بلند شد و دوباره به سمته تهیونگ رفت همونطور که درست جلوی صندلی ای ک تهیونگو رو روش نشونده بود می ایستاد ادامه داد:

-فکر کردی میری یه هفته گمو گور میشی منم میشینم اینجا گریه میکنم و تموم؟

اما پسر از شدته حاله بدی که داشت حتی توانه بلند کردنه سرش رو هم نداشت...
محکم چونه تهیونگو توی دستاش گرفت و سرشو بلند کرد
سرد و بدون اینکه حتی ذره ای دلسوزی ای رو بشه از نگاهش خوند، به چشمایه نیمه بازه پسر خیره شد:

-چطور تونستی ؟ها؟!! یا بهتره از خودم بپرسم که چطور نفهمیدم همه این مدت دنباله آدمه اشتباهی میگشتم.!

بالاخره لبای خشکیده تهیونگ که میونه دستای تتو شده و پوست خوش رنگه جونگکوک تقلا میکردن برای ذره ای اکسیژن بزور بازو بسته شدنو وپسر جمله ای رو به زور به زبون اورد:

+م ..من نکش..نکشتمش!

به همون شدتی که دندوناشو روهم فشار میداد صورته تهیونگم بی دفاع توی دستش تو مرزه خورد شدن بودن
تا اینکه بالاخره تهیونگ دستشو بالا اورد و سعی کرد دسته جونگکوکو از فکه درحاله متلاشی شدنش دور کنه

-د..درد..
و به محضه برخورده دسته تهیونگ به دستش انگار به خودش اومده باشه فکه تهیونگو به ضرب ول کرد و گفت:

-درد؟! درد فقط زمانی ولت میکنه که درسشو بهت یاد داده باشه!
تهیونگ با حلقه های اشکی که دیدش رو تار کرده بودن بی پناه و غمگین تر از همیشه ش لب زد:

+و فکر میکنی من به اندازه کافی درد نکشیدم؟به اندازه کافی یاد نگرفتم؟

جونگکوک بی اهمیت با دسته دیگش مشته محکمی رو‌ تو صورته پسر خوابوند که باعث شد صورتش به سمتی پرت شه و بعد فریاد زد:

-چرا اونروز اونجا بودی؟!!چرا روزی که مُرد اونجا بودی؟!

تهیونگ خونه جمع شده تو دهنشو به سمتی تف کرد و تو صندلیش تکونی خوردو بهتر نشست و با لحن سردی که از چند ثانیه پیشش انتظار نمیرفت و درحالی که خون کنار لبش با مروارید هایی که از چشماش می‌چکیدن تلاقی کرده بود گفت:

-چجوری انقدر مطمئنی که من اونجا بودم؟

جونگکوک نیشخنده عصبی ای زد و اون فندکی که تو دسته مشت شدش شکسته شده بودو رو زمین پرت کرد و دستاشو تو جیبش برگردوند و رو صورته تهیونگ خم شد و لب زد:

-چی بهت اجازه اینجوری گستاخانه، حتی سوالم بپرسی؟اصلا چطوری روت میشه؟

تهیونگ که حالا هوشیار تر بود ولی همچنان محتویات معدشو ته حلقش حس میکرد گفت:

+چون تو اداره پلیس نیستیم؟
چون مدرکی نداری؟

-انقدر خوش خیال نباش بچه!
اداره پلیس نیستیم چون اونجا به روشه من نمیشه ازت اعتراف گرفت!

تهیونگ دستاشو بالا اورد ،نگاهی بهشون انداخت و کمی تکونشون داد بعد دوباره بی تفاوت به جونگکوک خیره شد و گفت:

+عه جدی ؟ اگه میخوای شکنجه م کنی ، پس چرا دستام بازه؟ چرا هیچ وسیله ی شکنجه ای اطرافم نمی‌بینم!؟

جونگکوک برا لحظه ای جا خورد و نمیدونست چه جوابی بده
-چ..چون م...

