part12 نادلن

263 34 3
                                    

*نادلن در فرانسوی به معنای پرتویی از امید هستش.

آهنگ این پارت 505 از Arctic Monkeys هستش لطفا تا انتها پلیش کنید💙




-فاک به همتون، دیکهدای عوضی
خون خشک شده گوشه لبش باعث خارش پوست ضرب دیدش میشد و تن کوفته و استخونایی که احتمالا از سه چهار جا ترک برداشته بودن میگفتن که فعلا خبری از خونه رفتن نیست ، حتی اونقدری پول همراهش نبود که تا یه بیمارستان تاکسی بگیره...

بعد از باز کردن در بدون توجه به چیزی در رو بهم کوبید و توی تاریکی به سمت اتاقه کوچیکه، مثله انباری ای ک کنار رختکن رستوران بود رفت. تا صبح چند ساعتی مونده بود و میتونست استراحت کنه و حداقل زخماشو ببنده.
خودش رو روی تخت تک نفره ی کهنه و ژولیده ای ک چندین سال بود ک اونجا بود پرت کرد ولی صدایی که از تخت اومد همزمان با پرت شدنش روی زمین شد :

+هوی چه غلطی میکنی؟!؟ تو دیگه کدوم خری هستی ...اوه بذار حدس بزنم کیم فاکینگ تهیونگ این موقع شبم ولم نمیکنی و حتما باید بیای باسنتو بزاری رو صورتم و کرم خودتو بریزی؟!

نوره ماه از پنجره کوچیک اتاق توی صورته غرق در خوابش افتاده بود و برای تهیونگ اصلا شرایطو بهتر نمی‌کرد دراگ زدنش،کتک خوردنش و حالا چهره و صدای فریاده کسی ک بی شباهت به معشوقه قبلیش نبود..

-این سوالی هست که من باید بپرسم توی رستوران من چیکار داری؟!

+مسخرس، بذار یاد آوری کنم. رستوران مادر بزرگ...

ادامه حرفش با دیدن وضعیت غیر عادی پسر خورده شد. از جا پرید و با فریاده نگرانی درحالی که چشماش رو زخم های تهیونگ سُر میخوردن گفت:

+هی... حالت خوبه؟؟؟کجا بودی مادربزرگت دنبالت میگشت..

پسر همونجور که سعی می‌کرد پلکشو باز نگه داره و سیاهی جلوی چشمش رو کنار بزنه لب زد :
-آروم بگیر و انقدر شلوغش نکن!
جونگکوک با حرص گفت:
+من فقط زمانی آروم میشم که تک تک اونایی که این بلا رو سرت اوردن تقاص پس بدن!

-این به تو ربطی نداره، والانم برو یه قبرستون دیگه برای خوابیدن پیدا کن.
+با خودت چی فکر کردی اومدی از اتاق خودم بیرونم میندازی؟ اصلأ معلوم هست چه بلایی سر خودت اوردی؟ من الان به خانم کیم زنگ میزن....
تهیونگ بی حوصله به بالاتر رفتن صدای پسر گوش میداد ولی وقتی اسم مادر بزرگشو شنید سنسور های مغزش از درد خود نمایی کردن و حالا بهترین راه برای خفه کردن پسر روبروش چی بود؟
دست انداخت و یقه تیشرت گشاد و تیره پسر رو به سمت خودش کشید و عصبی ، با تأکید تو صورتش فریاد زد:
_دهنتو..ببند..!
جونگکوک دست انداخت تا دسته ته رو کنار بزنه اما تهیونگ ولش نمی‌کرد و این نزدیکیه زیاد داشت خفش میکرد و وقتی چشمش به تهیونگ افتاد فهمید که چند ثانیه ای هست ک بهش خیره شده بدون اینکه حرفی بزنه...
از رفتارای تهیونگ خسته بود و از اینکه ادمی که جدیدا تهیونگ بهش تبدیل شده بود رو نمیشناخت به شدت اذیت میشد... جونگکوک فقط یه مأمور بود که باید یه پرونده مهم رو حل میکرد، اما خودش هم میدونست یکی از مهم ترین دلایله رفتنش به اون رستورانه کذائی عذاب وجدانه رها کردنه تهیونگ و دوباره دیدنش بود دریغ از اینکه بدونه تهیونگی که قبلا می‌شناخته کاملا تبدیل یه یه آدم متفاوت شده..
حرکت لب های تهیونگ روی لبای براق پسر چیزی نبود که هیچکدوم انتظارش رو داشته باشن. ولی حس آشنایی که برای هردوشون داشت باعث تعجب بود.
جونگکوک بعد از کمی تقلا پسر رو از خودش جدا کرد و زمزمه آرومش سکوت اتاق رو شکست :

𝙙𝙚𝙟𝙖 𝙫𝙪Where stories live. Discover now