part 18 برانتاید

193 27 25
                                    


•برانتاید - brontide
- صدای طوفانی که از دور می‌آید.

بغضه زن شکست و شروع کرد به اشک ریختن ولی بدون توقف و با صدای لرزونی ادامه داد:
تولدت بود و طبق قولی که داده بودم برات یه بومه نقاشیه جدید خریده بودم و تو اتاقت گذاشته بودم
ا..اما وقتی رفتی توی اتاقت صدای افتادنه چیزی رو شنیدم با عجله دوییدم سمت اتاقت و با تویی که با پای شکستت رو زمین افتاده بودی و پشت سرهم و ترسیده نفس های عمیق میکشیدی روبه رو شدم...ر..رد نگ..نگاهتو گرفتمو دیدم به جسمه بی جونه بابات که غرق توی خون روی تخته خوابته زل زدی...!

+تمومش کن مامان بخاطر اون اتفاق سالها نتونستم رو تخت بخوابم و حالا لازم نیست برام مو به مو تعریفش کنی!

جی سونگ (مادر جونگکوک) وارد آشپزخونه شد و به ضرب بازوهای پسرشو گرفت و درحالی که اشک هاش تموم صورتشو خیس کرده بودن گفت:

-من عاشقه پدرت بودم! میدونم چه حسی داره وقتی یکی یه نفر که برات عزیزه رو ازت بگیره
تو که دیدی چه بلایی سرمن اومد... تو لطفا اشتباهه منو تکرار نکن. من هیچوقت نمیگم انتقام نگیر! هیچوقت! تا تهش باید بری، منم کمکت میکنم اما برای اینکار باید سالم و قوی بمونی تا مثله من زندگیه اطرافیانتو بخاطر انتقام خودت خراب نکنی!

جونگکوک که تا لحظه ای پیش داشت تا مرزه دیوونگی میرفت حالا عینه یه بچه خرگوش مادرش رو که حداقل یه سر گردن ازش کوتاه تر بودو تو بغل گرفته بودو ازش خواهش میکرد که ببخشتش و دیگه گریه نکنه...

همون لحظه تهیونگ خنثی و با قلبی که تو خونه اون پسر جا گذاشته بود، پیاده به سمته مخالفه جونگکوک تو اون خیابونه نسبتا بزرگ قدم برمیداشت...
حالا این تهیونگ بود که داشت فرار میکرد...ایندفعه کسی که نگران از دست دادنه اون یکی بود، تهیونگ بود.
نزدیکه یه پارک رسید و تصمیم گرفت از مارکته کناره اونجا یه پاکت سیگار بخره اما درگیری های ذهنیش در مورد جونگکوک ، آینده ، نقشه های فلورا و همکاریشون لحظه ای تنهاش نمیذاشت...
تا اینکه یه صدای گوش خراش اونو از افکارش بیرون کشید، میخواست بی اعتنا از کنارش رد شه ..اما فاک! نمیشد.
سرشو بلند کرد و دنبال منبع صدا گشت یجور ترکیبه صدای گریه و جیغ بود که از ورودیه پارک می اومد سعی کرد بیخیال شه و بعد از حساب کردنه پاکت سیگارش از اونجا بره اما صداهای ازاردهنده و یا حتی موزیک های خشن باعث میشدن پسر بدجوری واکنش نشون بده و خیلی براش اذیت کننده بودن برای همین همونطور که یه سیگار از پاکتش بیرون میکشید و بین لب هاش قرار میداد، چشم ریز کرد تا بهتر ببینه اما فقط یه دختر بچه که موهاش جلو صورتش ریخته بود، توی دیدِ چشم های رنگ شبش بودن.
لحظه ای با یادآوری آفتاب گردونه کوچیکش، خواهری که دنیا اومدنه دیر موقعش مصادف با مرگ مادرش شده بود کلافه چشماشو بست و بر خلافه تصمیم عقلش سیگارشو از لب هاش فاصله داد و دور انداخت و به سمته اون پارک راه افتاد، هرچقدر نزدیک تر میشد، برقه مهره های ریزو درشتی که روی زمین ریخته بودن، بیشتر چشمش رو میزدن و مثل یه رد پا اونو به سمته اون دختر بچه میکشوندن..
بالاخره بالای سرش ایستاد و به دستبند های رنگارنگی که تعدادیشون از کیفه نسبتا بزرگه دختر بیرون و رو زمین ریخته بودن، نگاهی انداخت اما صدای گریه دختر بچه اونقدر بلند و ناخوشایند بود که لحظه ای فکر کرد پرده های گوشش در خطرن :

𝙙𝙚𝙟𝙖 𝙫𝙪Where stories live. Discover now