part 10 ترس

347 44 7
                                    

آهنگه پارت: She and her darkness

حس میکنم پوسته کفه سرم سوراخ شده ،چشمام مدام اطرافو تار میبینه، صدای نفسامو میشنوم، خیلی آزاردهندهس،
حتی پلک زدن برای بهتر شدنه دیدمم اذیتم می‌کنه
انگار تو اغما یا خلسه فرو رفتم...
بی حس تر از همیشه م، درد رو احساس نمیکنم ولی میدونم کوچیکترین حرکتی از سمته من قراره دردناک ترین چیزی باشه که تاحالا تجربه کردم
اتاقی که توشم هرلحظه کوچیک و کوچیک تر میشه ،فضا تنگ تر میشه، نفس کشیدنم سخت تر میشه ..
ضربان قلبمم ضعیف تر میشه انگار اونم دیگه نایی برای ادامه دادن نداره
پس این آخرشه ...
پس آدمی مثله من قراره اینجوری بمیره
اما نه وایسا یه نفر داره به سمتم میاد !
چیشد؟!
حالا وسطه یه دشت دراز کشیدم دیگه خبری از اون اتاقه تنگو تیره نیست ولی عوضش خورشید مستقیم داره به صورتم میتابه و نمیزاره چهره شخص رو ببینم..
همه جا روشنه...

+لطفاً طاقت بیار تهیونگ تروخدا من نمیتونم یه بار دیگه هم از دستت بدم!

دوباره همون صدا و دوباره همون شخصه بی چهره...

هرچقدر میخواستم ازش بپرسم که کیه..، نمیتونستم لبای خشکیده مو از هم جدا کنم و حتی یه کلمه هم به زبون بیارم انرژیم لحظه لحظه بیشتر تحلیل میرفت و خوابم گرفته بود ، دلم میخواست برای همیشه بخوابم ... دلم میخواست راحت شم... راحت از مجبور بودن به اینجوری زندگی کردن، رها از مُردن برای زنده موندن، رها از تحمله این همه فشار فقط روی دوش خودم، رها از جنگیدن واسه هیچی و نرسیدن به هیچی.

سی ووی من کجایی؟؟

چرا نمیای که برای همیشه توی بغلت با چشمای بسته بخوابم؟
چرا نمیزاری اخرین چیزی که تجربه میکنم طعمه لبات باشه؟
تقصیر منه نه؟ توهم منو مقصر میدونی؟

+تهیونگ... تهیونگ! نه!

با بهت وحشتناکی درحالی که خیسی لباس و موهام کاملا تو ذوق میزد از جا پریدم!
تو تختم نشستم، گوشام تیر میکشیدن یه صدای بدی تو سرم میپیچید که اصلا نمیزاشت تمرکز کنم و بفهمم که چه اتفاقی افتاده
یه خواب بود؟
پس چرا انقدر واقعی بنظر میومد ؟چرا واقعا مرگو به چشمام دیدم؟
چرا واقعا حس کردم اونقدر خستم که میتونم خوابیدنمو ادامه بدم و هیچوقت بیدار نشم؟
چرا هیچکس واقعا نمی‌فهمید که هرچی نشون میدم یه نقابه و من هر روز دارم تقلا میکنم برای زنده موندن ، برای دووم اوردن؟
کاش میتونستم به همه بگم که مجبورم ، بگم که نقص هایی دارم تقصیر من نیست...
کاش میشد همه نه حداقل یک نفر، فقط یک نفر منو همینجوری که هستم قبول داشت
ولی منه واقعی ضعیفه؛
ضعیف تر از یک نوزاد
پیر تر از یک ادم صد ساله
غمگین تر از اوژنی بی ناپلئون
خسته تر از کسی که کله زندگیشو دوییده
هیچکس همچنین ادمه رقت باریو دوست نداره.
منه واقعی خیلی وقته که دیگه نمیتونست تو این دنیا دووم بیاره، خیلی وقته که خودم ، خودمو در اغوش کشیدم..
خودم، خودمو دلداری میدم و خودمم که بعده هر شبه سخت ''منِ ضعیف ''رو می‌کُشه ، براش عزاداری میکنه و فردا صبح رو قوی تر اما به همون نسبت بی حس تر شروع میکنه
کم کم این روند باعث شد که به این ادمه بی حس و تفاوت تبدیل شم .
اره دیگه واسم مهم نیست ،اینجوری دیگه کسی بهم صدمه نمیزنه،ولی من بهشون میزنم، کسی نمیتونه خوردم کنه ولی من خوردشون میکنم!
اره.. درسته همون شبی که سی وو مُرد من هم باهاش مُردم...
دیگه نه احساسه ناراحتی داشتم،نه خوشحالی، نه درد، نه دلسوزی
مطلقا هیچی و هیچی و هیچی...

𝙙𝙚𝙟𝙖 𝙫𝙪Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt