پــارتــ_26

331 44 97
                                    

پارت_26

"جنی"

_مامان بابا کجاست؟!

مامان اومد سمتمو دستاشو گذاشت دو طرفه شونه هام و منی که نیم خیر شده بودمو دوباره روی تخت خوابوند.

+دخترم بابات...

نتونست حرفشو تموم کنه و شروع کرد به گریه کردن.

با دیدنه این حالته مامانم استرس و ترسم بیشتر شد. به پتوی روی پام چنگ زدمو با صدای لرزون و شکننده ای گفتم:

_لطفا یکیتون یه چیزی بگه من دارم دق میکنم.

~رزی: اونی بابا تیر خورده!

جمله ی رزی تو سرم اکو شد.

_ چ... چی گفتی؟!

~کله شب داشتن عملش میکردن و خداروشکر گلوله رو در آوردن ولی 24 ساعته آینده حیاتیه.

_میخوام ببینمش!

با گفتنه این حرف سریع از جام بلند شدمو سرمم رو هم همراهم بردم.
مامان و رزی پشته سرم اومدن دنبالمو مامان بازومو گرفت ولی من انگار تو این دنیا نبودم و تنها چیزی که بهش فکر میکردم بابا بود.

+دخترم بیا بریم تو اتاقت یکم استراحت کن سرمت که تموم شه مرخص میشی بعدش با هم میریم پیشه بابات باشه؟

_بابا تو کدوم اتاقه؟

+لطفا اینطوری نکن جنی فعلا بدنت خیلی ضعیفه قول میدم بعد از اینکه سرمت تموم شد ببرمت پیشش باشه خوشگلم؟

~مامان راست میگه اونی بابا تو بخشه و ما الان نمیتونیم بریم ملاقاتش.

_چشمام بینه مامان و رزی و محیطه اطرافم در گردش بود و هر دوشون وقتی جوابی ازم نشنیدن دستمو گرفتنو سمته اتاقم راهنماییم کردن.

......................................................

"رزی"

کله شبو با استرس روی صندلی نشسته بودمو منتظره شنیدنه جواب از دکتر بودم و به خاطره همین، هم از لحاظ روحی و هم از لحاظ جسمی خیلی خسته بودم. احساس میکردم که دیوارای بیمارستان دارن بهم فشار میارنو هر لحظه ممکنه که خفه شم برای همین از اتاقه اونی خارج شدمو خواستم برم بیرون یکم هوا بخورم که سر راهم یونگو دیدم و سر جام خشکم زد. اصلا انتظار نداشتم اینجا ببینمش.

_یونگ شی اینجا چیکار میکنی؟

+رزی شی فکر میکنم وقتشه که با هم حرف بزنیم...
.
.
.
_ تنهایی روی نیمکته محوطه ی بیمارستان نشسته بودمو به یه نقطه ی نامعلوم زل زده بودم.
سعی میکردم حرفایی که چند لحظه پیش شنیده بودمو سبک سنگین کنم ولی این حرفا چیزی نبود که بشه به این راحتیا هضمش کرد.

_همه چی برنامه ریزی شده بود!

من دختره احمقی نیستم و میدونم که هیچکدوم از اتفاقایی که بینه منو تهیونگ افتاد الکی نبود و اینم میدونم که ازمون سو استفاده شده. هم من و هم خواهرم ولی نمیتونم هیچکدومشونو سرزنش کنم و تنها کاری که میتونم بکنم اینه که این رابطه رو تمومش کنم.
یونگ یا همون جیمین بهم گفته بود که اون شب همراهه بابام تهیونگم تیر خورد و به همین بیمارستان منتقلش کردن.
از اونجایی که تایمه ملاقات بود با راهنمایی پرستار و پوشیدنه لباسای مخصوص وارده بخش شدم.
تهیونگ با چشمای بسته روی تخت دراز کشیده بود و با دیدنش هم عصبانی شدم و هم ناراحت.
روی صندلی کنارش نشستمو به صورته سفید و رنگ پریدش زل زدم.

🌟 I Will Find You 🌟Where stories live. Discover now