تهیونگ دوباره میونه حرفش پرید و بریده بریده گفت:

+چرا صندلیمو ول نکردی تا بیوفتم و بیهوش شم؟ چرا بوسیدیم؟

جونگکوک میخواست جواب بده ظاهرا داشت چیزی رو داشت بلند بلند هم فریاد میزدم اما سره تهیونگ جوری سوت میکشید و اطرافش نا واضح و تار شده بودن که هر لحظه ممکن بود تعادلشو از دست بده و از صندلی بیوفته پایین.‌‌..
بیشتر از اون نتونست تحمل کنه و داشت خودشو اماده میکرد که بشینه رو زمین و بالا بیاره ...
اما به محضه برخورده زانوهاش با سطحه سرده اون زیرزمین با دردی که تو بدنش پیچید که بر اثر برخوردش با سرامیکه اتاقه جونگکوک بود،
از خواب پرید!
اما متوجه شد که حسه حالت تهوعش هنوز متوقف نشده پس جلوی دهنشو گرفت و به سرعت به سمته نزدیک ترین دری که به نظر میرسید سرویسه اتاق باشه، دویید‌...
با هل زدگی و لرزشه دستی که ناشی از عجله کردنش بود بالاخره دستگیره درو چرخوند و جلوی صندلیه توالت زانو زد و همه محتویاته معدشو بالا اورد
با اینکه تا همین حالا با سرفه هایه شدید بار ها اوق زده بود اما معده پسر دیگه دیگه خالیه خالی بود و هربار جمع شدنه معدش فقط ته گلوشو زخم تر میشد
اما حالت تهوعش پایانی نداشت و کم کم دیگه داشت گلوشو پاره میکرد...
این وضعیت ادامه داشت تا جایی که همراهه آب زرد هایی که از دهنش خارج میشدن قطراته خونی هم بالا می اورد تا اینکه بالاخره اروم شد و نفساش مرتب شدن...
سیفون رو کشید وبلند شد و روبه روی آینه دستشویی ایستاد
علاوه بر قیافه پف کردش و مقداری گود بودنه زیر چشم هاش، کبودی های گردنو ترقوه اش تو رکابیه تو تنش که مطمئنا متعلق به جونگکوک بود ،کاملا به چشم میومدن...

دستاشو به دو طرفه روشویی تکیه داد و کمی سرشو خم کرد تنها صدایی که شنیده میشد صدای قطره های کوچیکه آبی بودن که از شیر پایین میریختن...
درسته که از اول هم میدونست جونگکوک بالاخره یه روزی هویتشو می‌فهمه اما هیچوقت تصورشم نکرده بود که ممکنه چیکار کنه یا چه ری اکشنی داشته باشه
و حالا تهیونگی که قدرت اینو داشت که بدون فکر کردن به عواقب کارهاش حتی توی چشم به هم زدن آدم بکشه تا موقعیت خودش رو حفظ کنه، از جونگکوک ترسیده بود و تصور به واقعیت پیوستنه خوابش، ضعیف و ناتوانش میکرد، حس خیانت بهش دست می‌داد در صورتی که حتی چیزی بین اونها برای خیانت کردن وجود نداشت!
هیچوقت براش مهم نبود که چه بلایی سر بقیه میاد کلا سرش تو لاکه خودش بود تا همینجای زندگیشم بدی های زیادی چه به درست چه به غلط در حقه خیلی ها کرده بود بدونه اینکه اهمیت بده
درسته که مجبور به رهبریه باند بود تا جونه مادربزرگشو نجات بده اما توی همین راه جون های زیادی رو گرفته بود و خیلیارو‌ هم با اعتیاد به اون قرصا بدبخت کرده بود ولی همه این سال ها حتی لحظه ای احساسه عذاب وجدان نداشت و همین بی حسو تفاوت بودنش باعث شده بود هان سو برای از دست ندادنش دستو پا بزنه،
"یه ماشینه کشتاره نابغه"...
اما همه اینا تا وقتی درست بود که جونگکوک وارده زندگیش نشده بود ، از وقتی جونگکوک رو دیده بود عصبی میشد گهگاهی میخندید، اهمیت میداد، حس میکرد...
و چیز های جدیدی رو به یاد می آورد و تجربه میکرد.
جونگکوک مثله یه قلعه بزرگه درحاله سوختن بود و تهیونگ پادشاهی که پس سال ها جنگ برگشته بود به قلعه ش... اما به یاد نمی اورد چرا ترکش کرده و یا درک نمیکرد چرا الان برگشته به قلعه ای که هر لحظه آتیش روحشو بیشتر و بیشتر میسوزونه...
تهیونگ میدونست برگشتن به اون قلعه باعثه سوختنه کله وجودش میشه اما با کماله میل جونش رو‌ براش تقدیم میکرد
چرا؟
چون شمع وجود تهیونگ خیلی وقت بود که خاموش شده بود و دیگه چیزی قرار نبود روشنش کنه مگه اینکه خودش با پای خودش بره تو دله وطنی که حالا به آتیش کشیده شده بود...
همین الان داشت کله گناه ها و اشتباهاتشو مرور و خودش رو بخاطرشون سرزنش میکرد چرا؟ فقط چون به عموی جونگکوک شلیک کرده بود و از قضا اون یه آدمه آشنا میونه خاطراتش دراومده بودو همین عذابش میداد، مغزش از یاد برده بود اما تک تک سلولای بدنش هنوز اون صدای خنده رو به یاد داشتن و قلبه تهیونگ از ، ازدست دادنه کسی که نمیشناخت درد میکرد...
این عجیب بود و نمیتونست اتفاقی باشه!
اگه عموی جونگکوک یه آدمه آشنا بوده، پس شکی توش نیست که جونگکوکم میشناخته و شباهته جونگکوک به سی وو ، مراقبتای بی جای جونگکوک و همچنین طعمه اولین بوسه شون مهره تایید میزد به تمام فرضیاته تهیونگ..
همونطور که توی فکر و کلنجار رفتن با خودش فرو رفته بود صدای جونگکوک جایی خیلی نزدیک به گوشش شنیده شد که باعث شد از جا بپره:
-حالت بهتره؟
تهیونگ سرشو بلند کرد و چهره جونگکوک که از پشت ،
سرشو تکیه داده بود به شونش توی آیینه پدیدار شد...

+ک..کی اومدی متوجه نشدم؟!

جونگکوک لبخنده بزرگی به پهنای صورتش زد و گفت:

-من همیشه بودم، فقط تو به خاطر نداری!

و بعدم خیلی زود لبخنده بزرگش تبدیل به یه قیافه پوکر فیس شد!
تهیونگ با تعجب و گیجی از رفتاره عجیبه جونگکوک اخمه ریزی رو پیشونیش نشست و پرسید:

+منظورت چیه؟
اما تنها جوابی که گرفت انعکاسه چهره ی خندونه جونگکوک تو آیینه بود
+این چجور قرصیه که مصرف میکنی؟ همه معدمو ریخت بهم!
وقتی دید هیچ جوابی از جونگکوک دریافت نمیکنه کلافه و عصبی برگشت به سمتش...
اما جونگکوکی وجود نداشت.!
تهیونگ حتی پلک نمیزد ، نفساش به شماره افتاده بودن و عرق سردی رو کمر گندمیش نشسته بود...
به موهاش چنگ زد و سرشو چند بار به طرفین تکون داد:

-نه! نه! نه! نباید دوباره اینطوری بشم!...دوباره نه لعنتی !

برگشت و شیر آب رو باز کرد دستای لرزونشو زیرش گرفت و پر از اب کرد و چند بار متوالی به صورتش پاشید
همونجوری که قطرات اب از سر و صورت و موهاش چکه میکردند، نفس های عمیقه کش داری کشید و سعی کرد حجمه اکسیژنه بیشتری به ریه هاش وارد کنه...

