part17 اکوفوبیا

248 30 23
                                    

آهنگ پارت: let me be the one by Elias



-اکوفوبیا
-ترس از خانه خود

گلدون و رها کرد و بلند شد و دوباره به سمته تهیونگ رفت همونطور که درست جلوی صندلی ای ک تهیونگو رو روش نشونده بود می ایستاد ادامه داد:

-فکر کردی میری یه هفته گمو گور میشی منم میشینم اینجا گریه میکنم و تموم؟

اما پسر از شدته حاله بدی که داشت حتی توانه بلند کردنه سرش رو هم نداشت...
محکم چونه تهیونگو توی دستاش گرفت و سرشو بلند کرد
سرد و بدون اینکه حتی ذره ای دلسوزی ای رو بشه از نگاهش خوند، به چشمایه نیمه بازه پسر خیره شد:

-چطور تونستی ؟ها؟!! یا بهتره از خودم بپرسم که چطور نفهمیدم همه این مدت دنباله آدمه اشتباهی میگشتم.!

بالاخره لبای خشکیده تهیونگ که میونه دستای تتو شده و پوست خوش رنگه جونگکوک تقلا میکردن برای ذره ای اکسیژن بزور بازو بسته شدنو وپسر جمله ای رو به زور به زبون اورد:

+م ..من نکش..نکشتمش!

به همون شدتی که دندوناشو روهم فشار میداد صورته تهیونگم بی دفاع توی دستش تو مرزه خورد شدن بودن
تا اینکه بالاخره تهیونگ دستشو بالا اورد و سعی کرد دسته جونگکوکو از فکه درحاله متلاشی شدنش دور کنه

-د..درد..
و به محضه برخورده دسته تهیونگ به دستش انگار به خودش اومده باشه فکه تهیونگو به ضرب ول کرد و گفت:

-درد؟! درد فقط زمانی ولت میکنه که درسشو بهت یاد داده باشه!
تهیونگ با حلقه های اشکی که دیدش رو تار کرده بودن بی پناه و غمگین تر از همیشه ش لب زد:

+و فکر میکنی من به اندازه کافی درد نکشیدم؟به اندازه کافی یاد نگرفتم؟

جونگکوک بی اهمیت با دسته دیگش مشته محکمی رو‌ تو صورته پسر خوابوند که باعث شد صورتش به سمتی پرت شه و بعد فریاد زد:

-چرا اونروز اونجا بودی؟!!چرا روزی که مُرد اونجا بودی؟!

تهیونگ خونه جمع شده تو دهنشو به سمتی تف کرد و تو صندلیش تکونی خوردو بهتر نشست و با لحن سردی که از چند ثانیه پیشش انتظار نمیرفت و درحالی که خون کنار لبش با مروارید هایی که از چشماش می‌چکیدن تلاقی کرده بود گفت:

-چجوری انقدر مطمئنی که من اونجا بودم؟

جونگکوک نیشخنده عصبی ای زد و اون فندکی که تو دسته مشت شدش شکسته شده بودو رو زمین پرت کرد و دستاشو تو جیبش برگردوند و رو صورته تهیونگ خم شد و لب زد:

-چی بهت اجازه اینجوری گستاخانه، حتی سوالم بپرسی؟اصلا چطوری روت میشه؟

تهیونگ که حالا هوشیار تر بود ولی همچنان محتویات معدشو ته حلقش حس میکرد گفت:

𝙙𝙚𝙟𝙖 𝙫𝙪Where stories live. Discover now