پــارتــ_2

664 103 36
                                    

"جیمین"

_جنی: سلام جیمینا خوبی؟ بیا تو

+خوبم. مامانت اینا خوبن؟ رزی چطوره؟

_اونا ام خوبن . بابام رفته سر کار مامانمم بعد از کلی سر و کله زدن با رزی خوابید . هیییی واقعا به رزی حسودیم میشه.

+چرا؟

_چون مثل من مجبور نیست درس بخونه فقط میخوابه ، غذا میخوره و بازی میکنه.

+حیف که رزی خوابه میخواستم باهاش بازی کنم.

_تو حالا اونو بیخیال بیا بریم با هم بازی کنیم.

+باشه بریم. راستی درساتو خوندی؟ فردا زنگ آخر ریاضی داریم.

_نه اصلا حوصلشو ندارم میخوام بازی کنم.

+ولی اینطوری که نمیشه فردا معلم دعوات میکنه بیا من تازه تمومش کردم به تو ام توضیح میدم.

_ پووووف باشه ولی بعدش بازی میکنیماااااا
.
.
.

بعد از حدود ۲ ساعت درس خوندن کتابامونو گذاشتیم کنار تا با هم بازی کنیم. بازیه مورد علاقه ی منو جنی قایم موشک بود . من چشم گذاشتم و جنی ام رفت تا قایم بشه. در همون حال که با صدای بلند می شمردم از گوشه ی چشمم دیدم که بدو بدو رفت سمت کمد دیواری پس منم خیلی آروم رفتم سمتش‌.در کمدو باز کردم و داد زدم گرفتمت ، اون سریع از کمد بیرون اومد و دوید سمت در منم افتادم دنبالش.کل خونه رو دنبالش بودم تا اینکه از خستگی هردومون پخش زمین شدیم.نفس نفس میزدیم و بی توجه به مامان جنی که خواب بود بلند بلند می خندیدیم.

_جنی: هی جیمینا خیلی خوش گذ...شت، حالا من چشم میزارم تو قایم شو

+آره خی...لی، دارم میرم قایم بشم زیرچشمی نگاه نکنیا

_مگه من مثل تو جر زنم که زیرچشمی نگاه کنم حالا میشمرم زود قایم شو ۱ ۲ ۳...

..........................................................................

بعد از ساعت ها بازی داشتم برمیگشتم خونمون که بابای جنی رو توی حیاط خونشون دیدمو سریع پشت یه درخت بزرگ قایم شدم. داشت چیزی توی خاک دفن می کرد و بعد از چند دقیقه رفت. از درختی که پشتش قایم شده بودم فاصله گرفتمو رفتم اونجا، زمینو کندم و یه بسته پلاستیکی پر از نمک پیدا کردمو بردمش خونمون.مامانم وقتی بسته رو دید عصبانی شد و داد زد:

× این بسته رو از کجا پیدا کردی؟

+بابای جنی داشت این بسته نمک رو توی حیاطشون خاک میکرد.

× اینکه بسته نمک نیست جیمینا مگه نگفته بودم به وسایلی که پیدا میکنی دست نزن ! باید برم با بابای جنی حرف بزنم.

مامان اینو گفت و با بسته ی تو دستش محکم درو بست و رفت.

.........................................................
"سوم شخص"

"دیییییینننننگگگگگ داااااااااانننننگگگگگگ"

# آقای کیم: بله؟

× آقای کیم باید صحبت کنیم.

# خانم پارک اتفاقی افتاده؟! بفرمائید داخل.

× فکر کنم شما باید بیاین بیرون چون جیمین این بسته لعنتی مواد رو از حیاطتون پیدا کرده و درسته جیمین و جنی دوستای صمیمی همدیگه هستن ولی من نمیخوام که پسرم تحت تاثیر این آشغالا قرار بگیره پس بهتره تا فردا از اینجا برین وگرنه پلیسو خبر میکنم.

آقای کیم رفت دمه در و با نگرانی به دور و برش نگاه کرد.

# خواهش میکنم خانم پارک لطفا بیاین داخل با هم صحبت کنیم!

× امکان نداره من پامو داخل این خونه بذارم و نیازیم به این کار نیست چون من همه ی حرفامو روشن و واضح زدم. همین فردا از اینجا میرین!

خانم پارک با عصبانیت بسته ی موادو تو دست آقای کیم گذاشت و بدونِ اینکه فرصتی بده برگشت خونه و آقای کیم رو مات و مبهوت همونجا رها کرد. چند دقیقه بعد آقای کیم با صورتی گرفته و کلافه برگشت خونه و همسرش که شاهد ماجرا بود گفت:

× عزیزم حالا با دوتا بچه ی کوچیک کجا بریم ؟؟ بهت که گفتم این کار آخر و عاقبت خوبی نداره.

آقای کیم تمامه سعیشو کرد که یه لبخند طبیعی بزنه تا از نگرانی های همسر مریضش کم کنه.

# نگران نباش من برای نجاتتون هر کاری میکنم . به رئیس زنگ زدم گفت یه فکری به حاله جای خوابمون میکنه. فقط هر چه سریعتر وسایلای خودتو بچه هارو آماده کن.

آقای کیم میدونست که بهتره تا فردا اثاث کشی کنن وگرنه پلیسا میگرفتنشو رئیسش کاری میکرد براش گرون تموم بشه.
.
.
.

صبح روز بعد خانواده کیم بدون سروصدایی از اون خونه کهنه و پوسیده رفتن و جنی فقط پشت سرش و پنجره اتاق جیمینی که خواب بود و از هیچ چیزی خبر نداشتو نگاه میکرد و اشک میریخت و آرزو کرد که بتونه روزی پیش جیمین برگرده تا دوباره باهم بازی کنن.

🌟 I Will Find You 🌟Όπου ζουν οι ιστορίες. Ανακάλυψε τώρα