داشت قدم های لرزونشو به سمته اتاق برمیداشت ولی همین که از چهارچوب سرویس خارج شد و توی اتاق ایستاد ضربان قلبش شدت گرفت و انگار که مغزش تازه شروع به کار کردن کرده باشه جرقه ای تو‌ ذهنش خورد که تمام اتفاقاتی که افتاده بود رو توجیه میکرد
با شتاب به سمته آشپزخونه دویید، و با هل زدگی دنباله اون جعبه قرص گشت
با پیدا کردنش به سرعت درشو باز کرد و مقداری از قرصارو کف دستش ریخت و با دیدنه شکله قرصا حدسش رنگه حقیقت گرفت!
کمی دستشو به بینیش نزدیک کرد و بوییدش و فهمید این همون روان گرداناییه که زیردستاش به مردم میخورونن..
با عصبانیت جعبه قرصو محکم توی ظرفشویی خالی کرد و آبو روشون باز کرد، اما قرصا تو سینک گیر کرده بودن و پایین نمیرفتن تهیونگ اول سعی کرد با فشار دستش راه سینکو باز کنه اما بخاطره بی نتیجه بودنه تلاش هاش رفته رفته فشار اروم دستش تبدیل به ضربه های محکمی شدن و تنه اون تیکه آلمینیوم رو به باده کتک گرفتن
بالاخره با پایین رفتنه قرص ها و زخم های سطحی ای که رو استخوان های دستش نشسته بودن از ظرفشویی دور شد و به سمته حال رفت
با چشماش دنباله جونگکوکش گشت اما جونگکوک کجا رفته بود؟! اصلا اگه خونه میبود نباید خیلی زودتر میومد سراغش؟
کی بهش این قرصا رو داده بود؟
چه اتفاقه فاکی ای داشت میوفتاد؟!

به سمته همون کاناپه ای رفت که ساعتی پیش داشتن روش تو وجوده هم حل میشدن، حتی فکر کردن به بوسه های دردمند و غم زده جونگکوک باعث میشد تهیونگ بخواد بی دلیل و بی پروا دوباره اون دوتا تیکه قلوه نرم رو ببوسه تا جایی که دیگه درد و غمی تو دله اون پسر نباشه و نمیدونست از کی یه سکس پارتنر که حتی باهاش سکس هم نداشته انقدر براش مهم شده!
مغزش هیچ دلیل منطقی ای برای رفتار هاش پیدا نمیکرد اما قلبش و تک تک سلول های بدنش ،برای رقصه زیبای انگشت های جونگکوک رو تنش پا میشدن و ایستاده دست میزدن
همه رشته های عصبیه سطح پوستش به لمس های آشنا و عاشقانه جونگکوک واکنش نشون میدادن و تهیونگ از همون جایی بازی رو باخته بود که نگرانه آسمونه ابریه چشم های پسرک شده بود ولی فقط اسمه احساسشو عذاب وجدان میذاشت...

چشمش به لباسه تا شدش و یادداشتی که روش بود ،افتاد
به سمتش رفت و یادادشته کوچیکی که روش بودو برداشت:

"باورم نمیشه خوابت برد...من میرم یه سری خرتو پرت بخرم منتظر بمون تا برگردم باهم شام بخوریم!"

