پــارتــ_16

Start from the beginning
                                    

_خودشه!

.........................................................

"جنی"

نمیخواستم قبول کنم که برای همیشه گیر افتادم و قراره با مردی ازدواج کنم که منو دزدیده و هم سنه بابامه.
به اطرافم نگاه کردم که چشمم به یه گلدونه کوچیک کنار کمد خورد.

+خب من فعلا تنهات می ذارم تا تصمیمتو بگیری.

جونگ جین روی پاشنه ی پا چرخید و خواست بره بیرون که من تو دلم با شمارشه یک، دو، سه، یهو پریدم سمته گلدون و از پشت محکم کوبیدم تو سرش اما چون کوچیک بود فقط چند قطره خون از سرش اومد و باعث شد از درد سرشو بینه دستاش بگیره که من از فرصت استفاده کردم و دویدم سمته در و از اتاق خارج شدم ولی به در اصلی که رسیدم قفل بود و هر چقدر سعی کردم باز نشد برگشتمو دیدم که شیش نفر پشتمن و دارن بهم نزدیک می شن. فکر نمی کردم که داخله کلبه ام محافظ داشته باشه اونم شیش تا!.
جونگ وون بهشون دستور داد که ازم فاصله بگیرن و خودش اومد سمتم و منو انداخت رو شونش که با جیغ گفتم:

_وووللللمممم کنننن مرتیییکهههه. بذااااررر بررررمممم

به جیغا و حرفام گوش نداد و دوباره پرتم کرد روی تخت و یه دستمال برداشت و خونی که روی سرش بود رو پاک کرد و بعد جوری که انگار هیچی نشده چندتا هیزم برداشت و گذاشت توی شومینه.

+من بخاطره تو همه کار میکنم و حتی به اون حرومزاده هایی که ازت شایعه درست کرده بودنم یه درس درست و حسابی دادم و تو کمتر از چند ساعت اون خبر از کله سایتا پاک شد، اونوقت تو ازم فرار می کنی؟!

_یعنی چی؟! اما بابام گفت که خودش خبرارو پاک کرده.

+آره، بابات تو دروغ گفتن استاده.

_به نظر من اونی که داره دروغ میگه تویی میدونی چرا؟ چون تو یه روانی ای!

+فکر می کنی از اولش اینطوری بودم؟؟؟ همه ی اینا تقصیره بابای توئه.

_روانی بودنه تو چه ربطی به بابای من داره؟؟؟ بابای من یه مرد فوق العادس که آزارش حتی به یه مورچه ام نمی رسه.

+عه واقعا اینطور فکر می کنی پرنسس؟ شاید وقتشه که پنبه رو از اون گوشات برداری و داستانه واقعیو بشنوی.

...........................................................

"جیمین"

از بغل رفتم سمته کلبه و پشته بوته ها قایم شدم.
محافظا جلوی در بودن و باید یه جوری حواسشونو پرت می کردم برای همین یه سنگ برداشتمو انداختمش قسمته پشتیه کلبه.
یکی از محافظا صدا رو شنید و گفت:

~تو یه صدایی نشنیدی؟؟

✘محافظ دوم: نه من چیزی نشنیدم.

~میرم این اطراف یه چرخی بزنم تو همین جا باش.

🌟 I Will Find You 🌟Where stories live. Discover now