پــارتــ_25

320 48 46
                                    

پارت_25

"جنی"

با فاصله ی کمی پشت سر بابام بودم که چشمم به تابلوی راهنمایی که روش بزرگ نوشته شده بود «اینچئون» افتاد.
هیچ ایده ای نداشتم که چرا بابا باید نصفه شب پاشه بره اینچئون و یه چیزی وادارم میکرد که دنبالش کنم.
.
.
.
بعد از یک ساعت بابا ماشینشو یه گوشه پارک کرد و پیاده شد منم برای اینکه گمش نکنم ماشینمو پشته یه کارخونه پارک کردم و با فاصله دنبالش کردم.
نگاهی به اطرافم انداختم، همه جا از کارخونه و انباری های متروکه پر شده بود و اثری از خونه و ساختمون نبود کمی جلوتر هم می شد دریا رو دید که پر از کشتی و قایق بود.
فاصله ی زیادی با بابا نداشتم برای همین پشته دیوار قایم شدم که متوجه ی من نشه.
بابا کنار یه کشتی بزرگ ایستاده بود و داشت به افراد مسلحی که بسته هایی رو از داخله کامیون به کشتی حمل میکردن نگاه میکرد.
دیگه نمیتونستم این بلاتکلیفی رو تحمل کنم برای همین از پشت دیوار بیرون اومدم و خواستم برم پیشه بابا که با قرار گرفتن ناگهانیه دستی روی دهنمو کمرم برق از سرم پرید و از ته دلم جیغ زدم ولی چون دهنم بسته بود فقط خودم صدامو شنیدم.
اون آدم که نمیتونستم ببینمش از رو زمین بلندم کرد و بی توجه به تقلا هام منو برد داخله یه انباریه متروکه و تاریک.
داشتم با خودم فکر میکردم که اینجا آخره خطه و قراره بمیرم که یهو اون آدم ولم کرد و ازم فاصله گرفت. حالا میتونستم صورتشو ببینم.

_"جیمین"؟!

+متاسفم جنی این کار به نفعه خودته.

اینو گفت و سریع از اونجا خارج شد و تا من به خودم اومدم دیدم که در قفله و اینجا گیر افتادم.
با جیغ و داد جیمینو صدا میزدم و خودمو به در میکوبیدم.

_جییییییمییییین این دره کوفتیو باز کن!
صدامو میشنوی؟! این درو باز کن!

هیچ جوابی نشنیدم و بیشتر نگرانه بابا شدم برای همین شروع کردم به صدا کردنش.

_باباااا، بابا صدامو میشنوی؟!!!!!

بازم جوابم سکوت بود اما ناامید نشدمو دوباره ادامه دادم
.
.
.
بعد از حدودا یه ربع جیغ کشیدن گلوم گرفت برای همین چند دقیقه ساکت شدمو گوشمو به در چسبوندم تا به صداهای بیرون گوش بدم.
با شنیدنه صدای دعوا و درگیری قلبم شروع کرد به دیوانه وار تو سینم کوبیدن و ترس کله وجودمو گرفت.

_باااااااااباااااااااااااا صدام...

"بـَـــنــــگـــــ"!

با شنیدنه صدای بلند تیراندازی حرفم نصفه موند و احساس کردم که یهو همه چیز داره دور سرم میچرخه و با برخوردم به زمین دیگه چیزی نفهمیدم...

.........................................................

"جیمین"

«یک ساعت قبل»

🌟 I Will Find You 🌟Where stories live. Discover now