لبخنده کوچیکی که رو لبه تهیونگ نشسته بود به سرعت محو شد...
تا کی میخواست اینجوری ادامه بده؟
تا ابد میتونست جونگکوک رو اینشکلی کنار خودش نگه داره؟
نه میتونست و نه شجاعته گفتنه حقیقت رو داشت و هیجوره هم نمیخواست بخاطر خودش به اون آسیب ببینه،غافل از اینکه بدونه جونگکوک همین الانم در مورد حضور داشتنه تهیونگ توی محل و ساعته حادثه ای که برای عموش اتفاق افتاده خبر داره و همه ی اصرار جونگکوک مبنی بر نگه داشتن تهیونگ توی خونش، برای پیاده کردنه نقشه ای تقریبا مشابهه خوابه ترسناک خودش بودن
اما تهیونگ تنها کسی نبود که این وسط به جونگکوک باخته بود، جونگکوک هم دقیقا همونجا که تهیونگ زیر تنش به خواب رفته بودو به جای عملی کردنه نقشه ش، پلکای آروم و شکلاتیش رو بوسیده بود و برای کنترل خودش و فرصت فرار دادن به تهیونگ، خونه رو ترک کرده بود، به پسر باخته بود...
و حالا این یه بازیه دو سر باخت بود، دوتا پسری که احساسات خودشون رو قبول نمیکردند، اما عاشقانه از اسیب زدن بهم پرهیز میکردند
یادداشتو ،رو میز برگردوند و تیشرته خودشو با رکابیه جونگکوک عوض کرد و گوشیو کتش رو برداشت نگاه های آخرشو نثاره تابلوهای بینهایت زیبا و پرستیدنی ای که جونگکوک با ظرافت کشیده بود، کرد وبعد با قدم های سریعی از خونه به ظاهر عموی جونگکوک زد بیرون!

...

پلاستیکای سنگینه خریدو جایی نزدیک به آشپزخونه روزمین گذاشت و چشم چرخوند بلکه تهیونگو ببینه اما خبری ازش نبود حتی با شکه اینکه ممکنه هنوز خواب باشه اتاق خواب رو‌ هم چک کرد ولی فقط باعث شد بدتر بخوره تو پَرش و دمغ تر شه...
اصلا مگه برای همین تنهاش نذاشته بود؟ مگه خودش از ته دلش نمی‌خواست که وقتی برگرده تهیونگ رو توی خونش نبینه؟ پس مشکلش چی بود؟
بدون اینکه حوصله ی جا دادنه اون همه وسیله رو داشته باشه رو مبلی که روبه روی تلویزیون بود لم داد و به سقف خیره شد، ویپه بلوبریشو که حالا به اصرار مادرش جایگزین سالها اعتیادش به سیگار شده بود رو از جیبش بیرون کشید وبه لباش نزدیک کرد، کام عمیقی ازش گرفت و با نیمه باز نگه داشتنه دهنش اجازه داد تا دود خودش ،خود به خود خارج بشه...
چشم هاش بخاطر گریه ی دیر موقعش پف کرده بودن و هنوز به شدت میسوختن ، حس میکرد حالا که گریه کرده خالی شده و باری از دوشش برداشته شده
درسته که خبر مرگه عموش بعده دوسال غیب شدنش یهو بهش رسیده بود اما تو همه این مدتیم که عموش ناپدید شده بود هنوزم یجایی نزدیک به خودش وجوده حامیِ مهربونشو حس میکرد و برای همین حتی زمانی که تو مراسم ختم عموش ایستاده بود نمیتونست نداشتنشو باور کنه...
تو همه ی این یه هفته منتظر بود که از خواب بپره و بفهمه همه اینا یه کابوسه شبانه بیشتر نبودن اما زندگی جایی شروع به سخت شدن می‌کنه که خودش تبدیل به یه کابوس میشه و تو باید هر روز و هر روز تن به یه بازیه ترسناک بدی تا بالاخره یجایی اونقدر توانمند بشی که بتونی به اون بازی پایان بدی و اگر نتونی،... کسی که پایانش فرا میرسه خودتی!
تهیونگ بعده این همه سال بدون اینکه به خاطر بیاره یا دلیل خاصی پشتش داشته باشه دوباره نذاشته بود که جونگکوک به پایانش نزدیک بشه ، بهش گفته بود برای هرچیزی که براش مونده بجنگه، اما دیگه چیزی برای جونگکوک نمونده بود مگه اینکه گوینده ی اون حرف خودش تبدیل میشد به همون "چیز"...همون چیزی که مجبورت میکنه ادامه بدی بدون اینکه علاقه ای به ادامه مسیرت داشته باشی...

