part 2 گُلِ فراموشم نکن

490 55 3
                                    

دیگه هوایی اطرافم برای نفس کشیدن نبود قطعا اگر یک ثانیه دیگه اونجا میموندم و نگاش میکردم و صداشو میشنیدم خفه میشدم و انقدر سرفه میکردم تا خون بالا بیارمو راحت شم زدم بیرون ازون اتاقکه تنگ با کاشی های صیقلی شده
خطو خشای روی دیوارای گچی بالای کاشیای راهروعه رختکن شبیه گوشه گوشه ی مغزم بود

انگار یکی داشت تو سرم فریاد میکشید و نمیزاشت فک کنم حداقل بخاطر کدوم دلیل الان دارم خفه میشم

کارمند پاره وقت؟
راضی کردن مادربزرگ ؟ نه امروز از حد معمولم هم زیادتر صحبت کرده بودم و بی حوصله تر بودم...
مستقیم از همون راهی که اومده بودم زدم بیرون نمی‌دونستم کجا برم معمولا جایی رو هم نداشتم که برم با شرایطم یه سر زدن به پارک جیون ضروری بود راهمو کج کردم به سمته مطبش..

-ولی شباهتشون..!

+نه خواهش میکنم دوباره نه فقط تمومش کن !
اون یه توهم بود حالا تو داری با یه ادمه واقعی مقایسه اش هم میکنی؟؟

-انقدر ماهیت خودتو فراموش نکن تو همین الانم داری با خودت حرف میزنی!

-از کجا معلوم خودت یه توهم نیستی؟
دسته راستمو اوردم بالا و کوبیم به سرم و زمزمه کردم
+خفه شو
-چیه میترسی خودتم فقط یه تخیل باشی؟ اه بس کن پسر یه تخیل که نمیتونه خودش توهم بزنه اونم دوباره و دوباره..

ضربه هام حالا محکم تر و با سرعت بیشتری از سمته هر دو دستم کوبیده میشد تو سرم
بدون اینکه اختیاری رو خودم داشته باشم و درحالی که فقط میخواستم یجوری اون صدارو خفه کنم فریاد زدم:
+فقط خفه شو !خفه شو !خفه شو! راحتم بزار!!!

دلم میخاست چشمایی که برمیگشتن سمتمو از حدقه درارم و بندازم جلو سگ !
چیه واقعا مشکلشون چیه؟ یه ادم نمیتونه داد بزنه؟ یه ادم نمیتونه خودشو بزنه؟ یه ادم نمیتونه جلو این چشمای متعجب، بیست سی باری به خودش چاقو بزنه تا از خونریزیه فاکی بمیره؟
از نگاه هرکسی روی خودم متنفرم
چون نوع نگاهاشون مزخرفه
حالا ک بهش فکر میکنم کسی تاحالا یه نگاه قشنگ بمن ننداخته ...
نگاهشون بمن همیشه یه ادمه عجیبه یه ادمه منزوی که کارای نا معمول میکنه
نگاه تاسف بار
نگاهه پر حسرت
نگاهه شماتت کننده
نگاهه سرزنشگر
از همشون متنفرم!

کلاه سوییشرتمو از سرم دراوردم موهام هنوز نمه خیسی رو داشت
فشاری که به عصبای مغزم وارد میشد، سردیه هوا ،خیس بودنه موهام، و ضرباته محکمی که کوبونده بودم به سرم همشون برای اینکه حس کنم الاناس که سرم بترکه و تیکه تیکه های جمجمه و مغزم پخش شه رو دیوارای اون خیابونی که حتی اسمشم نمیدونستم کافی بود ..
ولی راضی به افتادنه اون اتفاق بودم به شرطی که اون صدای کوفتیه تو مغزمم همراهشون بپاچه رو دیوار و آسفالت علاوه بر اونم صدتا ماشین سنگین از روش رد شن
تا فقط دیگه کسشعراشو نشنوم

𝙙𝙚𝙟𝙖 𝙫𝙪Where stories live. Discover now