پنجمین کام از ویپه خوش دستش که حالا خونه رو پر از ترکیبه بوی ترش و شیرین بلوبری کرده بود مصادف شد با به صدا در اومدنه زنگه در خونش
لحظه ای با فکر اینکه ممکنه تهیونگ باشه به سرعت دود تو دهنشو با تک سرفه ای بیرون فرستاد و سعی کرد به کمک تکون دادن دستاش فضای مِه گرفته ی سالن رو از دود پاک کنه، فورا به سمت در خیز برداشت و بازش کرد اما چهره مادرش اصلا چیزی نبود که انتظارشو داشته باشه برای همین همه اون ذوقو امیدش یهو به همون قیافه و موده داغونه دو دقیقه پیشش تبدیل شد.

+اینجا چیکار میکنید مادر؟

فرمانده میانساله تیم، همون کسی که چشم های خودش رو با به دنیا اوردنه جونگکوک به اون هم هدیه داده بود، نگاه دلسوزانه ای به پسرک غمگینش انداخت و گفت:

-دعوتم نمیکنی داخل؟
جونگکوک قدمی به عقب برداشت و درو باز تر کرد تا مادرش بتونه وارد خونه ش بشه

+اتفاقی افتاده؟

زن با استایل اداری و شیک طوسی رنگی همون‌طور که از سرپرسته یک تیمه شایسته انتظار می‌رفت همین که پاشو داخل خونه گذاشت متوجه اون بوی عجیب شد ولی همین که حداقل اون بو، بوی سیگار نبود ترجیح داد فعلا راجبش چیزی نپرسه
نگاهشو اطراف خونه دم گرفته جونگکوک میچرخوند که یهو یچیزی باعثه بهم خوردنه تعادلش شد اما با گرفته دستش به دیوار خودشو نجات داد
نگاهی به زیر پاش انداخت و با دیدنه کیسه های بزرگی از وسایل که حالا بخاطر برخورد بهشون تعدادیشون از پلاستیک بیرون ریخته بودن با تعجب به جونگکوک نگاه کرد:

-چند وقت بود خرید نکرده بودی؟ اصلا این مدت غذای درست حسابی خوردی؟

پسر بی حرف خم شد و جعبه کورن فلکس، نودل های اماده ، شوینده و سایر خرتو پرتایی که رو زمین ریخته بودن رو به پلاستیکشون برگردوند و بعد هم اونارو بلند کرد و به سمته میزه آشپزخونه برد که چشمش به کراواته باز شده ی تهیونگ افتاد و به سرعت اونو با پاش زیر میز هل داد..

-جونگکوک با توعم! وقتی حرف میزنم بهم نگاه کن!
یک هفتس داری شبانه روز توی اداره کار میکنی و من حتی ندیدم یک ساعتم بخوابی چرا داری این بلارو سر خودت میاری؟

جونگکوک که تا اون موقع از نگاه کردن به مادرش طفره میرفت سر بلند کرد و مستقیما به زنه زیبای رو به روش که طی سالها شکسته شده بود خیره شد:

+من خوبم مامان ... و الانم به یکی از مظنونام خیلی نزدیکم، اما خیلی عجیبه که بگم منتظرم خودش بیاد و اعتراف کنه نه؟
و درضمن فکر کنم بهت گفتم که میخوام تنهام بزاری یه مدت ! این پرونده ی منه و توقعه تو از من به عنوان یه ماموره عالی رتبه اینه که به بهترین نحو ممکن حلش کنم، منم دارم همینکارو میکنم پس؟

زن با کلافگی کیفشو که به صورت مورب رو شونه هاش انداخته بود دراورد و روی یکی از صندلی های راحتی آویزون کرد و ادامه داد:
-پس توقعه من به عنوانه یه مادر چی میشه؟ نه این پرونده تو نیست!
صد دفعه هم بهت گفتم بزار حله پرونده قتله عموتو به یکی از کاراگاه های دیگه بسپاریم ...من میدونم چقدر بهش وابسته بودی و تو این راه ممکنه چقدر همه چیز قراره برات ناخوشایند باشه نمیتونم وایسم و ببینم بچم اینجوری جلوم داره پر پر میشه!

جونگکوک با عصبانیت دسته مشت شده شو روی میز کوبوند که باعث شد بقیه حرف های مادرش توی دهنش بماسه و بعد از بینه دندون هایی که با فشار روی هم میلغزیدن ، لب زد:

+بس کن مامان بس کن!!
اگه نگرانم بودی پس چرا فرستادیم که پرونده ایو حل کنم که تهش به قاتله بابا ختم میشه؟

-ت .. تو خودت می...

+نه من هیچوقت نخواستم! من فقط همه این سالها قربانیه گرفتنه انتقامه تو بودم !!
همه این سالها میدونستی که نمی‌تونی انتقامتو بگیری چون ضعیف و مریض بودی! پس اونقدر تو گوشم خوندیو خوندیو خوندی ، که این انتقام تبدیل شد به همه زندگیه من!

مادر جونگکوک که حالا از حقیقت هایی که جونگکوک سال ها دربرابرشون سکوت کرده بود اما حالا داشت در کمال رک بودن اونارو تو صورتش می‌کوبوند، بغضش گرفته بود صداشو بالاتر از پسرش برد و درحالی که سعی میکرد لرزشش رو پنهان کنه گفت:
-من فقط نمیخوام توروهم از دست بدم!
منم مثله تو بودم...
هیچوقت اونروز رو یادم نمیره، از مدرسه برت گردوندم، چون پات تو مسابقه کاراته شکسته بود ولی خوشحال بودی بخاطر اینکه حاله جیمین خوب شده بود...
بغضه زن شکست و شروع کرد به اشک ریختن ولی بدون توقف و با صدای لرزونی ادامه داد:
تولدت بود و طبق قولی که داده بودم برات یه بومه نقاشیه جدید خریده بودم و تو اتاقت گذاشته بودم
ا..اما وقتی رفتی توی اتاقت صدای افتادنه چیزی رو شنیدم با عجله دوییدم سمت اتاقت و با تویی که با پای شکستت رو زمین افتاده بودی و پشت سرهم و ترسیده نفس های عمیق میکشیدی روبه رو شدم...ر..رد نگ..نگاهتو گرفتمو دیدم به جسمه بی جونه بابات که غرق توی خون روی تخته خوابته زل زدی...!



...

حمایتتون خیلی کمه و یادتون باشه من بخاطر شما ادامه میدم:)

Продовжити читання

Вам також сподобається

32.7K 2.7K 37
کاپل:کوکوی ژانر:انگست،امپرگ،رمنس،هپی اند "هر ادمی یه روز خوب داره یه روز بد. اما برای تهیونگ چرا این روز بد اینقدر طولانی بود؟ -لعنتی،از چاله در میام...
80.2K 29.6K 26
آلفاها همیشه نژاد برتر بودن. این یه اصل بود. همه این رو می‌دونستن. اما اگه این جایگاه همیشگی توسط یه نژاد دیگه تکون بخوره دنیا چه شکلی میشه؟ ♟ • فیک...
14.3K 1.4K 8
وانشات های درخواستی که تو پیج fanfiction.27 در اینستاگرام گفتید
436K 52.7K 52
⛓برده تهیونگ بودن گردن کج میخواد و زبون کوتاه! ⛓چیزی که جونگکوک نداره... ---------------------------- - پس شاه دزد تویی! به کاهدون زدی... من هیچی ند...